🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت277
🍀منتهای عشق💞
دلخور نگاهش کردم.
_ علی رو میگی!
از اتاق بیرون اومد و به پلهها نگاه کرد.
_ آره. من میرم تو ماشین تا ده دقیقهی دیگه نیای میرم.
_ باشه برو. اجازه میگیرم میام.
رضا رفت. لباسهام رو پوشیدم و از پلهها پایین رفتم. توی خونه چشم چرخوندم؛ علی نبود. تو آشپزخونه رو نگاه کردم. خاله و میلاد در حال درست کردن شیرینی بودن.
_ خاله.
نیمنگاهی بهم کرد.
_ کجا به سلامتی؟!
_ میخوام با رضا برم ربان بخرم برای دور سبزهی عید.
حرفی نزد.
_ برم؟
_ برو زود بیا.
_ چشم. علی کجاست؟
_ فرستادمش دنبال کار. زود بیاید ها! بیاد ببینه نیستید ناراحت میشه.
_ چشم.
_ به اون زهره هم بگو آب دادن به گلدون انقدر طول نمیکشه؛ بیا پلهها رو جارو بکش.
دوباره چشمی گفتم و وارد حیاط شدم. خداروشکر خاله باهام قهر نیست. پیغامش رو به زهره دادم و بیرون رفتم. رضا فوری بوق زد و ازم خواست تا عجله کنم.
خداروشکر توی مغازه باهام نیومد. ربان خریدم و کمی کش؛ دو تا دکمهی ریز سیاهرنگ هم گرفتم. فوری به خونه برگشتیم. من رو گذاشت و خودش رفت. خوشبختانه ماشین علی جلوی دَر نیست.
خاله باهام قهر نیست ولی سرسنگین برخورد میکنه. وارد اتاق شدم. چادرم رو بیرون آوردم و با حوصله، کش و دکمه رو سر جاش دوختم. دوباره روی سرم امتحانش کردم. عالی شده. صدای پای کسی باعث شد تا فوری درش بیارم و توی کمد بندازم.
صدای بسته شدن دَر اتاقی باعث شد تا نفس راحتی بکشم و چادر رو با حوصله تا کنم.
هیجانی که شب عید هر سال توی خونه هست من رو به وجد میاره. پایین رفتم و ربان رو دور سبزه بستم. علی سفارشهای خاله رو خریده بود و خاله در حال شستن میوهها بود.
برخورد علی که خیلی عادیه؛ معلومه نمیخواد حرفی بهم بزنه.
برعکس شبهای قبل در آرامش شام خوردیم و هیچ کس حرف ناراحت کنندهای نزد. برای اینکه صبح بتونیم زود بیدار شیم، زود هم خوابیدیم.
لحظهی سال تحویل هفت صبحِ و میشه حدس زد که اون ساعت هیچ کس بیدار نمیشه.
با صدای آهسته و کم تلوزیون، چشمم رو باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم. ده دقیقه تا سال تحویل مونده. بعد از نماز هر کاری کردم تا بیدار بمونم نشد.
روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. پایین پلهها با دیدن علی که قرآن به دست رو به قبله نشسته بود لبخند زدم.
_ سلام.
چند ثانیهای طول کشید تا به سر آیه برسه. سرش رو بالا گرفت.
_ سلام. بیدار شدی؟
به اطراف نگاه کردم.
_ آره، خاله کجاست؟
_ خوابه. زیر چایی رو روشن کردم؛ دم کن صبحانه بخوریم.
_ چشم.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و با فاصله کنارش نشستم. نگاهی بهم انداخت و قرآن رو بست.
_ تا سال تحویل سه دقیقه مونده. رویا از خدا خواستم راه رو برامون هموار کنه.
سرم رو پایین انداختم.
_ واسه دیروز ببخشید؛ هیچ راهی برام نمونده بود.
_ چرا بود! میتونستی بمونی تو اتاق و بیرون نیای.
_ آخه آقاجون و عمو با هم جلوی دَر بودن.
_ من درکت کردم. همین که باهاشون حرف نزدی خیلی خوشحالم کردی.
صدای ساز و آواز از تلوزیون بلند شد و لبخند روی لبهای علی نشست. رنگ نگاهش با همیشه متفاوت شد. طوری که نه تاب آوردم نگاهش کنم، نه دلم اومد که نگاه از نگاهش بردارم. با تن صدای خیلی پایینی گفت:
_ عیدت مبارک.
سربزیر و خجالتزده لب زدم:
_ ممنون. عید تو هم مبارک.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀