eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
190 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دَر اتاق رو باز کردم و به علی که پشتش به من بود و با فروشنده‌ای که روسری‌ها رو بهش نشون می‌داد صحبت می‌کرد، نگاه کردم. با صدای آهسته‌ای اسمش رو صدا زدم. به خاطر خلوتی مغازه شنید و به سمتم چرخید. _ بیا بیرون ببینمت. کاری که گفته بود رو انجام دادم. نگاهی به سر تا پام انداخت. برگشت روسری رو از روی میز برداشت و دستم داد. _ اینم سرت کن. گرفتم و وارد اتاق پرو شدم. با روسری خودم جابجاش کردم. تا امروز روسری به این بزرگی ندیده بودم. تو آینه نگاهی به خودم کردم. خاله هیچ وقت نمی‌ذاره لباسی با رنگ تیره بخرم. این اولین باره که مانتو طوسی پررنگ می‌خرم. به نظر خودم سنم رو بالا برده ولی چون انتخاب علی هست دوستش دارم. دوباره از اتاق بیرون رفتم. علی نگاهی بهم انداخت. _ خیلی خوبه. برگشتم برم درشون بیارم که اجازه نداد. _ باهمون می‌ریم خونه. _ خاله نمی‌گه اینا چیه تو پوشیدی؟ مضطرب لبش رو به دندون گرفت و نگاهش را از من برداشت؟ _ نمی‌دونم! _ پس چی بگیم؟ _ صبر کن یه کاریش می‌کنیم. _ فقط باز یه چی نشه بندازی گردن من! _ تو اگر حرف نزنی، هیج‌کس هیچی نمی‌گه. _ الان‌ می‌ریم خونه؟ _ نه، یه صحبتی باهات دارم که می‌خوام بهت بگم.‌ مانتویی که علی گفت دیگه نپوشم رو توی مشما گذاشتم و بعد از حساب کردن بیرون رفتیم‌. مشتاقانه منتظر حرفی‌ام که می‌خواد بهم بزنه. اما علی انقدر با حوصله رفتار می‌کنه که انگار نه انگار من منتظرم‌. دوباره سوار ماشین شدیم.‌ _ چی می‌خواستی بگی؟ _ صبر کن می‌گم. _ خب بگو دیگه! کلی صبر کردم. _ اصلاً دو دقیقه می‌شه بهت گفتم که کلی صبر کردی؟! _ تو که اول آخر می‌خوای بگی؛ خب الان بگو راحتم کن. لبخند دندون‌نمایی زد. _ مگه الان ناراحتی؟ نگاهم رو ازش گرفتم. _ نه، ولی کنجکاوم. ماشین رو روشن کرد و همزمان که ترمز دستی رو می‌خوابوند خونسرد گفت: _ صبر کن می‌گم.‌ طاقتت رو ببر بالا، برات خوبه. نفسم رو پرصدا بیرون دادم. انگار چاره‌ای جز صبر نیست. ده دقیقه‌ای توی سکوت بودیم که بالاخره ماشین رو پارک کرد.‌ _ خیابون‌ها به خاطر روزهای آخر سال حسابی شلوغن. دوست داشتم ببرمت یه جای دیگه، ولی اون جوری تا شب نمی‌رسیم‌ خونه. به مغازه‌ی روبرومون اشاره کرد. _ بریم اینجا. هم بستنی می‌خوریم، هم حرف می‌زنیم‌. این روزها برای من آرزو بود و چقدر راحت بهش رسیدم.‌ پیاده شدم و دنبالش راه افتادم. خلوت‌ترین جا رو انتخاب کرد و نشستیم.‌ سؤالی نگاهش کردم. _ نمی‌خوای بگی؟ انگار از اینکه منتظرم بذاره خوشش میاد.‌ لبخند پر از آرامشی زد و خونسرد به صندلیش تکیه داد. _ بستنی رو که خوردیم می‌گم. _ من انقدر کنجکاو شدم که الان آب هم نمی‌تونم بخورم! _ این لحظه‌ها خیلی برات خوبه.‌ خیلی بی‌طاقتی! کلافه گفتم: _ بگو دیگه! ابروهاش رو بالا داد. _ بعد بستنی. پشت چشمی نازک‌ کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.‌ آخرین قاشق بستنیم رو خوردم.‌ _ بگم؟ با سر تأیید کردم. _ اینی که الان می‌خوام بهت بگم یه درخواست نیست! کاریه که باید انجام بدی. ببین رویا، تعصبی که من روی همسرم دارم به نظرم لازمه. اینکه من رو همسر خودش خطاب می‌کنه، چقدر برام دوست داشتنیه. _ تو دیگه اون مانتوهایی که داری رو نمی‌پوشی! _ اون همه مانتو رو چی‌کار کنم!؟ _ اصلاً مهم نیست. از امروز اینی که خریدم رو می‌پوشی. _ بعد خاله نمی‌گه چرا فقط این‌ رو می‌پوشم؟ _ یه جوری جوابش رو بده که ناراحت نشه. _ چرا نپوشم‌ِشون؟ _ گفتم که! دیگه این رو می‌پوشی که خودم خریدم. _ خب اونا رو هم خودت خریدی! کلافه لب‌هاش رو بهم فشار داد. _ من و تو الان با هم بحث داریم؟ یه طوری این جمله رو گفت، یعنی اینکه دیگه نباید سؤال بپرسم. سرم رو به نشونه نه بالا دادم. _ آفرین دختر خوب. یه حرفی بهت می‌زنم گوش کن؛ بعد از اینکه به مامان هم گفتم، دیگه دوست دارم چادر بپوشی. الانم دوست دارم ولی اگر یهو تغییر ظاهر بدی، قبل اینکه مامان رو آماده کنم، می‌فهمه.‌ لبخند رو لب‌هام نشست. من الان پنج ساله از غیرتی شدن علی برای خودم خوشحال می‌شم. _ چشم. همین‌ بود یه ساعته نمی‌گفتی!؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _گفتم به خاطر درس هاش یک کم کمتر بره _ نه به نظر من بذار بره اون روزا که سرش به فوتبال بود کمتر توی کوچه می موند بازی تو کوچه خوبه ولی با هم سن و سالای خودش. متاسفانه توی کوچه ی ما بچه هم سن و سال میلاد نیست. اینا هم از جای دیگه میان الان رفتم بهشون گفتم دیگه توی این کوچه نیان برن کوچه خودشون بازی کنن. از مدرسه که می آید درسش رو بخونه خودم می برمش کلاس فوتبال‌ از اون ور هم اگر دوست داشته باشد یک ورزش دیگه. سرش گرم بشه، این دوره نوجوانیش هم تموم شه. روبروشون نشستم خاله گفت _ ولش کن علی. درس و مشقش مهم تره دیگه نمی ذارم بره کوچه. علی متعجب گفت _ مامان قبلا هم فوتبال می رفت هم درس می خوند. بچه باهوشیه! از درس که عقب نمی مونه. نگاه گذراش به من افتاد فوری شکارش کردم و انگشت هام رو به نشونه شمردن پول جلوش تکون دادم و سرم رو بالا دادم علی فوری متوجه شد که منظورم نداشتن پوله‌ _ امروز که گذشت کار اشتباه کرده نمی خوام بهش جایزه بدم ولی فردا از سر کار که بیام می برم کلاس فوتبال ثبت نامش می کنم همه چی هم پای خودم پول و لباس و... _نه حرف پول نیست که پسرم. می گم یعنی _ باور کن این جوری براش بهترین مامان خاله با آهی که کشید تسلیم شد _باشه مادر چی بگم هر چه صلاح می دونی مهشید از آشپزخونه بیرون اومد و گفت _ رویا ببخشید تو رو خدا شرمنده، می شه از اون سوپی که اون سری درست کردی بازم درست کنی؟ سر اون سوپ پوست همه رو کند! الان اومده می گه دوباره درست کن! توی ذهنم دنبال جوابی گشتم که بگم نه علی قبل من گفت _ ما داریم می ریم بیرون نیستیم مهشید خودت یه فکری بکن مهشید متوجه شد که علی نمی خواد اجازه بده. ناراحت باشه ای گفت و سمت پله ها رفت. خاله دلش نیومد و گفت _ بذار خودم درست می کنم مهشید با لبخند به خاله نگاه کرد و گفت _دستتون درد نکنه. خودم می ذارم فقط بگید چیکار کنم؟ خودم درست می کنم. خاله ایستاد و سمت مهشید رفت و هر دو وارد آشپزخونه شدن. علی ایستاد به پله ها اشاره کرد. ایستادم و پشت سرش رفتم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀