💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت258
🍀منتهای عشق💞
خاله و علی رفتن. من و زهره شروع به نظافت کردیم. هر چند که از صبح تمیزش کردیم ولی به خاطر شب عید دوباره انجامش دادیم.
زهره دو طرفه خوشحاله؛ هم برای اینکه از خواستگارش خوشش اومده، هم اینکه محاسباتمون اشتباه بود و مدرسه تعطیل شد و تا بعد از تعطیلات عید قرار نیست هدیه رو ببینه.
فقط امیدوارم اون آتویی که هدیه داره و زهره ازش میترسه، به زندگی و آیندهی زهره لطمه وارد نکنه.
میلاد از ترس این که علی دعواش کنه، دیگه از اتاق بیرون نیومد. رضا هم حال همه رو بهم زد از بس که با تلفن حرف زد.
طلبکار از پلهها پایین اومد.
_ یه چی نیست من بخورم.
زهره از بالای چشم نگاهش کرد.
_ عشقتون سیرتون نکردن؟
_ تو هم برای من دُم درآوردی! یه چیزی درست کن من بخورم. مُردم از گرسنگی.
_ تشریف ببرید خونهی گنجی که پیدا کردی. اونا که بهت ماشین و پول دادن؛ بگو غذا هم بدن.
رضا خیز برداشت سمت زهره.
_ آخه به تو چه...
زهره جیغ کشید و پشت من پناه گرفت. همزمان دَر خونه باز شد. علی نیمنگاهی به رضا که دیگه ایستاده بود انداخت و داخل اومد.
_ چه خبرته صدات رو انداختی تو گلوت!؟
_ من یا این زهره؟
دَر رو بست و کفشش رو داخل جاکفشی گذاشت.
_ هر کی بود دیگه بسه! مامان داره جلوی دَر با کسی حرف میزنه. آبروریزی راه نندازید.
_ شما کجا بودید؟
_ رفته بودیم برای مهشید عیدی بگیریم.
سمت پلهها رفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت.
رضا طلبکار و حق به جانب گفت:
_ رفتید برای زن من عیدی خریدید، بعد نه من بودم نه زنم!؟
علی مسیر رفته رو سمت رضا برگشت. عصبی گفت:
_ آره. رفتیم شما رو هم نبردیم. تو هم هر وقت دستت رفت توی جیب خودت، دست زنت رو بگیر ببر خرید.
با دست آروم به کتف رضا زد.
_ حرفم رو بفهم. دستت توی جیب خودت، نه این و اون! این و اونی که میگم منظورم من و مامان نیست! جیب عمو و آقاجون هست.
رضا تسلیم شد.
_ چشم داداش.
علی نگاهش رو توی صورت رضا بالا و پایین کرد و سمت پلهها رفت.
_ رویا یه لیوان آب بیار بالا.
_ باشه الان میارم.
وارد آشپزخونه شدم. رضا با صدای آرومی رو به زهره گفت:
_حالا میمردی یه چیزی بدی من بخورم؟
برای اینکه دعواشون نشه گفتم:
_ رضا بیا من برات درست کنم.
با ناراحتی اومد تو آشپزخونه.
_ خودمم میتونم درست کنم. ولی رویا این رفتارهای زهره یادت بمونه. اگر علی گفته بود با سر میرفت؛ ولی برای من ارزش قائل نیست.
_ اونم خسته شده، از صبح داره کار میکنه.
_ علی میتونست آب بخوره بعد بره بالا، ولی گفت براش ببری. تو هم گوش کردی.
_ خب تو هم کار داری به خودم بگو.
خیار و گوجه رو شستم و توی بشقاب گذشتم.
_ خودت خرد میکنی؟
نشست و با اخم شروع به خرد کردن کرد. پنیر و نون رو هم گذاشتم و با لیوان آب از پلهها بالا رفتم.
دَر اتاقش باز بود. تک سرفهای کردم و وارد شدم. وسط اتاق ایستاده بود. لیوان آب رو سمتش گرفتم. از من گرفت و به دَر اشاره کرد.
_ ببندش.
فوری دَر رو بستم و نگاهش کردم. معذب دست توی جیبیش کرد. جعبهی کوچیکی رو بیرون آورد و سمتم گرفت.
_ این رو برای تو خریدم.
ناباورانه اما ذوق زده نگاهش کردم.
_ برای من! به چه مناسبت؟
سرش رو پایین انداخت و دستی به گردنش کشید.
_ مامان گفت دختری که نامزد میکنه و برای یکی نشونش میکنن، عیدای بزرگ براش عیدی میخرن. خب تو هم... نامزد... منی دیگه!
نگاه ناباورم سرشار از خوشحالی شد. دست دراز کردم و جعبه رو ازش گرفتم.
_ وای... علی! من اصلاً انتظار نداشتم.
دَر جعبه رو باز کردم و با دیدن انگشتر ظریفی که نگین قرمز خیلی ریزی روش بود، لبخندم پهنتر شد و فوری دستم کردم.
_ چقدر قشنگه!
با لبخند به دستم نگاه کرد.
_ مبارکت باشه.
نگاهم رو به چشمهاش دادم.
_ حتماً که مبارکه. خیلی خوشحالم کردی.
اشک شوق توی چشمهام جمع شد.
_ دستت درد نکنه.
چهرهام رو آویزون کردم.
_ ولی من نمیتونم برای تو عیدی بخرم.
_ تو همین که من هر چی میگم میگی چشم، برای من بهترین عیدیه.
دستم رو جلوی صورتم گرفتم.
_ خاله نگفت برای کی میخری؟
_ نذاشتم متوجه بشه. رویا این انگشتر مال توعه ولی درش بیار. میذارم تو مدارکم، بعداً که به همه گفتیم دستت کن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت257 🍀منتهای عشق💞 علی هم خندید و دستش رو پشت گردنش گذاش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت258
🍀منتهای عشق💞
به دایی، که توی رختخوابی که علی گوشه اتاق براش پهن کرده بود، خوابیده بود نگاه کردم.
خواب نیست و فقط چشم هاش رو روی هم گذاشته. من هیچ وقت دلم نمیاد علی رو تنها بذارم حتی اگر ازم عصبانی باشه. همیشه تو هر شرایطی خودم رو رسوندم بهش و تمام تلاشم رو کردم که آرومش کنم.
کاش سحر فقط کمی دایی رو دوست می داشت. نمی شه گفت دوستش داره اگر دوستش داشت اجازه نمی داد به این حال و روز بیفته.
پیشرفت زندگی باید شریکی شکل بگیره پیشرفتی که سحر به تنهایی دنبالشه ودایی توش دخلی نداره به چه درد زندگی می خوره!
مگه قرار نیست دوتایی ادامه بدن و تا آخر با هم باشن!
_ بیا دیگه
سرچرخوندم و به علی نگاه کردم داخل رفتم در اتاق رو بستم و کنارش روی تخت نشستم.
علی لحن صداش رو کمی دلخور کرد
_ مگه من نگفتم از سحر حرفی به حسین نزن؟چرا گفتی که اینجوری به همش بریزی؟!
_ دلم طاقت نمی آره حالش رو ببینم
بعد وقتی که یه اتفاق تلخ افتاده چرا می خوای طوری وانمود بکنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
_ نمی خوام وانمود کنم اتفاقی نیفتاده ولی دوست ندارم حسین رو توی حال و هوای غمگین ببینم.
_ اون حالش غمگین هست...
با انگشت گونهم رو گرفت و کمی کشید
_تو که حالت از اونم بدتره
لبخندی بهش زدم
_من کنار تو هیچ وقت حالم بد نیست
عاشقانه نگاهم کرد و اخم نمایشی کرد
_من مگه به تو نگفتم حرفی از سحر نزن
#پارتزاپاس
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
#پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀