بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت269 🍀منتهای عشق💞 _ آخه زیاد مهم نیست.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت270
🍀منتهای عشق💞
بعد از یک خریدِ با عجله ولی کامل به رستوران رفتیم و ناهارمون رو خوردیم. جلوی محضر، خاله اجازه نداد من و زهره پیاده بشیم و خودش و علی رفتن. جلوی میلاد رو هم کسی نتونست بگیره و همراهشون رفت.
خب نه من دوست داشتم برم، نه زهره؛ برای همین اصرار هم نکردیم. من از ترس روبرو شدن با محمد و پیش کشیدن حرفهای همیشگی، زهره هم دل و دماغ این جور کارها رو نداره.
_ میگم رویا؛ کاش گوشی علی رو میگرفتیم، باهاش یه زنگ میزدیم به شقایق.
زهره فقط به هدفش فکر میکنه و عواقبش براش مهم نیست. کلافه نگاهش کردم.
_ با گوشی علی!
_ آره، خب شماره رو پاک میکنیم بعدش.
_ خوب جرأت میکنی زهره! من اگر گوشیش اینجا میموند هم بهش دست نمیزدم.
_ خب میخوایم با شقایق حرف بزنیم! به پسر که زنگ نمیزنیم که جرأت نکنیم.
_ یادت نیست سر اینکه من به شقایق زنگ زدم علی چه داد و بیدادی راه انداخت؟ به من گفتن دختر خوبی نیست، باهاش نباشم.
_ اَه از دست تو! آدم انقدر ترسو و محافظهکار نوبره.
_ نه مثل تو خوبه؛ یه کاری کردی که تا آخر عمرت باید استرس داشته باشی.
با دیدن خاله و علی بهشون اشاره کردم.
_ اومدن.
_ رضا اگر گوشیش رو میداد خوب بود.
دَر ماشین باز شد و هر دو خوشحال نشستن.
_ تموم شد؟
خاله نگاهی به زهره که این سؤال رو پرسیده بود انداخت و با خنده گفت:
_ تازه شروع شد.
_ منظورم اینه محرم شدن؟
_ آره. میلادجان مامان، برو عقب بشین پام درد میگیره.
_ نمیخوام. اونا من رو میذارن وسط، میخوام بیرون رو نگاه کنم.
علی نگاهی به خاله انداخت.
_ چی کار کنم مامان؟ برم؟
_ برو مادر.
از تو آینه نگاهی به عقب انداخت.
_ یکیتون بذاره میلاد بشینه کنار شیشه، پای مامان درد میگیره.
قطعاً اون یکی زهره نیست، چون هیچ وقت کوتاه نمیاد. خودم رو وسط کشیدم.
_ بیا جای من.
از همون جا ذوق زده عقب اومد و نشست.
خاله پاهاش رو جابهجا کرد و با دست ماساژش داد و زیر لب گفت:
_ خدا خیرت بده رویا.
علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. وارد خونه شدیم. علی انقدر خسته بود که نتونست از پلهها بالا بره و همون پایین خوابش برد.
میلاد به زور خاله اومد داخل و با ناراحتی رفت اتاقش. زهره هر چی این پا اون پا کرد گوشی خونه رو برداره و بره بالا، نتونست. چون هم علی کنار تلفن خوابیده، هم خاله حواسش هست. پتوی نازکی روی علی انداختم و کنار خاله نشستم.
_ پاشو برو بالا، لباسهات رو تو کمد آویزون کن.
_ رضا نمیاد؟
_ چرا میاد. گفت آخر شب میاد. رویا شام چی کار کنیم؟
_ همه خستهایم؛ ول کن خاله، نون و پنیر گوجه میخوریم.
به علی اشاره کرد.
_ این بچهم از صبح سرپا بوده. باید یه غذای مقوی بخوره؛ ولی پاهام داره ذوقذوق میکنه.
به پلهها اشاره کرد.
_ این ورپریده هم همش از زیر کار در میره. به تو هم دیگه روم نمیشه کار بگم انقدر که این چند وقت زحمت کشیدی.
_ این چه حرفیه خاله! من زحمتم روی دوش شماست.
صورتم رو بوسید.
_ تو برای من رحمتی، دختر قشنگم.
_ چی درست کنم؟
_ صبحی علی گفت هوس ماکارانی کرده. میتونی بذاری؟
توی دلم قنج رفتم. چی بهتر از اینکه علی غذایی هوس کنه و من براش درست کنم.
_ چشم خاله الان میذارم.
وارد آشپزخونه شدم و شروع به کار کردم. ماکارانی رو دم کردم. علی سالاد شیرازی با آبلیمو هم دوست داره؛ پس بهتره امشب رو براش سنگ تموم بذارم.
سالادها رو توی کاسههای کوچیک ریختم و تو یخچال گذاشتم. زیر غذا رو خاموش کردم. با بلند شدن صدای تلفن از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله هم خوابیده بود. فوری گوشی رو برداشتم.
_ الو...
_ سلام عزیزم. خوبی؟
_ خیلی ممنون، شما؟
_ مهناز خانمم. خالهت هست؟
لبخند از روی لبهام محو شد. نگاهی به خاله که با چشم باز نگاهم میکرد انداختم.
_ کیه مامانجان؟
اگر خاله خواب بود میگفتم نه نیست، دیگه زنگ نزن. ولی شاید برای زهره زنگ زده. گوشی رو سمت خاله بردم.
_ مهناز خانمِ.
خاله فوری نشست و گوشی رو گرفت.
_ سلام مهنازخانم.
_ خواهش میکنم. نه رفته بودیم خرید، یکم خسته بودم.
نیش خاله باز شد.
_ شما صاحب اختیارید؛ خواهش میکنم، تشریف بیارید.
علی کمی جابهجا شد. فوری موهام رو داخل روسری فرستادم. خاله که متوجه شد علی بیدار شده، ادامهی حرف با مهنازخانم رو تموم کرد و بعد از خداحافظی قطع کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت269 🍀منتهای عشق💞 طلبکار نگاهم کرد و قدمهاش رو سمت راه پ
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت270
🍀منتهای عشق💞
در خونه رو هول داد و اهسته گفت
_هیچی نگو بزار داد و بیدادش رو بکنه
تا به امروز دایی اینجوری دلخور باهام حرف نزده بود. پشت سرش داخل رفتم
علی وسط اتاق ایستاده در رو که بستم گفت
_چرا بدون اجازهام رفتی؟!
دایی به دیوار تکیه داد و دست به سینه سکوت کرد و به زمین نکاه کرد. انگار اونم از اینکه علی داره دعوام میکنه دلش خنک شده.
میگه چرا بدون اجازه رفتی. یعنی این خیلی بیشتر براش گرون تموم شده تا رفتنم پیش سحر
تن صدای علی کمی بالا رفت
_با تو ام رویا!
اب دهنم رو کنار بغض توی گلوم به سختی پایین دادم
_ببخشید
_این شد جواب؟
_ فقط میخواستم کمک کنم...
صدام لرزونه و نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم.
علی قدمی سمتم برداشت
_کمک؟! با این کار فقط اوضاع حسین رو بدتر کردی!
دلم میخواد بگم که نمیخواستم اوضاع رو خرابتر کنم، اما کلمه توی گلوم گیر کرده
_تو اصلا حرف رو میفهمی! چند روزه من بهت نمیگم دخالت نکن
دایی بالاخره سکوتش رو شکست:
_فقط میخواسته کمک کنه.
علی نگاهش رو تیز به دایی داد
_مقصر تویی که از تو آینه میبینی رویا داره گوش میده ولی باز ادامه میدی.گفتم بهت رویا سرخوده بدون اینکه با کسی مشورت کنه بدون اینکه به عواقب کارش فکر کنه یه حرکتی میزنه. دلم نمیخواد بفهمه. چرا گوش ندادی!؟
_عیب نداره. اینجوری حسابم با سحر جدا شد
_تو حسابت رو با زنت جدا کن ولی بگو من با این خیره سر چیکار کنم؟
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀