🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت254
🍀منتهای عشق💞
با دیدن ما خیلی خونسرد تماسش رو قطع کرد و ایستاد. رو به علی سلام کرد و سمت خونه رفت. علی گفت:
_ آقارضا، حواست هست شما نامحرمید؟
رضا سمت علی کمی چرخید.
_ مگه چی کار میکنیم؟
_ مطمعناً برای هم دعا نمیخونید.
چپچپ نگاهی بهش انداخت و از کنارش رد شد و داخل رفت.
رضا تن صداش رو پایین آورد.
_ به این چه ربطی داره که تو همه کاری دخالت میکنه؟
جلوتر رفتم.
_ خب برادر بزرگترته!
_ ما اگر نخوایم این برامون بزرگتری کنه، باید چی کار کنیم؟
از این همه پررویی کنار حساب بردنش از علی، خندهم گرفت.
_ دقیقاً باید به خودش بگی! البته اگر جرأت داری.
_ جرأتشم دارم. چرا اینجوری میگی!؟
_ وقتی صبر میکنی بره صدات رو میاری پایین میگی، تابلوعه که میترسی.
سینهش رو جلو داد و با اعتماد به نفس زیاد گفت:
_ تو هنوز بچهای، این چیزا رو نمیفهمی. من دارم احترامش رو نگه میدارم.
_ باشه تو راست میگی.
خندیدم و سمت پله رفتم.
انعکاس عکس رضا رو توی شیشه دیدم. دوباره شمارهای گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ الو عشقم ببخشید قطع شد...
دَر رو باز کردم و وارد خونه شدم. صدای علی رو شنیدم.
_ مامان از من گفتن بود! یه فکری بکن هر چی زودتر عقدشون کنی. اینا اصلاً محرم و نامحرم حالیشون نیست.
_ تو داری این رو میگی، من دلم از جای دیگه پره.
_ چی شده؟
_ تو به رضا پول دادی؟
ته دلم خالی شد و به دیوار آشپزخونه چسبیدم.
_ نه!
_ این بچه اندازهی سر سوزن عزت نفس نداره. اون از ماشین، اینم از خرید برای مهشید!
_ چی خریده براش؟
_ سوری زنگ زده؛ خوشحال و سرحال، تشکر پشت تشکر. من بدبختم بیخبر از همه جا. گفت دستتون درد نکنه مهشید رو بردید خرید عید. به رضا میگم از کجا پول آوردی؟ میگه داشتم. آخه این که اندازهی یه خودکار جابجا کردن کار نکرده؛ از کجا پول آورده که پسانداز داشته باشه!
_ یعنی از عمو گرفته؟
بیچاره رضا! اون پول رو برده برای مهشید خرج کرده. نکنه اون پول عیدی من بوده و عمو یادش رفته بگه برای چیه! اون جوری که خاله میفهمه من پول رو بهش ندادم؛ چون هر سال آقاجون پول عیدی من رو میفرستاد. به معنای واقعی بدبخت شدم. خاله گفت:
_ خدا کنه از عموتون نگرفته باشه! خیلی باعث سرشکستگیم میشه.
_ میخوای باهاش حرف بزنم؟
_ نه، خودم میخوام از زیر زبونش بکشم بیرون.
_ حالا ما باید برای مهشید خرید میکردیم؟
_ آره؛ اصلاً حواسم نبود. ولی رضا باید به من میگفت. الانم میخواستم براش عیدی بخرم ولی باید بدونم خودش خریده یا نه که خودم رو سبک نکنم.
_ عیدی چی مامان!؟
_ یه رسمِ؛ دختری رو که نامزد یا عقد میکنن، عیدای بزرگ براش عیدی میبرن. این زن عموت که من میبینم، کمتر از طلا ببریم تحویلمون نمیگیره.
_ نگران نباش مامان پول هست.
_ دستت درد نکنه. پول دارم. تازه کرایهی مغازهها رو ریختن به حسابم. اینقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت برای بچهها خرید عید کنیم!
_ حالا وقت هست.
_ نه مادر چه وقتی؟ امروز که هیچی، فقط سه روز دیگه وقت داریم.
_ این جوری کم میاری، هم عیدی هم خرید! میگم نگران نباش از اون پولی که گذاشتی کنار بردار، من وام میگیرم جبرانش میکنم.
_ حالا بهت میگم. برو بالا استراحت کن.
_ دیگه از من دلخور نیستی؟
_ نه، ولی ازت توقع دارم. نباید اخم و تخم میکردی جلوشون. رویا کجاست؟
_ با دایی بود. آوردمش خونه.
تکیهم رو از دیوار برداشتم و وارد آشپزخونه شدم.
_ سلام.
هر دو نگاهم کردن. خاله با دیدنم، نفس سنگینش رو بیرون داد. علی گفت:
_ مامان من میرم بالا یکم بخوابم.
_ ازت راضی نیستم حرفی به میلاد بزنی.
_ هر چی شما بگی. ولی بهش بگو حرفش زشت بود.
_ گفتم مادر. برو استراحت کن.
علی از کنارم رد شد و بیرون رفت. خاله نگاهی به سرتاپام انداخت.
_ اینا چی هستن که تو پوشیدی!؟
نگاهی به خودم انداختم.
_ خوبه که!
_ تو مگه چند سالته که لباس رنگ لباسهای من تنت کردی!
_ قشنگن دیگه خاله!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت253 🍀منتهای عشق💞 کمی صدام رو بالا بردم _خاله ما رفتیم ب
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت254
🍀منتهای عشق💞
گوشی رو برداشتم، نگاهم سمت شماره دایی رفت. الان داره چیکار میکنه؟ همه درگیر زندگی خودشونن و هیچکس به دایی که تنها مونده فکر نمیکنه. کاش میاومد پیش ما، میموند.
_رویا، مهمونی رو بندازیم برای فردا شب.
بدون تمرکز، نگاه از گوشی برداشتم و رو به علی گفتم:
_فردا نریم پارک؟
_ فردا بریم؟
_اگه صلاحته.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
_باشه. کی به مامان بگه؟ من بگم یا تو؟
_فرقی نداره.
دوباره نگاهم رو به گوشی دادم. انگشتم رو روی اسم دایی زدم. خدا کنه دلخور نباشه و جواب بده. هنوز اولین بوق کامل نخورده بود که صداش توی گوشی پیچید. بغضم گرفت، انگار منتظر تماسم بود.
_جانم، رویا جان!
_سلام دایی، حالت خوبه؟
_سلام، چرا صدات غمگینه؟
بغضم رو پس زدم و به سختی خودم رو کنترل کردم.
_دایی کجایی؟
نگرانتر از قبل گفت:
_خونه، چیزی شده؟علی کجاست؟
_نه، هیچی نشده. علی هم اینجاست. یه خورده نگرانتم. تنهایی؟ سحر نیومد؟
کمی سکوت کرد و با نفس سنگینش سکوت رو شکست و گفت:
_تنهام عزیزم.
_میشه بیای خونه ما؟
_نمیخوام مزاحم باشم
_این چه حرفیه؟ مزاحم چیه؟
متوجه علی شدم که داره نگاهم میکنه.
_من دلم طاقت نمیآره تو اونجا تنها بمونی.
_باشه، میام. شام چی گذاشتی؟
لبخندم دندوننما شد.
_هنوز هیچی. چی میخوری برات بذارم؟
_خیلی وقته قیمه بادنجون نخوردم. اگه وسایلش رو داری بذار. نداری هم بگو، سر راه بگیرم بیارم.
_همه چی دارم
_ بادمجون سرخ کرده توی فریزر رو نمیخوامها.
_خیلی خب، به علی میگم بره بادمجونم بخره.
_نه، نمیخواد. خودم سر راه میخرم.
ممنون که به یادم بودی
_خواهش میکنم. خداحافظ.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم، تماس رو قطع کردم و بغض نیمهفعال توی گلوم شروع به فعالیت کرد و اشک توی چشمهام جمع شد.
علی با محبت نگاهم کرد و گفت:
_خوب کردی زنگ زدی، اما نمیخواد غذا درست کنی. از بیرون یه چیزی میگیرم.
_ دیگه ولخرجی نکن.
اشک رو با نوک انگشت از زیر چشمم برداشتم.
_درست کردن غذا کاری نداره که! من به اندازه سه چهار دقیقهام سر گاز واینمیستم.
ایستاد و سمتم اومد.
_پس بگو منم کمکت کنم.
_تنها کمکم تو به من اینه که بری بخوابی.
_پس خودت رو خسته نکن.
میرم پایین به مامان بگم که هماهنگ کنه فردا شب بریم پارک
علی از خونه بیرون رفت خیلی برای دایی غصه میخورم.
با اون اخلاق خوبش، زندگیش به کجا رسیده
پارت زاپاس
عزیران رمان منتهای عشق فصل دوم وی آی پی نداره
خواهش میکنم این سوال رو مدام نپرسید
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀