🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت267
🍀منتهای عشق💞
رضا هم دست کمی از مهشید نداره و از این موضوع ناراحته.
خاله گلو صاف کرد و رو به عمو گفت:
_ آقامجتبی، بابت ماشین رضا هم دستتون درد نکنه.
عمو نگاه چپچپش رو از مهشید برداشت و گفت:
_ اون ماشین داستان داره. آقاجون به من گفت رضا را ببر توی نمایشگاه، هر ماشینی که خودش دلش میخواد بهش هدیه بده که از طرف آقاجون هدیه سر عقد باشه. گفت هدیه مهشیدم سرجاشه.
زن داداش شما که از ما برای بچهها چیزی رو قبول نمیکنید، آقاجون هم تصمیم گرفت که این جوری هدیهش رو به رضا بده.
_ دستشون درد نکنه، ما راضی به زحمت نبودیم.
_ خواهش میکنم، انجام وظیفه بوده. در رابطه با رفتار الان مهشیدم، مطمئن باشید من حتماً باهاش برخورد میکنم که دیگه تکرار نکنه.
_ راستش آقامجتبی، من چند وقته که میخوام حرفی رو به مهشیدجان در حضور پدر و مادرش بزنم که همش دنبال یه فرصت بودم. الان میخوام بگم؛ فقط این رو بدونید که قصدم از گفتنش اینه که اتمام حجتی قبل از عقد با مهشید کرده باشم.
وقتی که مهشید به رضا جواب مثبت داد، در واقع به یه پسر بیکار دانشجو جواب مثبت داده. اینکه مهشیدجان انقدر توقعش از رضا بالاست تا براش چیزی بخره یا همین عیدی که به چشمش هم نیومده، برای من کلی هزینه برداشته.
وقتی مهشید، رضا رو این جوری انتخاب کرده؛ یعنی باید رضا رو با تمام معایب و محاسنش قبول کنه. البته من تمام تلاشم رو میکنم که چیزی از مهشید کم نذارم. همانطور که گفتم، مهشید هم برای من با رویا و زهره هیچ فرقی نداره.
_ زن داداش شما لطف دارید. این حرفتون من رو شرمنده کرد. واقعاً عذر میخوام. گفتم که باهاش صحبت میکنم، دیگه تکرار نمیشه.
قبلش چشمغره ریزی به مهشید رفت که مهشید دوباره سر به زیر شد.
زنعمو از حرفهای خاله خوشش نیومد؛ اما حرفهای خانه منطقی بود و نتونست روی حرف خاله حرفی بزنه.
فارغ از تمام این حرفها، چقدر از جعبهای که انگشتر مهشید داخلش بود خوشم اومد. چرا علی برای من از این جعبهها نخریده؟
عمو برای عوض کردن جو خونه، رو به زهره لبخندی زد و گفت:
_ ان شالله به سلامتی؛ دیشب مراسم زهره چطوری شد؟
این هم از دستهگلهای رضاست که به مهشید گفته خونه ما چه خبره. خاله کمی صورتش سرخ شد و گفت:
_ مراسم خاصی نبود آقامجتبی. ان شالله سر مراسمهای اصلی، هم شما، هم اقاجون رو میگم بیاید. فقط گفتم که دختر و پسر همدیگر رو ببینند. اگر که پسندیدن، انشاالله مراسمات رو به صورت رسمی و جدی با حضور شما برگزار میکنیم. قصد جسارت نداشتم.
_ این چه حرفیه زن داداش! کار خوبی کردید. مراسم اول لازم نبود ما باشیم. حالا چی شد؟ زهرهخانوم، آقا داماد رو پسندید.
زهره سرش رو پایین انداخت. خاله لبخندی زد و با عشق نگاهش کرد و گفت:
_ حالا ببینیم چی میشه.
عمو لبخند دلنشینی زد و سرش رو پایین انداخت.
_ ان شالله که مبارک باشه.
توی نیمساعتی که نشسته بودیم، همه با هم حرف میزدند به جز مهشید که از ترس عمو فقط گوشهای نشسته بود.
بالاخره علی رو به خاله گفت:
_ مامان دیر نشه!
عمو گفت:
_ نه اصلاً اجازه نمیدم برید! ناهار رو پیش ما میمونید.
خاله گفت:
_ آقامجتبی چند جا کار داریم. ان شالله فرصت زیاده.
_ ای بابا! من فکر میکردم ناهار هم می مونید؟
_ گفتم که، یه فرصت دیگه مزاحمتون میشیم.
_ پس من از همین الان بگم؛ روز اول عید که خونه آقاجونیم، روز دوم عید شب شام اینجایید. ان شالله هم پاگشای عروس و داماد باشه، هم که من دوست داشتم یه مهمونی شما رو نگه دارم.
خاله با لبخند گفت:
_ چشم حتماً.
فوری ایستاد و ما هم بلافاصله بعدش ایستادیم. رضا رو به علی گفت:
_ داداش من نمیام؛ میمونم اینجا پیش مهشید.
علی نگاهی به عمو انداخت و عمو به نشونهی تأیید سرش رو تکون داد.
میمونه که عمو مهشید رو دعوا نکنه.
_ عموجان ان شالله ساعت چهار اینجا باشید که بریم محضر دیر نشه.
_ خیالتون راحت، به موقع میایم.
خداحافظی کردیم و از خونه بیرون رفتیم.
خداروشکر که خاله حرفی از خرید کردن نزد؛ وگرنه عمو گیر میداد که من میخوام برای رویا خرید کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت266 🍀منتهای عشق💞 اهی کشیدم _چه فایده وقتی کوتاه نیای. من
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت267
🍀منتهای عشق💞
هول برم داشت تکیه ام رو از صندلی ماشین برداشتم و گفتم
_ چی شده؟
_نمی دونم اومد تو عصبانی از مامان پرسید رویا بالاست؟ جواب نگرفته رفت بالا
ته دلم خالی شد!
_کجا رفتی که ناراحت شده.
_دایی کجاست. نیومده؟
_اومده. کلافه نشسته تو حیاط داخل نمیاد
صدای بلند علی رو شنیدم
_مامان رویا کجاست؟
بغضم گرفت. اومدنم بی فایده بود. کاش نمیاومدم.
ابنبار دایی گفت
_ول کن علی! کاری که شده.
زهره بی خداحافظی تماس رو قطع کرد
مضطرب لبم رو به دندون گرفتم و در ماشین رو باز کردم و رو به راننده گفتم
_اقا دربست بریم
راننده از خدا خواسته فوری پشت فرمون نشست و حرکت کرد.
صدای گوشیم بلند شد و اینبار اسم علی افتاد. ترسیده انقدر به اسمش نگاه کردم تا تماس قطع شد.
یعنی سحر زنگ زده چیزی گفته!
فوری انگشتم رو روی اسم دایی زدم و براش نوشتم
"دایی به خدا فقط رفتم بهش بگم برگرده"
انگشتم سمت دکمهی ارسال رفت و اما از ارسال پشیمون شدن و پاکش کردم و دوباره اسم علی روی گوشی افتاد
خدایا با علی چیکار کنم! بغضم گرفت و اشک خیلی زود تو چشمهام جمع شد. توی دلم اشوب شد و ناخواستا دستم رو سمت شکمم بردم. به خاطر این بچه هم که شده باید اروم باشم ولی مگه میشه. نمیدونم چقدر مسیر طول کشید و چند بار علی زنگ زد ولی بالاخره راننده گفت
_خانم برم تو کوچه؟
نگاهی به داخل کوچه انداختم. رسیدم. هم ماشین علی هم ماشین دایی جلوی درپارکه.
کوچه بد مسیره ولی نمیتونم راه برم
_بله برید داخل
جلوی در پیاده شدم. کرایه ش رو حساب کردم و نگاهم به در نیمه باز خونه افتاد.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀