eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
190 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله با استرس همه چیز رو چک کرد.‌ _ رویاجان چای هم دم کن. یکدفعه با ناراحتی زد روی دستش. _ ای وای چایی نداریم! علی تو چهارچوب دَر آشپزخونه بود و شنید. _ مامان چرا انقدر استرس داری؟ خب الان می‌رم می‌گیرم. خاله چرخید سمت علی. _ دیر شده مادر! _ چرا دیر؟ گفتن بعد از ناهار میان؛ الان ساعت یازده هست! _ دست خودم‌ نیست. عقربه‌ها انگار دارن میدوئن. برو زود بگیر بیار دم‌ کنم. علی چشمی گفت و بیرون رفت.‌ دَر حیاط که بسته شد. رضا به آشپزخونه اومد. _ رویا‌ یه لحظه بیا! شیر آب رو بستم و سؤالی نگاهش کردم. _ بیا کار واجب دارم. رو به خاله که نمک غذا رو می‌‌ریخت گفتم: _ خاله کارها تموم شد. من‌ برم‌؟ _ برو لباست رو عوض کن. چشمی گفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا سریع‌تر از من از پله‌ها بالا رفت.‌ روبروش ایستادم. _ چیه؟ _ علی از کجا می‌دونست تو دیشب اتاق من بودی؟ توی سرم احساس سرما کردم. _ وقتی از اتاقت اومدم بیرون دید. چی شده مگه؟ _ من رو برده بیرون می‌پرسه دیشب رویا چی کارت داشت! با استرس گوشه‌ی لباسم رو چنگ زدم. _ نگفتی بهت پول دادم که!؟ _ نه بابا‌؛ بگم‌ همه‌شو می‌گیره.‌ گفتم اومده بودی دلداریم‌ بدی. نفس راحتی کشیدم و از خوشحالی چشم‌هام‌ رو بستم. _ منم همین رو گفتم.‌ _ باید به منم می‌گفتی چی گفتی! اگر اشتباه می‌گفتم که فاتحه‌ت خونده بود. _ فکر نمی‌کردم از تو هم بپرسه. صدای بسته شدن دَر حیاط اومد.‌ فوری سمت اتاق رفتم.‌ _ برو الان دوباره حساس می‌شه. وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره توی آینه به خودش نگاه می‌کرد. _ رویا این لباسِ به من میاد؟ خودم دوست دارم اون صورتیه رو بپوشم ولی مامان می‌گه صورتی زشته. قلبم از حرف‌هایی که شنیدم، تند می‌تپه‌. دستم رو روش گذاشتم تا کمی آرومش کنم. _ این که مال منِ تو پوشیدی! _ مامان گفت! _ عیب نداره. من چی بپوشم؟ _ مامان گفت تو صورتیه رو بپوشی. لباس رو برداشتم‌‌. مثل همیشه اتو کرده و تمیز بود.‌ پوشیدم و روسری همرنگش رو هم روی سرم انداختم. با صدای خاله که اسم هردومون رو صدا می‌زد، بیرون رفتیم.‌ از پایین پله‌ها نگاه رضایت‌بخشی به هردومون انداخت و به آشپزخونه اشاره کرد. _ بیاید ناهار بخوریم. فقط حواستون رو جمع کنید رو لباس‌هاتون نریزید. وارد آشپرخونه شدیم. علی سر سفره نشسته بود. نگاه گذراش روی من ثابت موند. _ این چیه پوشیدی! خاله گفت: _ من گفتم بپوشه. مگه بَده؟ _ آره مامان! خیلی جلفه. رو به من گفت: _ برو عوضش کن. خواستم برم که خاله دستم رو گرفت. _ خیلی هم خوبه. علی ول کن؛ با این حرف‌ها استرس من رو بیشتر می‌کنی. خاله سمت سفره هدایتم کرد و علی که نمی‌خواست رو حرف مادرش حرف بزنه، اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست و دیگه حرف نزد. ناهار رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره، خاله اجازه نداد ظرف‌ها رو بشورم و خودش مشغول شد. چایی ریختم و جلوی علی گذاشتم که آهسته گفت: _‌ برو لباست رو عوض کن. بدون هیچ مکثی فوری گفتم: _ چشم‌. خودم الان می‌خواستم برم یکی دیگه بپوشم. _ اون سرمه‌ایه که خودم برات خریدم رو بپوش. _ چشم. همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. هول شده از پله‌ها بالا رفتم‌. صدای سلام و احوال پرسی‌شون از پایین می‌اومد. لباسی که علی گفته بود رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.‌ پایین‌ پله‌ها سلام کردم و جوابم رو دادن. خاله چشم‌غره‌ای بهم رفت و به کنارش اشاره کرد. رو به مهمون‌ها گفت: _ خیلی خوش آمدید. کنار خاله نشستم و نگاهی به جمع انداختم. چرا اینا انقدر زیادن! این همه آدم برای خواستگاری اومدن، عروسی رو می‌خوان چی کار کنن! تشخیص دادماد هم کار سختیه‌. دو تا پسر جوون کنار هم نشستن که هر دوشون کت‌و‌شلوار مشکی تنشون بود. نگاهم به دسته گل‌های یک شکلی که گرفته بودن افتاد.‌ چرا دو‌تا دسته گل گرفتن! اینا دیگه خیلی اومدن خواستگاری. خندم گرفت و به زور خودم رو کنترل کردم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _رفت خونه‌ش با احتیاط پرسیدم _تنها؟ آهی کشید و با سر تایید کرد. غصه به دلم نشست.‌ _کاش میاوردیش اینجا! _گفتم نیومد _سحر خودش نیومد؟ _هیچ کدوم کوتاه نیومدن _پدر زنش. چیزی نگفت؟ علی وسط حرفمون پرید _ول کن حالا! بیست سوالی میپرسی؟ حسین اگر خودش بخواد ‌میاد اینجا میگه نگاهم سمت علی رفت و خاله غمگین گفت _نمیاد. خیلی اصرار کردم. گفت می‌خوام تنها باشم. دلمم براش شور میزنه علی گفت _درست می‌شه.‌ نگاهش رو به من داد _حالت خوبه پاشو بریم بالا خاله سوالی نگاهش سمت آشپزخونه رفت _مگه شام نداشتی؟! _زهره گذاشت علی ایستاد _تا شام وقت زیاده. برمیگردیم. پتویی که نمیدونم کی روم انداخته رو کناری گذاشتم و ایستادم خاله درمونده به علی نگاه کرد و ملتمس گفت _نرو! دلم آشوبِ چشم‌هاش پر اشک شد _اینجایید آروم می‌گیرم کنار مادرش نشست _اینجوری حرف نزن دورت بگردم! باشه می‌مونیم از خدا خواسته فوری نشستم خاله با گوشه‌ی روسری اشکش رو پاک کرد _رویا خاله یه سینی چایی میاری؟ خواستم بلند شم که علی زودتر از من بلند شد _بشین. من میارم _میارم علی! _یکم استراحت کن تا فردا ببرمت دکتر پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀