eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
601 عکس
305 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره ایستاد و عمو بلافاصله داخل اومد. هر دو سلام کردیم که به گرمی پاسخ داد. دلم‌ نمی‌خواد باهاش حرف بزنم‌، چون می‌دونم سروته حرفش به چی ختم می‌شه. از طرفی اگر علی هم‌ بیدار بشه و متوجه بشه که من با عمو حرف زدم‌ ناراحت می‌شه.‌ اما مگه الان من می‌تونم به عمو بگم برو! زهره و خاله از اتاق بیرون رفتن و من و عمو رو تنها گذاشتند.‌ کنارم‌ نشست و متوجه استرسم شد. _ خوبی عمو‌جان؟ _ ممنون خوبم. _ با درس و مدرسه چی کار می‌کنی؟ _ می‌گذره دیگه. جواب سرسریم کمی دلخورش کرد. یکی از ابروهاش رو بالا داد و معنی‌دار نگاهم کرد. _ رویا اون‌ روز که به خیال خودت من رو پیچوندی و خودت رفتی خونه‌ی آقاجون، خیلی از دستت عصبانی شدم. اگر مهشید این‌ کار رو می‌کرد، حتماً تنبیه‌ش می‌کردم! کی به این گفته! _ عمو موقع خارج شدن از مدرسه دورم شلوغ بود، شما رو ندیدم. وگرنه من که شما رو نمی‌پیچونم. انگشتش رو جلوی صورتم گرفت. _ دروغ از هر کاری زشت‌تره! من که ازت دلیل نخواستم که بخوای دروغ بگی. اگر ازت دلیل می‌خواستم، مجبورت می‌کردم راستش رو بگی. پس کاری نکن که بخوام تنبیه‌ت کنم. سرم رو پایین انداختم. یتیمی این دردها رو هم داره. هر کس می‌خواد تربیتت کنه و به خودش اجازه می‌ده به تنبیه‌ت فکر کنه. _ ببخشید. دستش رو پشت سرم‌ گذاشت و پیشونیم رو بوسید. بغضم‌ گرفت. _ عمو شما دلتون از جای دیگه پره، سر من خالی می‌کنید؟ _ از‌ هیچ جا پر نیستم! چند وقته می‌خوام این حرف‌ها رو بهت بزنم ولی فرصت نمی‌شه. اون‌ روز خیلی نگرانم کردی. چرا باید در برابر این تند حرف زدن‌های عمو سکوت کنم؟ حرفم‌ رو می‌زنم‌ که هم شرشون از سرم کم‌ شه و هم دلم خنک‌ شه. _ من دوست ندارم‌ با محمد جایی برم‌. اون بارم برای همین با شما نرفتم! اگر می‌خواید دنبال من بیاید که جایی بریم‌، تنها بیاید. کمی سکوت کرد و پرسید: _ چرا؟ مگه محمد پسر بدیه؟ یا کاری کرده که تو خوشت نیاد؟ _ نه، ولی من این جوری راحت‌ترم. متأسف سرش رو تکون داد‌. _ از جوابت مطمئنی؟ _ من از روز اولم‌ مطمئن بودم. دست توی جیبش کرد و مقداری پول سمتم گرفت. _ اینا رو آقاجون دیشب می‌خواست بهت بده، یادش رفته. پول رو جلوم‌ گذاشت. _ خاله‌ت گفت الان رویا حواسش به درس‌هاشِ؛ برای این حرف‌ها نمی‌تونه تمرکز کنه. من بعد امتحانات خردادت خیلی جدی باهات حرف می‌زنم.‌ تو هم‌ مثل مهشید، نمی‌تونم اجازه بدم با یه تصمیم‌ اشتباه‌، زندگیت رو خراب کنی! عجب گیری افتادم! به چه زبونی بگم نمی‌خوام؟ یه قیافه‌ای هم به خودش گرفته که آدم جرأت نمی‌کنه بهش حرف بزنه. منتظر جواب نموند و ایستاد. _ درس‌هات رو خوب بخون. دلم‌ می‌خواد بهترین رشته قبول شی و بفرستمت دانشگاه. دولتی هم‌ قبول نشی غصه نخور، می‌فرستمت آزاد. حرف زدن باهاش بی‌فایده است. من هر چی بگم باز حرف خودش رو می‌زنه. تا جلوی دَر دنبالش رفتم. دَر رو باز کرد و همزمان خاله در حالی که چادرش رو با دندونش گرفته بود تا از سرش نیافته با سینی چایی از پله‌ها بالا اومد. _ عِه! حرفتون تموم شد؟ چایی ریختم براتون! _ دستت درد نکنه زن داداش. یه کار واجب با رویا داشتم که اومدم؛ وگرنه خیلی گرفتارم، باید زود برم. کار واجبش دعوا و تهدید من بود! _ حالا یه چایی بخورید. _ دستت درد نکنه. دیره باید برم. به اتاق رضا نگاه کرد. _ رضا خوابه؟ _ نه، انقدر که مشغول حرف زدن با گوشیشِ، اصلاً متوجه نشده شما اومدید. عمو رو به من گفت: _ برو صداش کن بیاد کارش دارم! چشمی گفتم و سمت اتاق رضا رفتم.‌ دَر زدم و بدون اجازه بازش کردم. روی زمین دراز کشیده بود و پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود. سرچرخوند و با اخم نگاهم کرد. _ کی گفت بیای تو!؟ _ پاشو عمو اومده کارت داره. عین برق گرفته‌ها از جاش پرید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. _ تو می‌دونستی بابات قراره بیاد اینجا!؟ _ اینجاست الان! _ بهت زنگ می‌زنم. خداحافظ. تماس رو قطع کرد و پرسید: _ نگفت چی کار داره؟ سرم رو بالا دادم و دَر رو بستم‌‌. رضا فوری بیرون اومد. دست‌وپاش رو حسابی گم کرده بود. سلام‌کرد. عمو گفت: _ حاضر شو بریم جایی، کارت دارم. رضا به خاله نگاه کرد و با تردید پرسید: _ چی کار عمو؟ عمو همونطور که سمت پله‌ها می‌رفت گفت: _ بیا کاریت نباشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت233 🍀منتهای عشق💞 خاله تچی کرد و آهسته گفت _الان کجاست؟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت _رویا دایی پاشو بیا پایین با تعجب به پایین نگاه کردم. از کجا فهمید من بالام! خاله گفت _مگه بالاست؟! خنده‌م گرفت. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام پایین نره _آره.بالای پله ها نشسته می‌خنده. پاشو بیا پایین ایستادم و پله‌ها رو پایین رفتم. به زور جلوی خنده‌م رو گرفتم و خجالت زده لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم. به کنارش اشاره کرد _بیا اینجا بشین برای اینکه ازشون دور شم و کمتر خجالت بکشم گفتم _چایی بیارم؟ خاله گفت _نه. علی کجاست؟ دایی با خنده گفت _خوابه که رویا تونسته بیاد گوش وایسته کنارش نشستم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی بهم نزدیک شد و به آینه‌ی کوچیک روی ستون روبروی پله‌ها اشاره کرد. دقیقا بالاترین پله رو نشون می‌داد _این دفعه خواستی گوش کنی یا پشت دیوار بالا بشین یا یکم اون طرف تر که معلوم نشی نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم و صدا دار خندیدم _چشم با دست محکم به کمرم زد _چشمت‌ بی بلا جای ضربه‌ش کمی سوخت. کمرم رو صاف کردن و دستم رو از پشت روش کشیدم و معترض گفتم _دایی محکم نزن! خاله ناراحت گفت _نزار زنت برای قهر خونه‌ی پدرش بمونه. پاشو بریم دنبالش _آبجی من اومدم که با هم بریم. ولی قصدم گفتن حرف اخر هست. می‌خواد به کارهاش ادامه بده همون بمونه خونه‌ی باباش بهتره خاله درمونده گفت _خدا الهی ختم بخیرش کنه دایی رو به من گفت _پاشو برو علی رو صدا کن شما هم بیاید خاله گفت _رویا چرا بیاد؟‌ اختلافتون عمیق تر میشه _نمیشه. دوست دارم باشه خاله آهی کشید و ایستاد. _من برم حاضر شم سمت اتاق رفتم. آهسته گفتم _دایی به علی نگی من داشتم گوش می‌کردما! _چرا نگم؟ خودم رو مظلوم کردم _گیر میده بهم چرا گوش وایستادی _خب گیر بده. حقته. پاشو برو صداش کن قیافه‌ت رو هم برای من اونجوری نکن. من علی نیستم که روم جواب بده دلخور ایستادم _نگو، باشه؟ صدای زنگ خونه بلند شد _برو علی رو صدا کن. به گفتن و نگفتنم فکر می‌کنم _من که می‌دونم نمیگی صدای زهره از حیاط بلند شد با ذوق گفت _سلام.‌من اومدم دایی گفت _نزار کسی بفهمه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀