🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت262
🍀منتهای عشق💞
شام رو در سکوت خوردیم. شرایط خونه انقدر متشنج بود که هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت. علی اما خونسرد بود. شاید هم آرامش قبل از طوفانِ.
وقتی مطمئن شد همه غذاشون رو خوردن گفت:
_ مامان من بالا هم بهت گفتم، اگر قراره...
خاله حرفش رو قطع کرد.
_ من دیگه کاری ندارم؛ حرفم نمیزنم. خودت میدونی.
علی نگاهش رو از خاله گرفت و به سفره داد. زیر لب گفت:
_ خیلی خب.
سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به رضا داد.
_ آقارضا، فردا غروب محرمتون میکنن تا تاریخ عقد. یکم خوددار و قانع باش. قرار نیست زنت هر چی خواست تو براش فراهم کنی! زندگی بالا و پایین داره. سعی کن عادتش بدی اندازهی درآمدت ازت توقع داشته باشه که دستت رو جلوی این و اون دراز نکنی. احترام مامان رو حفظ کن که اگر روزی زنت به تبعیت از تو با مامان بد حرف بزنه، اون روم رو نشونت میدم.
نگاهش رو به زهره داد. تیزی نگاهش باعث شد تا زهره سربزیر بشه.
_ تو هم بشین به کارهای گذشتت فکر کن؛ ازشون درس بگیر و دیگه تکرارشون نکن.
زهره از خجالت سرش رو هم بالا نیاورد. علی رو به میلاد گفت:
_ تو هم رفتارت رو درست کن. انقدر بچه نیستی که این کارها رو میکنی. یه بار دیگه حرف نامربوط بزنی من میدونم با تو! مامان هم دیگه جلوم رو نمیگیره.
نگاهش رو اینبار به من داد.
_ اما تو رویا! دست از فضولی کردن بردار. فالگوش ایستادن و یواشکی حرف گوش کردن، کار دستت میده.
خیره تو چشمهاش گفتم:
_ چشم.
لبخند معنیدارش رو به خواهر و برادراش داد.
_ فقط یه چشم باید بشنوم.
زهره و رضا با هم خیلی آهسته گفتند چشم.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
_ مامان شما هم زنگ بزن به مهنازخانم، هر چی که بالا بهت گفتم رو بهش بگو.
خاله مضطرب نگاهش کرد.
_ علیجان من اگر بگم...
_ مامان شما قول دادی!
_ بالام نذاشتی برات توضیح بدم...
_ این حرف باید گفته بشه. اگر نگی خودم با پسره حرف میزنم. من الان خودم رو میذارم جای اون. اگر روزی، یه جایی از زندگی متوجه بشم که زنم اینکار رو کرده و من ازش بیخبر بودم و بهم نگفته، همون روز پایان زندگی مشترکمون هست. چرا چیزی رو که برای خودمون نمیپسندیم برای دیگران بپسندیم!
خاله درمونده گفت:
_ باشه. میگم بهش.
_ من خستهم، میخوام برم بخوابم. فردا صبح اول میریم خونهی عمو، بعد هر جایی دوست داشتید میریم.
_ باشه، برو پسرم. گلگاوزبون دم کنم بیارم؟
ایستاد.
_ نه؛ فقط تو رو خدا دیگه سروصدا نکنید بخوابیم.
این رو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله با صدای آهستهای گفت:
_ دیگه تمام اختیارتون دست علیِ. حواستون رو جمع کنید.
زهره با التماس گفت:
_ مامان میخوای به مهنازخانم بگی؟
خاله سرزنشوار نگاهش کرد.
_ یه طوری میگم که فقط گفته باشم.
رضا گفت:
_ مامان من به مهشید بگم فردا میخوایم بریم اون جا؟
_ نه صبر کن خودم به زنعموت میگم. پاشید برید بخوابید صبح زود بیدارتون میکنم.
رضا و مهشید ایستادن و بیرون رفتن.
_ خاله میشه من نیام؟
_ نه.
_ الان برسیم اون جا، عمو هی میخواد همه چی رو ربط بده به من و محمد.
_ نمیکنه.
_ من رو بذارید خونه، خودتون برید.
_ رویا بحث نکن! پاشو برو بخواب. نمیشه تنها بمونی.
_ خب میرم خونهی آقاجون.
کلافه نگاهم کرد.
_ خاله یه لحظه گوش کن.
با صدای بلند گفت:
_ علی...
فوری ایستادم.
_ باشه خب میام؛ چرا قاطی میکنی!؟
بیرون رفتم و پلهها رو بالا رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت262
🍀منتهای عشق💞
نگاهش رو به من داد
_بخواب رویا. صبح تو دانشگاه چی میخوای یاد بگیری؟ با این وضعیتت، خواب و بیدارید مهمه
_الان میخوابم
_چه وضعیتی!
هر دو به دایی نگاه کردم. خجالت میکشم بهش بگم
سمت رختخوابم رفتم
_همهش فشارم میفته. اون رو میگه
سرم رو روی بالشت گذاشتم و چشمم رو بستم
با صدای هشدار گوشی بیدار شدم. برای اینکه بهانه دست علی ندم خودم هشدار گوشیم رو بعد از نماز صبح فعال کردم.
زیر چایی رو روشن کردم و سمت اتاق خواب رفتم. لباس های علی رو که دیروز براش اتو کشیدم از کمد بیرون اوردم و روی تخت گذاشتم.
مانتوم رو پوشیدم و مقنعهم رو کنار لباس های علی گذاشتم.
صدای آهستهی علی رو شنیدم
_رویا...
فوری از اتاق بیرون رفتم و مثل همیشه از دیدنش انرژی گرفتم
_سلام.صبحت بخیر.
دستی به گردنش کشید
_سلام. از کی بیداری؟
_نزدیکده دقیقهست.
ایستاد و سمت اتاق خواب اومد تو راه دستم رو گرفت
_بیا کارت دارم
حتما میخواد برای دیشب سرزنشم کنه
دنبالش رفتم. در رو بست و دستم رو رها کرد. اهسته گفت
_از امروز یکم بیشتر مراقب خودت باش.
دکتر گفت نباید کار سنگین کنی. تمام تلاشم رو میکنم که خودم بیام دنبالت نیومدم حتما با تاکسی بیا. سوار اتوبوس نشو
از این که انقدر روم حساس شده خیلی خوشم میاد. لبخند روی صورتم پهن شد
_چشم
دستش رو پشت سرم گذاشت و پیشونیم رو بوسید
_برای امشبم خودت رو خسته نکن. کنار خودم بمون هر کاری که تو باید انجام بدی رو خودم انجام میدم.
_باشه ولی اونقدرم....
دستگیرهی در رو پایین داد و با حفظ لبخند گفت
_دیگه ولی نداره! من میگم تو هم بگو چشم
صدای خندهم بالا رفت
_چشم.
به تخت اشاره کردم
_برات لباس گذاشتم. دیروزی ها رو نپوش
نیم نگاهی به تخت انداخت .
_یه پیراهن هم برای حسین بزار
دوباره غم دایی به دلم نشست. با سر تایید کردم و بعد از رفتن علی، یکی از لباس هاش رو از کمد بیرون آوردم و از اتاق بیرون رفتم.
لباس رو روی دستهی مبل گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم.
متوجه دایی شدم که نگاهش روی صفحهی گوشیش ثابت مونده
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀