🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت250
🍀منتهای عشق💞
صدای زنگ تماس قطع شد. دایی ناراحت و دلخور گفت:
_ بله...
_ علیکِ سلام.
صداش متعجب شد.
_ کجا!؟
_ اینجا اومدی چیکار؟
_ من مهمون دارم!
_ خیلی خب باشه؛ صبر کن الان میام ببینم چی میگی.
_ علی خیلی کار بدی کردی. دوست نداشتم جوابش رو بدم.
_ بابا بنده خدا یه چیزی گفته؛ کوتاه بیا دیگه!
_ با برادرش اومده.
_ خب برو ببین چی میگه؟
_ من رو تو عمل انجام شده قرار دادی. اصلاً کارت درست نبود. باشه منتظر جوابم باش!
با دستم آروم صورتم رو چنگ زدم. اگر الان دایی بره بیرون باهاش حرف بزنه، من با علی تنها میشم!
صدای بسته شدن دَر خونه که اومد، قلبم شروع به تند تپیدن کرد. اما از این که گوشه آشپزخونه پنهان بشم، خوشم نمیاد.
یکم آب توی لیوان ریختم. توی پیشدستی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. جلوی دَر آشپزخونه نگاهش کردم. سرش رو بالا آورد بهم خیره شد.
به آب اشاره کردم.
_ برات آب آوردم.
نگاهش رو ازم بر نداشت، اما حرف هم نزد. به خودم مسلط شدم و آب رو روبهروش گذاشتم. خواستم برگردم که با صدای گرفتهای لب زد:
_ بشین.
موقعیتی که با علی برام پیش اومده، آرزوی همیشگیم بود. این که با هم تنها باشیم و حرفهامون را بدون هیچ مزاحمی بزنیم. اما الان انقدر از عصبانیتش ترسیدم که ترجیح میدم ازش فاصله بگیرم.
با حفظ فاصلهی ایمنی کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم. چند لحظهای سکوت کرد. خودم باید حرف رو شروع کنم. بدون اینکه نگاهش کنم، لب زدم:
_ من واقعاً نمیدونستم تو اون شرایط چی باید میگفتم.
نفس سنگینی کشید.
_ تو حرف بدی نزدی. من انقدر که عصبانی بودم نتوانستم خودم رو کنترل کنم؛ ببخشید.
این همه حرف بهم زد اشکم در نیومد که با این یه ببخشید فوری گریهام در اومد. سرش رو بالا گرفت و متعجب نگاهم کرد.
_ گریه برای چی میکنی!؟
اشکم رو پاک کردم.
_ هیچی؛ ببخشید.
ناراحت گفت:
_ من باعث شدم گریه کنی؟
_ نه نمیدونم؛ یه دفعهای گریهام گرفت.
_ این جوری نمیشه رویا! باید زودتر به همه بگم. دفعه دیگه این اتفاق بیفته، هیچ تضمین نمیدم که نزنم طرف رو له کنم.
حسابی از حرفهاش ذوق دارم اما نمیتونم بروز بدم. فقط سکوت کردم. چقدر خوب شد که دایی مجبور شد جواب تلفنش رو بده و من با علی تنها شدم.
_ اگه یه بار دیگه اینا یا هر کس دیگهای اومدن خواستن حرف بزنن، تنها کاری که میکنی اینه که بلند میشی میری بالا تو اتاقت. هرکی هم صدا کرد نمیای پایین. باشه؟
_ چشم.
_ منم یه برنامهریزیهایی کردم که تو مسافرت عید انجام میدم. بعدشم به مامان میگم که با آقاجون صحبت کنه.
_ من خودم میتونم باهاش صحبت کنم.
طلبکارانه نگاهم کرد که سرم رو پایین انداختم.
_ خب صحبت نمیکنم.
_ رویا روت رو کم کن! الان چی میخوای بری بگی؟ زشت نیست به نظرت؟
_ از نظر من که زشت نیست؛ اما تو بگی نگو، باشه چشم نمیگم.
دَر خونه باز شد و هر دو به دایی نگاه کردیم. چهرهش جدی بود. با دیدن چشمهای اشکی من، دلخور رو به علی گفت:
_ خیلی نامردی! دلت میاد اشکش رو در بیاری؟
علی لیوان آب رو برداشت و حرفی نزد.
_ علی اشکم رو در نیاورد؛ خودم گریهام گرفت.
کنار علی نشست.
_ والا اگه یکی منو اینجوری میخواست، میمردم براش.
_ مگه نمیخواد!
_ هر چی دلش خواسته گفته، الان با برادرش اومده میگه باشه هر چی تو بگی. بهش گفتم اعصابم بهم ریخته؛ فردا نمیایم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀