eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
190 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 در شرایطی که خاله منکرش بود، توی سکوت شروع به خوردن کردیم. خاله گفت: _ رویا‌جان امروز یکم بیشتر کمکم کن. نمی‌خوام زهره کار کنه. _ چشم خاله. _ رضا تو هم یه لیست بهت می‌دم، برو یکم خرید کن. علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت: _ خودم می‌رم مامان. _ نه تو توی خونه بمون، کارت دارم. خیلی استرس دارم. رضا گفت: _ من پول ندارما! باید بدید. متعجب نگاهش کردم. مگه می‌شه اون همه پول تموم شده باشه! رضا متوجه نگاهم شد و با پررویی گفت: _ چیه؟ ندارم دیگه! از این همه روی زیادش، کم آوردم و سریع نگاهم رو ازش گرفتم. علی ایستاد و با غیض گفت: _ رویا پاشو بیا تو حیاط! خاله درمونده نگاهش کرد. _ باز چی شد! علی منتظر نموند و سمت حیاط رفت. خاله رو به من گفت: _ مگه چی‌کار کردی؟ می‌دونم برای چی کارم داره. آهسته لب زدم: _ نمی‌دونم! علی عصبی‌تر اسمم رو صدا کرد. _ رویا... فوری ایستادم. خاله دستم‌ رو گرفت. _ بشین برم ببینم چش شد! _ نه خاله، خودم می‌رم. از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود و پشت به من ایستاده بود.‌ قبل از اینکه صداش کنم، دستی به بالای روسریم کشیدم. _ بله. تیز برگشت سمتم؛ گوشه‌ی آستینم رو گرفت و کشید. باهاش همراه شدم. کنار دیوار آستینم رو رها کرد و تو چشم‌هام خیره شد. _ دیشب چی گفتی به رضا؟ آب دهنم رو قورت دادم و تلاش کردم تا لکنت صدام رو که از ترس بود کنترل کنم. _ گفتم که! دیدم خیلی ناراحته، گفتم شاید بتونم آرومش کنم. ابروهاش رو بالا داد و با تهدید تو نگاهش گفت: _ همین؟ با تکون‌‌های ریز سرم تأیید کردم. نگاهش رو برداشت و پشت بهم کرد. بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید. _ چرا از جای دیگه ناراحتی، سر من خالی می‌کنی؟ تیز چرخید سمتم و انگشت اشاره‌اش رو سمت صورتم گرفت و تکون داد. _ اتفاقاً از خود خودت ناراحتم، چون داری بهم دروغ می‌گی. چون دیگه به تو به چشم زهره نگاه نمی‌کنم‌ و همین نگاهم باعث می‌شه از تو بیشتر انتظار داشته باشم. نگاهم بین چشم‌هاش جابجا شد و قطره‌ اشکی از چشمم پایین ریخت. نگاهش به اشکم افتاد که فوری پاکش کردم. با دیدن اشکم رنگ‌ پشیمونی رو توی صورتش احساس کردم.‌ کلافه دستش رو بین موهاش کشید و با لحن خیلی آروم‌تری نسبت به قبل گفت: _ برو تو. فوری پا کج کردم و وارد خونه شدم. خاله نگران روی پله نشسته بود.‌ با دیدنم ایستاد و گفت: _ چرا گریه کردی!؟ _ هیچی خاله؛ فقط بگو من باید چی‌کار کنم؟ _ چرا با من این جوری می‌کنید!؟ چرا خون به دلم می‌کنید؟ دَر خونه باز شد و علی داخل اومد. _ رضا زود باش بیا بریم خرید. رو به خاله گفت: _ زود برمی‌گردیم‌، نگران نباش. رضا از آشپزخونه بیرون اومد. _ خودم می‌رفتم دیگه! _ بیا کارت دارم. این رو گفت و بیرون رفت. رضا رو به خاله گفت: _ یا اباالفضل؛ این چی کار با من داره؟ نوبتی می‌خواد اشک در بیاره؟ اول رویا، الانم من. _ رضا جان جوابش رو نده؛ بذار آروم بگیره. _ آخه من کی جرأت کردم جوابش رو بدم که این بار دومم باشه؟ کفشش رو از توی جاکفشی بیرون آورد. _ مامان من باید پیش مهشید پاسخگو باشم. توروخدا برنامه‌های ما رو بهم نریز. با من قهر کرد، کلی براش توضیح دادم‌ تا آشتی کرد. _ بهش نگفتی که چه خبره؟ _ چرا گفتم.‌ نمی‌گفتم که آشتی نمی‌کرد. _ من نمی‌خواستم عموت بفهمه آقارضا! _ نترس اون تا بهش نگی نمیاد. فعلاً خداحافظ. خاله آهی کشید و از من خواست تا کل خونه رو جارو بکشم و گردگیری کنم. زهره هم با اینکه می‌دونه قراره جواب منفی باشه، باز هم استرس داره. پشیمون از پولی که به رضا دادم، شروع به انجام کارها کردم. رضا و علی خیلی زود برگشتن و با کمک خاله تمام میوه‌ها رو شستیم و توی ظرف چیدیم. سعی کردم به علی نزدیک نشم تا از عصبانیتش کم بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زیر بازوم رو گرفت و کمک‌کرد تا بایستم.‌ دستم رو روی چشمم گذاشتم که سرگیجه اذیتم نکنه _خوب نیستی؟ _چشمم سیاهی میره _گفتم برو میلاد رو اروم کن نگفنم که انقدر بازی کن که حالت بد شه! لب‌هام رو جلو دادم و مظلوم و حق به جانب نگاهش کردم _بازم داری دعوام می‌کنی! کوتاه خندید _به تو دیگه نمی‌شه حرف زد! هر چی بگم میگی دعوا کردی.‌حرف عادیمونِ رویا، چرا لوس بازی در میاری! به خونه نزدیک شدیم و همزمان زهره با لیوان اب قندی که با قاشق همش میزد، بیرون اومد. لیوان رو ازش گرفتم و به محض خوردن اتقدر بهم مزه داد که یکجا تمومش کردم زهره گفت _شاید گرسنته! لیوان رو سمتش گرفتم _نه. خوب ناهار خوردم _پس حتما کم خونی داری! دختر خاله‌ی مسعودم هی از حال میرفت بردنش آزمایش فهمیدن کم خونی داره از جلوی در کنار رفت و داخل رفتیم. علی آهسته گفت _بهتری! _آره. می‌تونم خودم برم.‌ بازوم رو با احتیاط رها کرد. سمت مبل رفتم و نشستم. دیگه سرگیجه ندارم ولی یه بی حالی عجیبی سراغم اومده که دلم می‌خواد بخوابم. _یکم بخوابم بهتر میشم _پاشو بریم بالا پاهام رو روی مبل دراز کردم. _نه همینجا می‌خوابم سرم رو روی بالشتک مبل گذاشتم و چشمم رو بستم با صدای آهسته‌ی خاله بیدار شدم اما چشمم رو باز نکردم _رنگ‌و روش هم پریده‌. علی فردا ببرش دکتر _می‌خواستم ببرمش. خوابید نشد بریم. زهره با خنده گفت _یه عردس وحشی داریم یه غشی علی معترض گفت _زهره دو ساعت پیشم گفتی غشی! گفتم نگو دوباره داری میگی! _خیلی خب بابا! ما از برادر شانس نداریم. دو تا زن ذلیل خاله هم خندید _بس کن دختر. شوهرت کجاست؟ _سرکار _پاشو برو دخترت رو بیار پایین. الان مهشید صداش در میاد.‌ _خودش اومد بردش! _حرفم رو گوش کن. پاشو برو بیارش پایین زهره چشمی گفت چشمم رو باز کردم _سلام خاله سرجام نشستم با محبت و کمی نگران نگاهم کرد _سلام الهی دورت بگردم. بهتری؟ نگاهم سمت علی رفت _خوبم. دایی کجاست؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀