🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت241
🍀منتهای عشق💞
در شرایطی که خاله منکرش بود، توی سکوت شروع به خوردن کردیم.
خاله گفت:
_ رویاجان امروز یکم بیشتر کمکم کن. نمیخوام زهره کار کنه.
_ چشم خاله.
_ رضا تو هم یه لیست بهت میدم، برو یکم خرید کن.
علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت:
_ خودم میرم مامان.
_ نه تو توی خونه بمون، کارت دارم. خیلی استرس دارم.
رضا گفت:
_ من پول ندارما! باید بدید.
متعجب نگاهش کردم. مگه میشه اون همه پول تموم شده باشه! رضا متوجه نگاهم شد و با پررویی گفت:
_ چیه؟ ندارم دیگه!
از این همه روی زیادش، کم آوردم و سریع نگاهم رو ازش گرفتم. علی ایستاد و با غیض گفت:
_ رویا پاشو بیا تو حیاط!
خاله درمونده نگاهش کرد.
_ باز چی شد!
علی منتظر نموند و سمت حیاط رفت. خاله رو به من گفت:
_ مگه چیکار کردی؟
میدونم برای چی کارم داره. آهسته لب زدم:
_ نمیدونم!
علی عصبیتر اسمم رو صدا کرد.
_ رویا...
فوری ایستادم. خاله دستم رو گرفت.
_ بشین برم ببینم چش شد!
_ نه خاله، خودم میرم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود و پشت به من ایستاده بود.
قبل از اینکه صداش کنم، دستی به بالای روسریم کشیدم.
_ بله.
تیز برگشت سمتم؛ گوشهی آستینم رو گرفت و کشید. باهاش همراه شدم. کنار دیوار آستینم رو رها کرد و تو چشمهام خیره شد.
_ دیشب چی گفتی به رضا؟
آب دهنم رو قورت دادم و تلاش کردم تا لکنت صدام رو که از ترس بود کنترل کنم.
_ گفتم که! دیدم خیلی ناراحته، گفتم شاید بتونم آرومش کنم.
ابروهاش رو بالا داد و با تهدید تو نگاهش گفت:
_ همین؟
با تکونهای ریز سرم تأیید کردم.
نگاهش رو برداشت و پشت بهم کرد. بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید.
_ چرا از جای دیگه ناراحتی، سر من خالی میکنی؟
تیز چرخید سمتم و انگشت اشارهاش رو سمت صورتم گرفت و تکون داد.
_ اتفاقاً از خود خودت ناراحتم، چون داری بهم دروغ میگی. چون دیگه به تو به چشم زهره نگاه نمیکنم و همین نگاهم باعث میشه از تو بیشتر انتظار داشته باشم.
نگاهم بین چشمهاش جابجا شد و قطره اشکی از چشمم پایین ریخت. نگاهش به اشکم افتاد که فوری پاکش کردم. با دیدن اشکم رنگ پشیمونی رو توی صورتش احساس کردم. کلافه دستش رو بین موهاش کشید و با لحن خیلی آرومتری نسبت به قبل گفت:
_ برو تو.
فوری پا کج کردم و وارد خونه شدم. خاله نگران روی پله نشسته بود. با دیدنم ایستاد و گفت:
_ چرا گریه کردی!؟
_ هیچی خاله؛ فقط بگو من باید چیکار کنم؟
_ چرا با من این جوری میکنید!؟ چرا خون به دلم میکنید؟
دَر خونه باز شد و علی داخل اومد.
_ رضا زود باش بیا بریم خرید.
رو به خاله گفت:
_ زود برمیگردیم، نگران نباش.
رضا از آشپزخونه بیرون اومد.
_ خودم میرفتم دیگه!
_ بیا کارت دارم.
این رو گفت و بیرون رفت. رضا رو به خاله گفت:
_ یا اباالفضل؛ این چی کار با من داره؟ نوبتی میخواد اشک در بیاره؟ اول رویا، الانم من.
_ رضا جان جوابش رو نده؛ بذار آروم بگیره.
_ آخه من کی جرأت کردم جوابش رو بدم که این بار دومم باشه؟
کفشش رو از توی جاکفشی بیرون آورد.
_ مامان من باید پیش مهشید پاسخگو باشم. توروخدا برنامههای ما رو بهم نریز. با من قهر کرد، کلی براش توضیح دادم تا آشتی کرد.
_ بهش نگفتی که چه خبره؟
_ چرا گفتم. نمیگفتم که آشتی نمیکرد.
_ من نمیخواستم عموت بفهمه آقارضا!
_ نترس اون تا بهش نگی نمیاد. فعلاً خداحافظ.
خاله آهی کشید و از من خواست تا کل خونه رو جارو بکشم و گردگیری کنم. زهره هم با اینکه میدونه قراره جواب منفی باشه، باز هم استرس داره.
پشیمون از پولی که به رضا دادم، شروع به انجام کارها کردم. رضا و علی خیلی زود برگشتن و با کمک خاله تمام میوهها رو شستیم و توی ظرف چیدیم. سعی کردم به علی نزدیک نشم تا از عصبانیتش کم بشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت241
🍀منتهای عشق💞
زیر بازوم رو گرفت و کمککرد تا بایستم. دستم رو روی چشمم گذاشتم که سرگیجه اذیتم نکنه
_خوب نیستی؟
_چشمم سیاهی میره
_گفتم برو میلاد رو اروم کن نگفنم که انقدر بازی کن که حالت بد شه!
لبهام رو جلو دادم و مظلوم و حق به جانب نگاهش کردم
_بازم داری دعوام میکنی!
کوتاه خندید
_به تو دیگه نمیشه حرف زد! هر چی بگم میگی دعوا کردی.حرف عادیمونِ رویا، چرا لوس بازی در میاری!
به خونه نزدیک شدیم و همزمان زهره با لیوان اب قندی که با قاشق همش میزد، بیرون اومد.
لیوان رو ازش گرفتم و به محض خوردن اتقدر بهم مزه داد که یکجا تمومش کردم
زهره گفت
_شاید گرسنته!
لیوان رو سمتش گرفتم
_نه. خوب ناهار خوردم
_پس حتما کم خونی داری! دختر خالهی مسعودم هی از حال میرفت بردنش آزمایش فهمیدن کم خونی داره
از جلوی در کنار رفت و داخل رفتیم. علی آهسته گفت
_بهتری!
_آره. میتونم خودم برم.
بازوم رو با احتیاط رها کرد. سمت مبل رفتم و نشستم. دیگه سرگیجه ندارم ولی یه بی حالی عجیبی سراغم اومده که دلم میخواد بخوابم.
_یکم بخوابم بهتر میشم
_پاشو بریم بالا
پاهام رو روی مبل دراز کردم.
_نه همینجا میخوابم
سرم رو روی بالشتک مبل گذاشتم و چشمم رو بستم
با صدای آهستهی خاله بیدار شدم اما چشمم رو باز نکردم
_رنگو روش هم پریده. علی فردا ببرش دکتر
_میخواستم ببرمش. خوابید نشد بریم.
زهره با خنده گفت
_یه عردس وحشی داریم یه غشی
علی معترض گفت
_زهره دو ساعت پیشم گفتی غشی! گفتم نگو دوباره داری میگی!
_خیلی خب بابا! ما از برادر شانس نداریم. دو تا زن ذلیل
خاله هم خندید
_بس کن دختر. شوهرت کجاست؟
_سرکار
_پاشو برو دخترت رو بیار پایین. الان مهشید صداش در میاد.
_خودش اومد بردش!
_حرفم رو گوش کن. پاشو برو بیارش پایین
زهره چشمی گفت
چشمم رو باز کردم
_سلام خاله
سرجام نشستم
با محبت و کمی نگران نگاهم کرد
_سلام الهی دورت بگردم. بهتری؟
نگاهم سمت علی رفت
_خوبم. دایی کجاست؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀