🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت247
🍀منتهای عشق💞
علی طوری که انگار میخواد اتمام حجت کنه با تهدید رو به من گفت:
_ ان شالله یه شب دیگه، آره!؟
ته دلم از نگاهش خالی شد و قدمی به عقب برداشتم.
_ خب... چی... میگفتم؟
عصبیتر گفت:
_ هیچی، بهترین حرف رو زدی. من میدونم با تو رویا! بشین ببین!
چند لحظهای سکوت کرد و روی زمین نشست. دایی زیر لب رو به من گفت:
_ حاضر شو ببرمت بیرون.
با صدای پایینی که تو این سکوت همه شنیدن و فقط برای احتیاط بود گفتم:
_ علی نمیذاره.
صداش رو پایینتر برد و طوری که فقط خودم بشنوم لب زد:
_ خودش گفته. حاضر شو بریم.
نیمنگاهی به علی که هنوز عصبی بود و رگهای گردنش بیرون زده و به فرش خیره بود، انداختم و ایستادم. با ایستادن من زهره که از اول ساکت بود و حرفی نزده بود هم ایستاد. هر دو با هم از پلهها بالا رفتیم.
وارد اتاق شدیم. نفس سنگینی کشید و گفت:
_ شانس من رو میبینی! باید بعد از خواستگاری من، همه بپرن به هم.
مانتوم رو پوشیدم و شروع به بستن دکمههاش کردم.
_ تو که میخوای بگی نه، چه فرقی به حالت داره؟
تردید رو توی نگاهش دیدم. متعجب قدمی سمتش برداشتم و با صدای آرومی گفتم:
_ پسندیدی؟
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و با تکون ریز سرش تأیید کرد.
_ خیلی پسر مهربونیِ؛ خیلی قشنگ حرف زد.
_ یعنی میخوای بگی بله، آره؟
_ نمیدونم چه جوری به مامان بگم! مامان خودش میخواد جواب نه بده.
_ الان بهترین خبر زمانهست که بهش بگی.
_ اخلاقش رو که میدونی! حرف بزنم تمام عصبانیتش رو سر من خالی میکنه. رویا مگه میلاد چی گفته که علی انقدر عصبانیه؟
دوباره خندم گرفت و کنترل شده صدام رو پایین آوردم.
_ بیمقدمه گفت میخوام برا مامانم شوهر پیدا کنم.
زهره اول تعجب کرد و بعد مثل من افتاد سر خنده.
_ این چه حرفیه آخه زده!
_ بچهس دیگه! نفهمید چی گفت.
_ تو کجا میری؟
_ دایی گفت حاضر شو بریم بیرون.
_ خوش به حالت، کاش منم میبرد.
_ خوش به حال خودت عروسخانم!
_ تو هم روی خوش نشون بده، همین فردا عروس میشی. عمو و محمد بد خاطرت رو میخوان.
_ اون به درد من نمیخوره. فعلاً خداحافظ.
از اتاق بیرون رفتم. پام رو روی پلهها گذاشتم. رضا هنوز پایین بود و احتمالاً جرأت بالا رفتن نداره.
چرا علی از دایی خواسته که من رو از خونه بیرون ببره؟ شاید میخواد من که رفتم بیرون، با خاله حرف بزنه و دوست نداره من توی خونه باشم.
پایین پلهها دایی با دیدنم فوری بلند شد. چیزی به علی گفت و سمت دَر رفت. نگاهی به علی انداختم. هنوز نگاهم نمیکنه. دنبال دایی راه افتادم و دَر رو بستم.
سوار ماشین شدیم. فوری پرسیدم:
_ کجا من رو میبری؟
_ نمیدونم والا. علی گفت ببرمت بیرون تا خودش بیاد.
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم.
_ خودش هم میخواد بیاد!؟
_ آره کارت داره.
_ خب دایی من باید چی میگفتم اون موقع!
_ ناراحت نباش. تو شرایط آدم حرفهایی میزند که متوجه درست و غلطش نمیشه.
_ میخواد بیاد چیکار؟
_ نمیدونم، فقط به من گفته بیارمت بیرون.
کنترل شده خندید و نگاهش رو به بالا داد.
_ حالا از کجا برای آبجی شوهر پیدا کنیم؟
یاد حرف میلاد افتادم و با وجود استرس دوباره خندم گرفت.
_ وای داشتم میمردم دایی! از دست علی جرأت نمیکردم سرم رو بگیرم بالا.
_ من خودمم به زور جلوی خودم رو گرفتم. دیدم داری میخندی گفتم بری آشپزخونه. خدا به داد میلاد برسه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت246 🍀منتهای عشق💞 _داشتم بازی میکردم! نگاه پر غیظ علی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت247
🍀منتهای عشق💞
برگشت و پشت فرمون نشست. علی به من حرفی نمیزنه. از دهنشم نمیشه حرف کشید. پس سوال پرسیدن بی فایده ست. بعدا از دایی میپرسم.
ماشین رو جلوی آزمایشگاه نگهداشت.
_وای علی استرس گرفتم
لبخند مهربونی رو لبهاش نشوند
_استرس چی!
_نمیخواد بریم دکتر؟
_اگر باردار نبودی دکتر هم میریم. پیاده شو
هر دو پیاده شدیم. دستم رو گفت و وارد ساختمون شدیم. سراغ نگهبان رفت سوالی پرسید و سمتم برگشت.
_باید بریم طبقهی سوم
دوباره دستم رو گرفت و سمت آسانسور رفتیم. درش که بسته شد دستش رو جلو آورد و با محبت کنار روسریم روی صورتم کشید
_موهات رو بکن تو
تو آینهی آسانسور خودم رو نگاه کردم. متوجه نگاه علی شدم.با لبخند بهم خیره بود. لبخندم دندون نما شد.
_خوشگلی بانو!
کوتاه خندیدم و گوشیم رو درآوردم
_افتخار میدید یه عکس بندازیم جناب سروان؟
خودش رو بهم نزدیک کرد.
_چرا که نه.
سرم رو سمت قفسهی سینهش کج کردم
_الان یکی بیاد تو خیلی ضایع میشه
عکس رو انداختم و با خنده گفت
_فقط تو آسانسور آزمایشگاه عکس ننداخته بودیم. اونم با این روحیهای که دارم
_چه روحیهای؟
_ بزودی فرشتهی کوچولوم قراره یه فرشته مثل خودش بیاره
چشمام برق زد و قلبم تندتر زد. حس عجیبی دارم، هم ترس و هم شادی.
_ فکر میکنی باردارم؟
بالبخند سرش رو تکون داد و تایید کرد
آسانسور ایستاد و درش باز شد. با هم خارج شدیم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم. علی بعد از سلام گفت
_ خانمم رو برای انجام آزمایش بارداری آوردم.
دختر جوونی که پشت میز نشسته بود با لبخند نگاهمون کرد و گفت
_ نسخه دارید؟
_ نه
_ اسم خانمتون رو بگید
علی اسمم رو گفت و وارد رایانهش کرد و بدون اینکه نگاهش رو از رایانه برداره گفت
_برید صندوق. اسم خانمتون رو بگید حساب کنید بیاید
هر دو سمت صندوق رفتیم فیش رو از صندوق گرفتیم وسمت ایستگاه برگشتیم من رو سمت اتاقی هدایت کردن و علی بیرون منتظر موند.
انجام آزمایش خیلی طول نکشید و در حالی که به سفارش پرستار دستم رو روی جای آزمایش گذاشته بودم آرنجم رو روش خم کرده بودم تا جلوی خونریزی و به گفته پرستار کبود شدنش روبگیرم از اتاق بیرون رفتم.
علی رو دیدم و کنارش نشستم از پرستار پرسید
_جوابش کی اماده ست؟
_بشینید نیم ساعت دیگه آمادهست
با لبخند نگاهم کرد
_درد داشت؟
_نه
_میخوای برم برات آبمیوه بخرم؟
_آره، سرم داره گیج میره.
علی لبخندی زد و از جا بلند شد و رفت
بیست دقیقه بعد، با یک پاکت آبمیوه برگشت. کنارم نشست و نی رو داخلش فرو کرد و آبمیوه رو دستم داد
بدون معطلی شروع به خوردن کردم
_مغازه این اطراف نبود. ببخش دیر اومدم
_عیب نداره ممنون، خیلی چسبید!
_اسمش رو چی بزازیم
نی رو از لبهام فاصله دادم. تا به انروز علی روانقدر خوشحال ندیدم
_هر چی تو بگی
_من نرگس و مهدی رو خیلی دوست دارم
_من تا حالا به اسم بچههامون فکر نکرده بودم. ولی این اسمهایی که گفتی خیلی قشنگن
_نطر تو مهمه. اصلا دوست دارم بدون در نطر گرفتن اسمهای من دو تا اسم بگی.
_خب هر چی تو بگی....
_هر چی من بگم نه.دو تا اسم بگو
کنی فکر کردم و با لبخند گفتم
_نرگس و مهدی
نگاهش رو ازم گرفت و کوتاه خندید
دستش رو گرفتم
_به نظرت دختره یا پسر؟
_من دختر دوست دارم ولی هر چی خدا بده شکر
_آره. هر چی خدا بده شکر میکنیم ولی من پسر دوست دارم دلم میخواد مثل تو بشه.
نگاه علی توی صورتم چرخید
_چقدر کار رو بروی من سخت میکنی
_آقای معینی...
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀