eitaa logo
بهشتیان 🌱
35هزار دنبال‌کننده
140 عکس
52 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لیوان چایی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله و زهره وارد آشپزخونه شدن. چشم‌های زهره اشکی بودم. انگار همه می‌دونن چرا گریه کرده؛ چون هیچکس کنجکاوی نکرد و نپرسید که علتش چیه! _ خاله یه لحظه میای؟ نگاهی به سفره انداخت. _ صبحانه بخورم میام. _ یه دقیقه کار دارم، بعد بیا بخور. زهره با ترس نگاهم کرد. با نگاه بهش قوت قلب دادم که تو رو نمی‌خوام بگم. خاله بیرون اومد. گوشه‌ای کشیدمش و آهسته گفتم: _ خاله شاید نباید بگم؛ شاید اگر رضا بفهمه ناراحت بشه؛ اما فکر کنم مهشید از عیدی که براش خریدید، خوشش نیومده. دیشب رضا یه حرف‌هایی زد که فکر نمی‌کنم حرف خودش باشه! اخم خاله توی هم رفت. _ یعنی چی!؟ _ نمی‌دونم دیگه! فکر کنم به خاطر همین الان رضا بُغ کرده. گفتم بهت بگم که اون جا ضایع نشی. دستی به سرم کشید. _ کار خوبی کردی گفتی. _ خاله به روی رضا نیاری‌ها! _ برو حاضر شو؛ اون مانتویی که داییت خریده رو هم نپوش.‌ اصلاً نمی‌دونم چی فکر کرده که رفته لباس زن چهل‌ساله رو برای تو خریده؟ خیره نگاهش کردم. بحث کردن با خاله فایده‌ای نداره. فقط باعث اصرار علی به بپوشیدنم می‌شه و این سوءتفاهم برای همه بوجود بیاد که چرا روی من حساس شده. توی فکر رفته سمت آشپزخونه قدم برداشت.‌ از پله‌ها بالا رفتم. مانتو روسری که دیروز علی برام خریده بود رو پوشیدم و آهسته پایین اومدم. رضا همچنان اخماش تو هم بود و جلوی تلویزیون نشسته بود. اینبار سوئیچش رو توی دستش جابه‌جا می‌کرد. کاش عمو مدل ماشینی که به رضا داده رو از علی بالاتر نمی‌داد. علی ازخونه بیرون رفته بود. زهره بالا رفت تا لباسش رو بپوشه و خاله تنها توی آشپزخانه در حال شستن ظرف‌ها بود. اگر الان من رو با این لباس ببینه، حتماً بهم گیر می‌ده که عوضش کنم.‌ به خاطر همین بی‌صدا وارد حیاط شدم. کفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.‌ علی کنار ماشین ایستاده بود و با تلفن همراهش حرف می‌زد. با دیدنم دَر عقب ماشین رو باز کرد. نشستم. چند لحظه بعد تلفن رو قطع کرد. پشت فرمونش نشست و به عقب برگشت. _ چرا زود اومدی بیرون؟ بقیه کجان؟ _ داشتن حاضر می‌شدن. خاله گفت این مانتو رو نپوشم؛ برای اینکه مجبورم نکنه عوضش کنم‌، زود اومدم بیرون. می‌دونستم کنار ماشین منتظری. نگاهی بهم انداخت. سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و به روبرو نگاه کرد. رضا سرش رو از خونه بیرون آورد و با صدای بلند گفت: _ مامان... تو ماشین پیش علی نشسته، بیا بریم. _ وای علی... الان می‌خواد کلی سرم غر بزنه که چرا نگفتم اومدم بیرون! _ عیب نداره، جوابش رو نده. خاله دلخور بیرون اومد و به من نگاه کرد. میلاد و زهره هم بیرون اومدن. رضا دَر رو قفل کرد و بقیه سمت ماشین اومدن.‌ خاله هنوز توی ماشین ننشسته بود که صدای غرغرش بلند شد.‌ _ من یه ساعتِ دارم بالا پایین خونه رو می‌گردم، تو‌ واسه خودت به تنهایی اومدی اینجا؟ برگشت سمتم و با تعجب و تشر گفت: _ مگه نگفتم اینا رو نپوش!؟ _ خاله دوستشون دارم. قشنگن دیگه! اذیتم نکن. _ الان زن‌عموت کلی به من می‌خنده. علی خیلی جدی گفت: _ مگه لباسش چشه؟ _ هیچی، انگار نه انگار دختر هفده ساله‌ست! _ دختر باید سنگین بگرده، چه ربطی داره چند سالشه؟ خاله دیگه حرفی نزد. چون رضا با ماشین خودش می‌اومد؛ میلاد هم عقب کنار ما نشست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از ماشین پیاده شدم. کمی استرس گرفتم ولی باید باهاش حرف بزنم. ناراحتی دایی عذابم میده. وارد حیاط مدرسه شدم. زیاد بزرگ نیست ولی انقدر بهش رسیده که کوچیکیش کنار امکانات به چشم نیاد. حیاط رو رد کردم و وارد ساختمون شدم. صدای خنده‌ی معلم‌ها از اتاقی که تابلو اتاق مدیر روش بود، بلند و دلنشین به گوش می‌رسید. مسیر رو سمت اتاق مدیر کج کردم.‌ درش کامل باز بود. نگاهی به داخل انداختم و سحر که غرق در خنده بود، متوجهم شد. کمی جا خورد ولی لبخند زد و با روی خوش گفت _سلام عزیز دلم! خوش اومدی معلم‌ها با این حرف سحر دست از خندیدن برداشتن و نگاهم کردن. جواب سلام سحر رو دادم و سلام و احوال پرسی کوتاهی با معلم ها کردم. با تعارف گرم سحر روی صندلیی نشستم. دایی داره از غصه مریض میشه بعد سحر خنده از رو لب‌هاش نمیره. روبروم نشست _اینورا؟! استرسی که دارم رو تا به امروز تجربه نکرده بودم. حتی اون روز که برای زهره و عکس هاش با رضا رفته بودیم _ببخشید که نگفته اومدم _خیلی کار خوبی کردی. خوشحال شدم زنی سینی چایی روی میز جلومون گذاشت. سحر گفت _شیرینی هم بیار _چشم خانم معلم‌ها یکی یکی از اتاق بیرون رفتن. سحر چایی رو جلوم گذاشت. بی مقدمه، غمگین گفتم _دایی خیلی دوستت داره نگاهش رو از چشم‌هام گرفت و آهی کشید _منم دوستش دارم! بغضم گرفت ولی پسش زدم _میشه برگردی؟ به صندلی تکیه داد و زنی که چایی آورده بود با بشقاب شیرنی داخل اومد. روی میز گذاشت و سمت در رفت. سحر گفت _خانم رسولی جان در رو هم ببند. زن چشمی گفت و در رو بست. کمی بینمون به سکوت گذاشت و بالاخره شروع کرد _رویا جان اگر علی اقا الان بهت بگه تا فوق دیپلم بیشتر نخون قبول میکنی؟‌ خب انسان دنبال پیشرفته. این حق توعه که بخوای تا سطح دکترا و از اون بالا تر پیش بری... _آره قبول می‌کنم. اصلا اگر بگه از فردا دیگه نرو من حرفش رو گوش می‌کنم لبخند مهربونی رو لب‌هاش نشست _شاید تو هدف‌هات زیاد برات مهم نیست _هدف من زندگی کنار علیِ. حالا کنارش دوست دارم درس هم بخونم ولی الویتم فقط زندگیمه نگاهش رو ازم گرفت _نمیشه زندگی و شغل رو الویت دار کرد. هر چی تو جایگاه خودش الویت داره. _سحر تو رو خدا به دایی هم فکر کن _خودش تو رو فرستاده؟ سرم رو بالا دادم _نه.‌ ولی حالش خیلی بده. اصلا خنده رو لب‌هاش نمیاد. طوری که بخواد قانعم کنه گفت _منم حالم خوب نیست. منم نمی‌خندم انگار این نبود که الان صدای خنده‌ش مدرسه رو برداشته بود! فکرم رو خوند و ادامه داد _به این خنده‌های الکی نگاه نکن! منم دلم می‌خواست الان با خیال‌ راحت کارم رو می‌کردم. بی دغدغه‌ی اینکه شوهرم الان کجاست. هنوزم به فکر کارش هست. میخواد بی دغدغه کار کنه نه زندگی _من میدونم تو خیلی داییت رو دوست داری و نمی تونی غمش رو ببینی. ولی الان به نظر من برو باهاش حرف بزن. بگو اگر سحر رو دوست داری کوتاه بیا. بزلر کارش رو بکنه. شروع به درد دل کرد.‌ تمام حرف هایی که دایی از سحر پیش خاله گله کرده بود رو گفت اما از دید خودش. اینکه درکش نمیکنه و نمیزاره پیشرفت کنه _یعنی بر نمیگردی؟ _نه. من خیلی رو تصمیمم مصمم هستم‌‌‌. حسین باید بپذیره بند کیفم رو دست گرفتم و ایستادم _حرف‌هات رو میگم بهش. ولی خواهش میکنم تو هم فکر کن به احترامم ایستاد. _هیچ وقت یادم نمیره که تنها کسی که پا پیش گذاشت تو بودی جلو اومد و صورتم رو بوسید. _این اومدنت خیلی برام ارزش داشت. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀