🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت278
🍀منتهای عشق💞
متوجه معذب بودنم شد.
_ پاشو بریم صبحانه بخوریم. بخوایم صبر کنیم اینا بیدار شن، من از گرسنگی میمیرم.
_ باشه. فقط نون نداریم.
_ صبح گرفتم.
_ از کی بیداری!؟
_ نماز صبح که خوندم خوابم نرفت. پاشو ضعف کردم.
ایستادم و علی هم دنبالم اومد. علی سفره رو پهن کرد و من چایی ریختم. یعنی میشه یه روز خونهی خودمون این کارها رو بکنیم؟
چایی رو جلوش گذاشتم.
_ رویا ماکارانی اون شبت حرف نداشت. نتونستم جلوی میلاد تشکر کنم.
_ خیلی فضول شده. دیروزم به عمو میگه رویا دوست نداره باهاتون بیاد، داره به زور میاد.
_ دیروز که اومدم خونه تو حیاط بهم گفت تو با عمو رفتی؛ خیلی عصبانی شدم. اما بلافاصله گفت از دست مهمونها فرار کردی و مامان از دستت ناراحته. فهمیدم چرا رفتی.
_ ممنون که جلوی خاله ازم حمایت کردی.
لبخند کجی گوشهی لبهاش نشست و بهم خیره موند.
_ خواهش میکنم؛ قابلی نداشت.
خیره به چشمهاش موندم که صدای خاله باعث شد تا هر دو به سرعت سربچرخونیم و نگاهش کنیم.
_ کلهی سحر چرا پاشدید!؟
هول شده لب زدم؛
_ سلام.
علی با خونسردی گفت:
_ سلام؛ صبح بخیر. کله سحر کجا بود مامان؟ سال تحویل شد، شما خواب بودید.
خاله کنار علی نشست.
_ خب منم بیدار میکردید.
_ رویام خودش بیدار شد.
خاله دلخوری دیروزش رو فراموش کرده، چون بهم لبخند زد و گفت:
_ رویا خیلی مسئولیتپذیره. از این بابت خیلی خوشحالم. یه چایی برای من میریزی؟
با سر تأیید کردم و ایستادم. برعکس علی من حسابی هول کردم و تپش قلبم بالا رفته. به سختی جلوی لرزش دستم رو گرفتم و چایی ریختم.
خدایا با این لرزش دست چه جوری چایی رو ببرم بذارم جلوش؟
انگشتهام رو بهم گره زدم تا شاید از لرزشش کم بشه. چشمهام رو بستم تا تمرکز کنم که صدای آهستهی علی رو کنار گوشم شنیدم.
_ چه خبرته! مگه چی شده که این جوری هول کردی؟
لیوان چایی رو برداشت و جلوی خاله گذاشت.
تقصیره خودشه؛ اگر زودتر به خاله بگه، من انقدر دستوپام رو گم نمیکنم.
_ تو چرا زحمت کشیدی مادر!
_ زحمت نبود. قاشق یادم رفته بود بیارم باهاش چایی شیرین کنم. زحمتش رو رویا کشید.
نفس سنگینی کشیدم و با لبخند مصنوعی که تلاش داشت خونسرد نشونم بده، سر جام نشستم.
_ علیجان امروز آبروریزی نکنیا!
متعجب نگاهش کرد.
_ من!
_ اینا میخوان بیان برای زهره عیدی بیارن...
کلافه نگاهش رو روی مادرش نگهداشت.
_ عیدی برای چی؟ نه عقد کردن، نه هنوز به آقاجون گفتیم.
_ حالا دوست دارن به ما احترام بذارن. هم ما اونا رو میشناسیم هم اونا ما رو. چه عیبی داره؟
_ به نظرم این کارا دیگه لوس بازیه.
خاله آهسته خندید.
_ زنها عاشق همین کاران.
کمی از چاییش رو خورد و نگاهش رو به من داد.
_ اینا اومدن، تو بالا بمون نیا پایین.
_ چشم.
خاله اخمی کرد و نگاهش بین من و علی جابهجا شد.
_ چرا....؟ پس تویی که یادش میدی این کار رو کنه!
علی که معلومه حواسش نبوده جلوی خاله این حرف رو زده، اما باز هم خودش رو نباخت.
_ من یاد نمیدم. اما معنی نداره اینا واسه زهره میان، رویا هم بیاد پایین. اصلاً اون شبِ خواستگاری هم اشتباه کردیم گذاشتیم بیاد پایین.
_ خیالتون راحت، با کاری که دیروز رویاخانم کرد اینا برای همیشه رفتن.
علی ته موندهی چاییش رو سر کشید و ایستاد.
_ بهتر. من میرم ماشین رو بشورم.
این رو گفت و رفت و من رو با خاله تنها گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت277 🍀منتهای عشق💞 غمگین ایستادم و سمت سرویس رفتم. در سروی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت278
🍀منتهای عشق💞
دایی طلبکار گفت
_چرا زدی که که یخ بزاری!
علی با تعجب نگاهش کرد
_چی میگی تو! میگم خورد به چهارچوب در
_تو گفتی منم باور کردم
دایی فکر میکنه علی من رو زده!
_دایی خورد به چهارچوب
_چطور الان گفتی خورد به در! علی گفت چهار چوب شد چهارچوب؟!
_اشتباه گفتم
_علی تو از وضعیت رویا خجالت نکشیدی!
_میگم خورد به چهارچوب!
_یه دقیقه رفتم بیرون
_ تو در زدی برگشت ببینه کیه...
_الان من مقصر شدم!
علی کلافه گفت
_لا الهالا الله
سمت بالکن رفت در رو که بست دایی کنارم نشست و ناراحت نگاهم کرد
_لعنت به سحر که زندگی همه رو اینجوری بهم میریزه
نگران از این سو تفاهم بوجود اومده گفتم
_دایی، واقعاً خوردم به چهارچوب در!
دایی با عصبانیت جواب داد:
_رویا، تو هنوز هم از علی دفاع میکنی؟!
نا امید نگاهش کردم دلم نمیخواد در رابطه با علی اینجوری فکر کنه
_نه، دایی! من نمیخوام اینجوری فکر کنی
_تو بهش خیلی وابستهای. سعی میکنی حقیقت رو پنهان کنی ولی من حال اینو اساسی میگیرم
تچی کردن و ایستادم
_کجا؟
برم بالکن بگم بیاد تو
_لازم نکرده. بشین سرجات
_به خدا علی نزد!
دایی با نگاهی جدی گفت:
_من نمیتونم به کسی که به تو آسیب زده اعتماد کنم. دیگه به دقیقه هم نمیزارم باهاش تنها بشی
دایی که باور نمی کنه از اونور علی هم از این قضاوت دایی و اتفاقی که افتاده رنجید دلم نمی خواد ناراحت بمونه
_ خب باشه تنها نذار تو که اینجایی همینجوری نگاهمون کن برم بیارمش تو
_داری پرروش میکنی
عصبی نگاهش رو ازم گرفت سمت بالکن رفتم درش رو باز کردم و به علی که روی صندلی نشسته بود نگاه کرد نیم نگاهی بهم انداخت و دلخور نگاهش رو ازم گرفت
_ پاشو بیا داخل
تیز نگاهم کرد
_ مگه نخوردی به چارچوب در؟
_به خدا بهش گفتم ولی باور نمی کنه...
_ اگه خورد به چارچوب در، پس چرا می گی خورد به در که به اشتباه بندازیش؟
_حواسم نبود، اشتباه گفتم...
_حواسم نبود.. اشتباه گفتم ...فکر کردم... برو بزار تنها باشم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀