🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت248
🍀منتهای عشق💞
صدای خندم بلند شد. عمیق و معنیدار نیمنگاهی بهم انداخت و نگاهش رو به روبهرو داد.
_ رویا قدر علی رو بدون. خیلی دوستت داره.
خندم تبدیل به لبخند شد.
_ منم دوستش دارم.
چند لحظه سکوت کرد و همزمان تأکیدی سرش رو تکون داد.
_ آره، خوش به حال علی.
صدای تلفن همراهش که روی داشبورد بود بلند شد. با دیدن اسم علی یکم احساس سرما کردم. نیمنگاهی به صفحه گوشی انداخت و گفت:
_ جواب بده ببین چی میگه.
متعجب گفتم:
_ من!؟
_ آره دیگه تو! من پشت فرمونم. جواب بده ببینم چی میگه.
سرم رو بالا دادم.
_ نه، من جواب نمیدم. خودت جواب بده.
_ پشت فرمون که نمیتوانم!
_ خب پارک کن...
_ عِه...
_ ولش کن؛ صبر کن خودش میاد.
نچی زیر لب گفت؛ گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ جانم علی!
_ توی خیابون.
_ باشه؛ تو کی میای؟
_ زود بیا؛ منتظریم.
_ خداحافظ.
تماس رو قطع کرد. سؤالی نگاهش کردم. یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
_ اگر میخواستی بدونی چی میگه، خودت جواب میدادی.
_ بگو دیگه! الان وقت سربهسر گذاشتن نیست.
_ سربهسر نمیذارم؛ دارم تلافی میکنم. من رانندگی میکنم؛ نمیتونم تلفن جواب بدم که! لج میکنی میگی خودت جواب بده!؟
_ لج نکردم! خب از پشت گوشی من رو دعوا میکنه. ترسیدم.
لج درار ابروهاش رو بالا داد.
_ نمیگم اصرار نکن.
به حالت قهر، صورتم رو ازش برگردوندم.
_ نگو.
با صدای بلند خندید.
_ باشه بابا قهر نکن، میگم. گفت ببرمت خونهی خودم تا بیاد.
سر چرخوندم و نگاهش کردم.
_ تو نمیدونی چی میخواد بگه؟
_ نه والا!
_ من میترسم.
_ مگه چی گفتی؟
_ درست یادم نمیاد؛ اون لحظه گفتن باید برم با پسرِ حرف بزنم. خالهم کوتاه اومد. منم گفتم نه آمادگیش رو ندارم. گفتم باشه ان شالله یه شب دیگه.
_ علی میگه یعنی حتماً گفتی.
_ دایی من میترسم!
_ خودم پیشتم؛ حواسم بهت هست، نترس.
ماشین رو پارک کرد و هر دو وارد خونه شدیم.
حیاط پر از برگ و خاک بود. نگاهی بهش انداختم.
_ حیاط رو بشورم؟
سرش رو بالا داد.
_ نه بیا برو تو الان علی میاد.
وارد خونه شدیم. بدتر از حیاط، بهم ریخته و نامرتب بود. آهی کشید و وارد آشپزخونه شد. لباسهاش رو مرتب تا کردم و توی اتاق خوابش گذاشتم. رختخواب نیمه پهنش رو جمع کردم و ملافه کوچکی که گوشهی اتاق بود رو روش کشیدم. بطری خالی آب معدنی رو برداشتم و به آشپزخانه رفتم. داخل سینک پر بود از ظرف.
_ تا علی نیومده بذار من ظرفها رو بشورم.
_ نمیخوام به زحمت بیافتی.
_ چه زحمتی!
جلو رفتم و روبهروی سینک ایستادم.
_ میشورم دیگه! یه خورده هم استرس دارم تا بیاد یکم آروم میشم.
نگاهی به حجم ظرفها انداخت.
_ خسته نشی؟
_ نه نمیشم.
بند پیشبندش رو روی گردنم انداختم و شروع به شستن کردم. ظرفها زیاد نبود اما انقدر که نامرتب روی هم چیده شده بودند به نظر زیاد میرسید. دستی به سینک کشیدم و با دستمال خشک کردم. پیشبند رو در آوردم و با ظرف میوهای که روی کابینت گذاشته بود، از اتاق بیرون رفتم.
صدای پیامک گوشی دایی بلند شد. نگاهی بهش انداخت و با اخم گوشی رو گوشهای گذاشت. رو به من گفت:
_ دستت درد نکنه، چرا زحمت کشیدی؟
_ چه زحمتی داییجونم؟
ظرف رو جلوش گذاشتم. گونم رو کمی کشید.
همهی بچههای آبجی واسه من عزیزن؛ اما تو خیلی گوشتت شیرینه. یه وقتا به آقاجونت حق میدم که تو رو از همه بیشتر دوست داره.
_ کاش یکمم شانس داشتم.
_ ناشکری نکن.
_ اگر پدر و مادر من نمیمردن، من الان راحت زندگی میکردم.
_ مگه الان ناراحتی؟
_ ناراحت که نه! ولی خب زندگیم اینجوریه دیگه!
_ فکرش رو بکن که اگر پدر و مادرت زنده بودن، تو با علی زندگی نمیکردی.
چشم و ابروم رو تکون دادم و با ذوق گفتم:
_ آره اون که خوبه؛ ولی ای کاش مامان بابام بودن، این اتفاق هم میافتاد.
صدای تلفن همراهش بلند شد. با فکر این که علیِ، دلم یک دفعه پایین ریخت. گوشی رو برداشت و دوباره اخمش توی هم رفت. از پهلو گوشی رو ساکت کرد و روی بالشت گذاشت.
_ کیه؟
_ مهم نیست، ولش کن.
_ همون دخترست که زد زیر حرفاش...
چپچپ نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت و جواب سؤالم رو نداد.
_ من باهاش حرف بزنم؟
خنده صداداری کرد و سرش رو بالا داد.
_ نه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت247 🍀منتهای عشق💞 برگشت و پشت فرمون نشست. علی به من حرفی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت248
🍀منتهای عشق💞
هر دو فوری ایستادین و سمت ایستگاه رفتیم.
با لبخند نگاهمون کرد
_تبریک میگم.
قلبم از شادی پر شد و به علی نگاه کردم. برق توی چشمهای علی بهم انرژی میده
_ واقعاً پدر و مادر میشیم!
علی با هیجان گفت:
_بله
خوشحال از آزمایشگاه بیرون اومدیم.
_چیزی میخوری؟
هم خوشحالم هم یکم گیج شدم. خیره نگاهش کردم
_نمیدونم
_خوب شد آوردمت دکتر. تمام حرفهاش رو گوش کن
_علی واقعا نه ماه دیگه بچه دار میشیم
لبخندش عمیقتر شد.
_آره دیگه!
در ماشین رو باز کرد و هر دو نشستیم
_من که خیلی خوشحالم قراره بابا بشم
با عشق نگاهش کردم. فقط خدا میدونه چقدر از خوشحالی علی خوشحالم
کوتاه خندید
_اونجوری نگاه نکن ضعف میرم
با لبخندی نگاهم رو به روبرو دادم.
_به خاله بگیم؟
_آره چرا نگیم. صبر کن یه شب مهمونی میگیریم، میگیم
با سر تایید کردم و بعد از چند ثانیه گفت
_ولی نمیخوام تو غذا درست کنی. از بیرون میگیریم
_چرا؟
_مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت کار سنگین نکن
با خنده گفتم
_درست کردن شام کار سنگین نیست
با همون لحن خاص دوست داشتنیش گفت
_من میگم هست تو هم بگو چشم
لبخندم دندون نما شد
_چشم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀