eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
266 عکس
98 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 💞منتهای عشق🍀 _ فقط گفتم‌ حواست به خودت باشه. اگر من پیامش رو پاک‌ نکرده بودم الان سالم اینجا ننشسته بودی. دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و پشت بهم کرد. کتابم رو برداشتم و شروع به مرور درس فردا کردم. زهره از ترسش برای شام پایین نیومد و خودش رو به خواب زد. مامان می‌خواست بره دنبالش ولی علی اجازه نداد. صبح لباس فرم‌ مدرسه رو پوشیدم و راهی مدرسه شدم. زهره همچنان باهام‌ قهر بود. وارد کلاس شدم و کنار شقایق نشستم. _ سلام؛ دیروز خونتون چه خبر بود؟ _ چطور؟ _ صدای داداشت میاومد بیرون، گفتم شاید زهره لو رفته. سؤالی نگاهش کردم. _ مگه چکار کرده؟ _ دوستیش با اون دختره، هدیه و برادرش دیگه! کامل سمتش چرخیدم. _ چی میگی تو! در کلاس باز شد و خانم سلیمانی وارد شد. _ صبر کن بعد کلاس بهت میگم‌. سر چرخوندم و به زهره نگاه کردم. هدیه کنار گوشش حرف می‌زد و زهره هم آروم می‌خندید. خانم سلیمانی طبق قراری که گذاشته بود، برگه‌های چاپی امتحان رو پخش کرد. تو فکر زهره بودم. شروع به نوشتن جواب سؤال‌ها بدون تمرکز کردم که در کلاس باز شد و خانم نصیری ناظم مدرسه وارد شد.‌ سلامی به همکارش کرد و تو کلاس چشم چرخوند. نگاهش روی زهره ثابت موند. _ معینی بلند شو بیا دفتر، خانم مدیر کارت داده. زهره ترسیده ایستاد و همراهش بیرون رفت. زودتر برگه رو پر کردم. اجازه گرفتم و بیرون رفتم. با عجله پله‌ها رو پایین رفتم. زهره سر به زیر جلوی دفتر ایستاده بود. چند قدم سمتش برداشتم که علی به همراه خانم مدیر از دفتر بیرون اومدن. با دیدن علی سر جام ایستادم و دستم رو روی قلبم که به شدت می‌تپید گذاشتم. نگاه خانم مدیر به من افتاد و گفت: _ معینی بیا اینجا. علی هم متوجه حضورم شد و نگاهم کرد. چاره‌ای نداشتم. آهسته جلو رفتم و سلامی کردم. خانم مدیر گفت: _ تو خبر نداشتی خواهرت گوشی می‌آورده مدرسه؟ نگاهم بین علی و زهره جابجا شد. _ خانم فقط دیروز آورده بود! شما یه جوری میگید، برادرم فکر می‌کنه هر روز بوده! _ نخیر یه روز نبوده؛ چند روز بوده. می‌دونستی یا نه؟ به علی که منتظر جواب بود، نگاه کردم و سرم رو بالا دادم و لب زدم: _ نه. خانم مدیر پرسید: _ از وضعیت اُفت تحصیلی خواهرت تو خونه هیچی نگفته بودی؟ انگار تا من رو تو دردسر نندازه ول کن نیست. _ به مادرم گفته بودم. علی گفت: _ چرا به من نگفتی!؟ دوباره به زهره که سرش رو تا می‌تونست پایین انداخته بود، نگاه کردم. _ تو سرکار بودی. بعد ما همیشه این‌ حرف‌ها رو به مامان میگیم. خانم مدیر رو به علی گفت: _ در هر صورت من وضعیت رو براتون گفتم.‌ از این‌ به بعد هم‌ اگر کاری تو این‌ سبک‌ باشه، با شما تماس می‌گیرم نه مادرتون. _ من در خدمتم؛ بابت اشتباه خواهرمم‌ ازتون معذرت می‌خوام.‌ می‌تونم الان خواهرام رو ببرم‌ خونه؟ به زهره اشاره کرد. _ زهره رو ببرید. چون‌ عملاً موندنش فایده نداره. سه زنگ امتحان دارن، ایشونم به خودشون زحمت درس خوندن نمیدن ولی رویا بمونه؛ باید امتحان‌هاش رو بده. با اجازتون من برم‌ به کارهام برسم. وارد دفترش شد. نگاه علی روی زهره افتاد.‌ _ من از صبح تا شب زحمت می‌کشم‌ که شما جلوی کسی سرافکنده نباشید؛ بعد اون وقت تو من رو شرمنده‌ی مدیر مدرسه‌تون کردی! زهره با پایین‌ترین تن صدا گفت: _ ببخشید. علی رو به من گفت: _ برو وسایل زهره رو بیار ببرمش خونه. چشمی گفتم و وسایلش رو پایین‌ آوردم. هر دو از مدرسه بیرون رفتن. با صدای شقایق سر چرخوندم و بهش نگاه کردم. _در تعجبم چرا تا الان به زهره شک‌ نکردی!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 نگاهی به اطراف انداختم. همه خوشحال بودند جز من. نمی‌تونم بگم خوشحال نیستم اما استرسی توی وجودم هست که آزارم می‌ده. بالاخره مامان به اجبار من رو سر سفره‌ی عقد نشوند. تور رو از روی صورتم کنار زدم و به افشار که کنارم نشسته بود نگاه کردم. افشار لبخندی بهم زد. قدش بلند بود، به خاطر همین سرش رو خم کرد تا حرفش رو بشنوم. توی این مدت آشناییمون محبتش به دلم نشسته و با قبول شرایطتم، تونستم به عنوان همسر بهش فکر کنم. کنار گوشم گفت: _ حوری‌ناز، من پشیمون شدم. _ از چی؟ _ فکر کار و سرکار رفتن و از سرت بیرون کن. متعجب نگاهش کردم. _ تو قول دادی که اجازه بدی برم سرکار! پوزخندی زد: _ اون‌ مال موقعی بود که خرم روی پل بود؛ تا چند دقیقه دیگه همه چیز تموم می‌شه، چرا باید مصلحتی حرف بزنم. من با سرکار رفتن تو مخالفم. تمام. اخم‌هاش رو تو هم کرد و جدی به روبرو نگاه کرد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که سر سفره عقد مجبور بشم بغضم رو کنترل کنم. تور رو پایین انداختم و به زمین خیره شدم. یعنی من حاصل زحمت شش سالِ زندگیم رو باید به خاطر آبروی پدر و مادرم کنار بذارم. شرط اول من با افشار سرکار رفتن بود. صدای هلهله و شادی خبر از ورود عاقد می‌داد. عاقد می‌خوند و من هیچ چیز رو نمی‌شنیدم. مامان سوقولمه‌ای به دستم زد. نیم نگاهی بهش انداختم. _ بگو دیگه! سر چرخوندم و به همه نگاه کردم. مشتقانه منتظر کلمه بله بودند. نگاهم رو به قرآن دادم. خدایا کمکم کن. _ عروس‌خانم زیر لفظی هم که دادن؛ برای بار چهارم، آیا وکیلم! چشم‌هام رو بستم. اجازه نمی‌دم هیچ کس من رو از هدفم‌ دور کنه. با صدای بلند گفتم: _ نه. با صدای فریاد مامان بهش نگاه کردم. _ تو چرا با آبروی ما بازی می‌کنی؟ نگاهی به بابا که دستش رو روی قلبش گذاشته بود و فشار می‌داد انداختم. بی‌توجه به مامان و نگاه متعجب جمع، سمت بابا رفتم و با گریه گفتم: _ بابایی جونم چی شده؟ چهره‌اش هر لحظه بیشتر توی هم جمع می‌شد و توی خودش فرو می‌رفت. روی زمین نشست. بدون‌ در نظر گرفتن لباس عروسی توی تنم، کنارش روی زمین نشستم و با التماس گفتم: _ اگر بگم بله حالت خوب می‌شه! باشه می‌گم بله، تو رو خدا بلند شو. با تکون‌های دستی از خواب بیدار شدم. مامان و بابا بالای سرم، نگران نگاهم می‌کردن. دونه‌های سرد عرق رو روی پیشونیم احساس کردم. بابا گفت: _ خوبی دخترم!؟ نفس‌نفس زنون گفتم: _ یعنی کابوس بود؟ کنارم روی تخت نشست. _ آره باباجان، خواب دیدی. بغضم ترکید و گریه کردم. _ بابا تو رو خدا من افشار رو نمی‌خوام؛ یه کاری کن بره. مامان داره مجبورم می‌کنه. با دلسوزی توی آغوش گرفتم. _ من که گفتم اول و آخر هر چی تو بگی همونه! دیگه چرا گریه می‌کنی؟ _ نمی‌خوامش. مامان اذیتم می‌کنه. دستش رو نوازش‌وار روی موهام کشید. _ آروم باش عزیزم؛ خودم زنگ می‌زنم جواب نه رو بهشون می‌دم. هیچ وقت تو رو به زور شوهر نمی‌دم. _ الان داری این جوری مظلوم‌نمایی می‌کنی؟ من دیشب بهشون گفتم یک هفته به ما فرصت بدن. بابا با دلخوری گفت: _ پوران بس کن! _ تو ساده‌ای گول این رو می‌خوری! من چه گناهی کردم که شدم مادر این خونه. هر کی دَر این خونه رو می‌زنه یه ایراد بنی‌اسرائیلی ازش می‌گیره. به یکی می‌گه این فرهنگش با ما جور نیست. یکی با پدر و مادرش زندگی می‌کنه، من نمی‌خوامش. یکی درازِ یکی لاغرِ، سیبیل داره. این پسره که هیچ ایرادی نداره، بی‌خودی خودش رو زده به قربتی بازی که نمی‌خوام. اینکه سیبیل نداره؛ لاغر و دراز نیست؛ فرهنگش هم با ما یکی هست؛ دستشم به دهنش می‌رسه. _ پوران‌جان نمی‌تونی ساکت شی، از اتاقش برو بیرون. _ باشه من میرم. ولی مطمئن باش خواستگار بعدی هم که بیاد، این یه ایراد دیگه ازش می‌گیره. از سر و صدایی که مامان درست کرد، رضا هم بیدار شده بود و از عقب نگاه می‌کرد. مامان از اتاق بیرون رفت.‌ بابا اشک صورتم رو پاک کرد. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟یگانه💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 در مطبخ رو که بست اشکم رو با پشت دست پاک کردم و نگران به پری گفتم _ اگر اینا رفته باشن سراغ آقا جان و عزیز من همین روز از اینجا میرم با هر آبروریزی که شده. نمیتونم اجازه بدم اونا رو اذیت کنن‌ _ من از مادرم شنیدم اسم عزیز تو زریِ!پس ربطی به شما نداره. اینا دنبال یه آقا و خانمی به نام هاشم و ماهرخ بودن‌. حالا چون اسم آقات هاشمِ دلیل بر این نمیشه که خونه رو میگفتن. بیخود داری خودتو نگران می کنی. فقط این وسط آبروی من رفت. الان نعیمه بیاد پایین من بیچاره میشم گوشه‌ای نشست و زانوی غم بغل گرفت هر دو دستم روی دلم فشار دادم تا شاید از دلشورم کم کنه.‌ اومدنشون خیلی طول کشید انقدر که دلم میخواد بیرون برم و وسط راهرو حرفهام رو بهش بزنم اما میترسم، از عاقبتی که قراره دچارش بشم، میترسم از این شاهرخ، که اگر واقعاً دنبال من باشه و من رو توی راه رو ببینه! شاید حق با خان باشه من باید از دید پنهان باشم و برای همین آوردم اینجا.‌ شاید هم به قول پری انقدر که تو این چند روز فکر کردم دچار سوءتفاهم شدم و بیخودی نگران. در باز شد نعیمه و مونس وارد شدند نیم نگاهی بهم انداخت و گفت _ چی شده؟ _من یه حرف‌هایی شنیدم در رو بست و تن صداش رو پایین آورد _ چه حرفهایی؟ نیم نگاهی به پری انداختم اصلاً دوست ندارم که در رابطه با باغ رفتنمون حرفی بزنم اما چاره‌ای ندارم. _من و پری رفته بودیم باغ... نگاه چپش رو به پری داد _ یه درس درست حسابی من به تو بدم که اون سرش ناپیدا، الانم شانس آوردی که مهمون دارن. وگرنه کاری میکردم صدای گریه و آه و ناله‌ت تا طبقه بالا بره و بفهمن تو چیکار کردی که داری تنبیه میشی. پری سرش رو پایین انداخت. فوری گفتم _من ازش خواستم. حوصلم سر رفته بود خسته بودم.... _خیلی بیجا کردی! حرف رو یه بار بهتون میگن. حتما یه دلیلی داره که منعتون کردن. حالا بگو ببینم چی شنیدی؟ نگران گفتم _یه آقایی که بهش میگفتن شاهرخ خان به یکی که اسمش قدرت بود گفت بره خونه هاشم دنبال من... رنگ نگاه نعیمه تغییر کرد خونسردی توی صورتش موج میزنه. _ خونه‌ی هاشم دنبال تو! _گفت برو خونه هاشم دخترش که شونزده سالشه رو ببر روستا _ یعنی فقط تو این روستا یه هاشم زندگی میکنه که یک دختر شونزده ساله داره؟! _ آخه یه جوری گفت! اون روز خودم تو اتاق شنیدم ارباب گفت که خدا کنه شاهرخ نیاد... _ دختر نشستی همه‌ی ماجرا ها رو وصل کردی به خودت!؟ درمونده نگاهش کردم _ خیالت راحت هاشمی که اینا میگن آقا جان تو نیست. دنبال یه هاشم دیگن. کسی دنبال تو نمیره. گفتم بهت دندون سر جیگر بگیری دو ماهه دیگه خان از صرافت میفته میفرستیمت بری. تحت هیچ شرایطی امروز از اتاق بیرون نیاید حرف گوش کنید بی خودی هم نگران و ناراحت نباش.‌هم پدرت حالش خوبه هم مادرت. من ازشون خبر دارم. بهشونگ خبر دادم که نگران تو نباشن. چون تو پیش منی. نفس راحتی کشیدم _واقعاً شما آقاجان و عزیرم رو دیدید؟! _ ندیدم ولی براشون پیغوم فرستادم. دیگه ناراحتی نکن در باز شده گلنار و خاور داخل اومدن متعجب از حضور نعینه تو مطبخ نگاهش کردن. _شروع کنید به کشیدن غذا. قراره زود برن.‌این رو گفت و بیرون رفت. حرفهای نعیمه تا حدودی آرومم کرد.‌اما ذهنم درگیر شد واقعاً هاشمی که شاهرخ خان ازش حرف می زد آقا جان من نیست؟ شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 با روزانه ۷ پارت😍 الان پارت ۲۰۷ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کاش دایی برای یک لحظه ساکت می‌شد. هم‌سحر رو ناراحت کرد هم احتمالا علی رو. نگاه چپ‌چپش رواز سحر برداشت ولی اخم‌هاش توی هم موند. درمونده به علی نگاه کردم.‌ می‌دونم شنیدن این حرف ها از زبون دایی ناراحتش نمی‌کنه ولی سو تفاهم پیش اومده رو توی این اوضاع چه جوری حل کنم. لیوان چایی از توی سینی برداشتم و جلوی دایی گذاشتم. سکوتی توی جمع حاصل شده که داره آزارم میده سحر گفت _خودتم بخور عزیزم لبخندی از اجبار زدم _ممنون. صدای گوشی همراه دایی بلند شد. رو به علی گفت _این پسره کرمیِ. از دیروز رفته رو اعصابم. از راه رسیده هی میگه این چرا اونجاست اون چرا اینجاست _طول می‌کشه تا یاد بگیره دایی ایستاد _الان میام سمت حیاط رفت در رو که بست رو به سحر گفتم _سحر جان من دستم رو تو آشپزخونه بشورم؟ _خواهش می‌کنم عزیزم ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم علی با لحن دلخور گفت _سحر خانم رویا تو خونه‌ی ما مثل زهره می‌مونه. اگر اونجا کاری می‌کنه از سر محبتشه‌؛ خدمتکار نیست! _شرمنده م علی اقا. قصد ناراحت کردن نداشتم فقط می‌خواستم شوخی کنم. شیر آب رو باز کردم دستم رو زیرش گرفتم. سحر فقط قصد ناراحت کردن دایی رو داشت.‌ در خونه باز شد و دایی گفت _سحر یه لحظه بیا ته دلم خالی شد. کاش دعواشون نشه. سحر فوری ایستاد و بیرون رفت شیر آب رو بستم و به پنجره نگاه کردم. نیمه بهز بود و صداشون رو شنیدم. دایی گفت _این چی بود گفتی؟ _شوخی کردم! _یکی به تو بگه خدمتکار خوشت میاد؟‌ من اشتباه کردم که وقتی آبجی زنگ زد جلوی تو حرف زدم پس خاله بهش گفته من برای رضا شام درست کردم _حسین شلوغش نکن... _تو اگر فکر کردی با این کارا می‌تونی اجازه‌ی کار جدیدت رو بگیری کور خوندی‌. بخوای اذیت کنی با همین مدرسه هم باید خداحافطی کنی؟ _رویا! سرچرخوندم و به علی نگاه کردم. مواخذه گر گفت _چیکار می‌کنی!؟ نفس سنگینی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.‌ کنار علی نشستم _گوش وایستادی! _نه. علی، خاله زنگ زده به دایی که من برای رضا شام‌درست کردم _مامانم چه کارهایی میکنه! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀