🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت249
🍀منتهای عشق💞
صدای دَر خونه بلند شد. ترسیده به دایی نگاه کردم.
_ چته، چرا ترسیدی!؟
_ علی میخواد من رو دعوا کنه.
_ به تو ربطی نداشت که دعوات بکنه!
_ من میرم توی آشپزخونه.
_ نترس بابا کاریت نداره! برو دَر رو باز کن.
با التماس نگاهش کردم.
_ خودت برو.
_ باشه. بشین الان میایم.
سمت دَر رفت. وارد حیاط که شد، چشمهام رو بستم و شروع به صلوات فرستادن کردم. چند لحظه بیشتر طول نکشید که دَر باز شد. وسط اتاق ایستادم. اول دایی بعد هم علی پشت سرش وارد شد.
مثل بچهها که کار اشتباه کردن و لو رفتن، وسط خونه سر به زیر روبروی علی ایستادم. همش با خودم تکرار میکردم، آخه من که کاری نکردم! پس چرا انقدر ترسیده و شرمندم؟
علی بیمقدمه عصبی گفت:
_ رفتی نشستی بالای خونه، واسه خودت میبری میدوزی؟
نگاهم رو به دایی دادم و گفتم:
_ من که حرفی نزدم!
_ حرف نزدی؟! تو روی من نگاه میکنی، بهشون میگی ان شالله یه شب دیگه! معلوم هست با خودت چند چندی؟ حواست کجاست و چیکار داری میکنی؟
لحن علی تند بود. ناخواسته بغض به گلوم اومد. سعی کردم حرف نزنم تا لرزش صدام و بغض توی گلوم، خودشون رو نشون ندن. سرم رو پایین انداختم. دایی گفت:
_ تو شرایط نفهمیده باید چی بگه.
_ تو شرایط باید چرت بگه؟
_ حالا یه چی گفته دیگه!
_ آخه مگه میشه. مگه میشه آدم تو شرایط یادش بره که چیکارست!؟
_ همه سکوت کردن؛ اینم باید چی بگه! یه چی میگفته که بیخیالش شن. تو هم سخت نگیر.
چرخید سمت دایی.
_ من سخت گیرم! زندگی من چند ماهه تو زمین و هواست از دست رویا. یه حرفی زده، چند ماهِ من رو به خودم پیچونده. نمیدونم از کدوم طرف برم؟ چی بگم؟ باکی حرف بزنم؟ اصلاً چه جوری عنوان کنم!؟ بعد این خیلی راحت میشینه تو جمع میگه ان شالله یه شب دیگه!
با حرص قدمی سمتم برداشت. صداش رو بالاتر برد و گفت:
_ ان شاالله توی آرامش پسفردا...
دایی جلوش ایستاد و دستش رو روی سینه علی گذاشت.
_ علی آروم. ترسیده!
_ چی رو آروم؟ من باید تکلیفم رو بدونم.
به سختی لبهام رو تکون دادم.
_ به خدا هول شدم! نفهمیدم چی گفتم.
طلبکار نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید؛ اما خودت سکوت کرده بودی. اگر حرف نمیزدم خاله مجبورم میکرد برم باهاش حرف بزنم. بعد اون موقع یه جور دیگه دعوام میکردی.
_ اگه پات رو گذاشته بودی تو حیاط و یک کلمه حرف میزدی، کشته بودمت!
من واقعاً بیگناهم. چرا علی من رو دعوا میکنه؟ اطلاع نداشتم که برام خواستگار میاد رفتم نشستم. تازه حرف زدم این جوری شد! سکوت میکردم یه جور دیگه دعوام میکرد. در هر صورت از نگاه علی من فقط متهمم.
دایی گفت:
_ حالا یه دقیقه بشین یه چایی برات بریزم، انقدر بیخودی جوش نزن. این بچه هم میخواسته کاری کنه با اون حرف نزنه. این حرف به نظرش رسیده. باید یه جوری میگفته که اونا بلندشن برن.
_ چه فایدهای داشت وقتی با حرف خانم قراره پسفردا بیان! لحظه آخر تو حیاط نشنیدی چی گفت؟ انشالله پس فردا میایم.
فوری گفتم:
_ خودم زنگ میزنم، بهش میگم که نیان.
چپچپ نگاهم کرد.
_ تو خیلی بیخود میکنی!
دایی با ابرو آشپزخونه رو نشونم داد و بیصدا لب زد:
_ یه لحظه برو.
کاری که گفت رو انجام دادم. وارد آشپزخونه شدم و به دیوار تکیه دادم.
دایی گفت:
_ خودت هم میدونی رویا تقصیری نداشته! بیخودی سرش دادوبیداد راه ننداز. دوستت داره دیگه سوءاستفاده نکن!
_ حسین دارم میسوزم. از طرفی دارم میسوزم که بیدعوت پا شدن اومدن؛ از یه طرف دیگه حرفی که رویا زد. بعد هم رفتار رضا؛ آخرشم تیکهی چرت میلاد. انگار تمام دنیا روی سرم ریخته.
_ بعد دیواری کوتاهتر از دیوار رویا پیدا نکردی؟
صدای تلفن همراهش بلند شد. چند لحظه بعد دوباره قطع شد. علی گفت:
_ چرا جواب نمیدی؟
_ چه جوابی باید بهش بدم؟ زیر حرفی که سه ساله زدیم، زده. من مگه دیروز و امروز باهاش آشنا شدم! مگه بچهایم که نفهمیم چی گفتیم. سه سالِ من دارم میگم ازدواج؛ میگه باید با هم آشنا بشیم بعد ازدواج کنیم.
بعد از سه سال که با هم کنار اومدیم؛ شرایطم رو گفتم؛ شرایطش رو درک کردم؛ الان باید به من بگه نمیتونم خونهت زندگی کنم! دنیا برای من مهم نیست، ازش دل میکنم. نباید زیر حرفش میزد.
صدای گوشیش دوباره بلند شد. علی گفت:
_ حالا جواب بده، شاید پشیمون شده باشه.
_ پشیمونی فایده نداره! من دیگه تصمیمم رو گرفتم. عِه... علی چیکار میکنی!؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت249
🍀منتهای عشق💞
ماشین رو جلوی در پارک کرد و با اخم به میلاد که تا ما رو دید سمت خونه دویید نگاه کرد.
باز با اینا بازی کرد
دستم رو روی دستش گذاشتم
مگه پیش اونا بود؟
ماشین رو خاموش کرد و طوری که انگار کار مهمی میخواد انجام بده سوییچ رو سمتم گرفت
آره ماشین رو قفل کن برو خونه
بدون معطلی پیاده شد و سمت بچه هایی رفت که میلاد کنارشون بود.
پیاده شدم در رو قفل کردم نیم نگاهی به علی که دست به کمر روبروی پسرها ایستاده بود انداختم و وارد حیاط شدم
با عجله سمت خونه رفتم تا به میلاد اخطار بدم.
کفشم رو دراوردم و وارد خونه شدم
_میلاد...
خاله نگران از اتاق بیرون اومد و درش رو بست
_چی شده
چادرم رو درآوردم
_سلام. علی خیلی از دست میلاد عصبانیه.
_چرا چیکار کرده! میلاد الان کجاست
_تا ما رو دید اومد خونه!
خاله به اطراف نگاه کرد
_میلاد...
صدای ترسیدش از پشت پرده بلند شد و پرده رو کنار زد
_مامان...
_باز چیکار کردی!
_هیچی به خدا
چادرم رو روی دستهی مبل انداختم
_داشت با پسرای بزرگتر از خودش بازی میکرد. علی اول رفت سراغ اونا بعد هم میاد سراغ تو
صدای بسته شدن در حیاط بلند شد و میلاد با عحله پشت خاله رفت
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀