🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت246
🍀منتهای عشق💞
دستش رو گرفتم.
_ الان بهترین کسی که میتونه مواظبت باشه خود خالهست. مهمونا که رفتن از پیش خاله تکون نخور.
_ من که نمیخواستم کار بدی کنم! چطور قراره زهره شوهر کنه؟ خب میخواستم مامانم شوهر کنه.
دوباره خندم گرفت. این بار صدام هم بالا رفت ولی جلوی خودم رو گرفتم. دستم روی دهن میلاد گذاشتم.
_ توروخدا دیگه حرف نزن. صبر کن ببینم چی میشه.
ده دقیقهای تو آشپزخونه بودیم که صدای خداحافظی کردن مهمانها بلند شد. کمکم صدا دور شد و همه وارد حیاط شدند.
خداروشکر که رفتند؛ اما الان تازه ما تو این خونه برنامه داریم.
دَر حیاط بسته شد، همه در سکوت به خونه برگشتند. به محض اینکه دَر اتاق بسته شد، علیعصبی میلاد رو صدا کرد.
_ میلاد...
دَر آشپزخونه باز شد، هر دو ایستادیم و ترسیده بهش نگاه کردیم.
_ اون چه حرفی بود وسط جمع گفتی!؟
میلاد خودش رو پشت من پنهان کرد و گوشه لباسم رو توی دستش گرفت. بهترین کار سکوت بود که خودش فهمید و حرفی نزد.
نگاه علی به قدری عصبی بود که هر آن امکان داشت بیاد میلاد رو بزنه.
خاله دلخور دستش رو روی بازوی علی گذاشت و وارد آشپزخونه شد. چشم غرهای به من رفت و دست میلاد رو گرفت و با حرص از آشپزخونه بیرون رفت. هر دو گوشه اتاق رفتند و روی زمین نشستن.
علی با نگاه دنبالشون کرد و وقتی که نشستن گفت:
_ تو باید انقدر تو دهنی نخورده باشی که یه همچین حرف زشتی رو بزنی! بزنم توی اون دهنت که وقتی چند تا بزرگتر نشستن، هر حرفی به اون مغز پوکت رسید به دهنت نیاری؟
خاله با خشم نگاهش کرد.
_ تو دهنی نخورده توی این خونه خیلی زیاده، که این کوچکترینشه و نمیشه بهش حرف زد. حداقل میگیم سنش کمه، نفهمید چیکار کرد و چی گفت.
صدای پیامک گوشی رضا بلند شد؛ اما زمانش نبود که بتونه گوشیش رو از جیبش بیرون بیاره و جواب مهشید رو بده.
علی عصبی قدمی سمت خاله برداشت.
_ الان یه دونه بزنم تو دهن میلاد، میفهمه کِی و کجا باید حرف بزنه.
خاله ایستاد.
_ من تو دهن کی بزنم؟ امشب همهتون حرف اضافه زدید! بگو من تو دهن کی بزنم؟
_ چیکار کردیم مگه ما!؟
_ تو که مثلاً پسر بزرگ منی...
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد.
_ یه جوری اخم کردی، روبروی مهمونها نشستی که انگار بیدعوت بلند شدن اومدن.
_ نصفشون با دعوت بودن، نصفشون بی دعوت بود. بیخود کردن میگن زهره، برای یکی دیگه بلند میشن میان اینجا!
_ مهمون حبیب خداست علیآقا! تو مثلاً بزرگتر خونهی منی؟
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. خاله عصبی گفت:
_ اینم از این پسرم! هی اساماس بازی میکنه که انگار نه انگار توی جمع بزرگترا نشسته.
رو به دایی ادامه داد:
_ اینم از برادرم. جواب نه میده!
_ آبجی من از طرف رویا گفتم.
_ نگران رویا نباش؛ خودش صدمتر زبون داره.
_ خودش گفت اگر خواستگار اومد من میخوام درس بخونم، ردش کنید.
احتمالاً این حرف رو علی گفته بزنه.
خاله نگاهش رو به من داد.
_ ورپریده کی به تو گفت این لباس رو بپوشی؟ مگه ختمه که سرمهای پوشیدی؟ مگه امروز روز خواستگاری زهره نیست؟
خودم رو مظلوم کردم و انگشتهام رو به هم گره زدم.
_ خب علی گفت عوض کنم!
علی اخمهاش رو تو هم کرد.
_ اون لباس جلف بود؛ بدرد امشب نمیخورد.
این اولین باره که علی در برابر خاله میایسته و حرف میزنه.
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. خاله با دست روی سینهاش کوبید.
_ امشب تا شماها من رو سکته ندید و نکشید، دست بردار نیستید. همهتون با هم فکراتون رو یکی کردید که رو حرف من حرف بزنید. فکر میکنید این قلب من چقدر ظرفیت و گنجایش داره؟ به نوبت جلوی من وایستادید خلاف حرف جواب میدید. آبروی من امشب رفت! از دست همهتون ناراحتم.
رو به علی گفت:
_ مخصوصاً از تو!
قدمهاش رو تند کرد و به سمت اتاق رفت و دَر رو محکم کوبید.
نگاه تیز علی به میلاد افتاد. کاش کنارش بودم. نمیتونستم بهش پناه بدم. میلاد ایستاده به دیوار چسبید.
_کی به تو گفت اون چرت رو به زبون بیاری؟
میلاد با بغضگفت:
_ ببخشید.
_ همین...!
دَر اتاق خاله باز شد و با صدای بلند گفت:
_ میلاد بیا اینجا!
میلاد از خدا خواسته با سرعت به سمت اتاق خاله رفت و دَر رو بست. صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. این بار تیزی نگاه علی بهش افتاد. با عصبانیت گفت:
_ خفه کن اون رو!
رضا چشمی گفت. گوشی رو از جیبش بیرون آورد و روی سکوت گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀