🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت279
🍀منتهای عشق💞
_ رویا پاشو برو رضا اینا رو بیدار کن.
_ چشم.
از خداخواسته فوری ایستادم و بیرون رفتم. کاش منم مثل علی آرامش داشتم. البته اگر علی بذاره من همین الان به خاله میگم و خودم رو راحت میکنم. ولی حیف که میگه باید صبر کنم.
زهره رو بیدار کردم و فرستادمش سراغ رضا و میلاد. کمی به خاله کمک کردم که صدای دَر خونه بلند شد.
علی با چشم و ابرو بهم گفت برم بالا. قبل از اینکه خاله بخواد حرفی بزنه، فوری بالا رفتم.
_ تو کجا علی؟
_ مراسم زنونهست مامان، من چرا بمونم؟
_ شاید مسعود رو هم با خودشون بیارن.
علی طلبکار گفت:
_ نه دیگه! نه به داره نه به باره، اون رو چرا بیارن؟ اگر به من بود همین عیدی رو هم میگفتم نیارن تا عقد کنن.
خاله که دید هیچی به نفعش نیست گفت:
_ خیلی خب مادر برو بالا.
کاش علی بهم بگه منم برم تو اتاق پیشش. ولی میدونم نمیگه.
دَر رو بستم. چند لحظهی بعد صدای بسته شدن دَر اتاق علی هم بلند شد. نفس پرحرصم رو بیرون دادم.
کاش زودتر همهچیز تموم بشه.
مهنازخانم تنها اومد، اما انقدر نشست که کلافهم کرد. سرم رو از اتاق بیرون بردم و به پلهها نگاه کردم.
_ اَه... برو دیگه! یه ساعته داره حرف میزنه.
حوصلهم سر رفته. بالای پلهها نشستم و پایین رو نگاه کردم. مهنازخانم گفت:
_ ای بابا زهراخانم! الان کدوم دختر و پسری هستن که قبل ازدواج از این کارها نکرده باشن؟
_ دیگه تأکید برادرش بود که حتماً بهتون بگم.
_ پسر منم همچین طیب و طاهر نبوده. یه روزهایی سروگوش اونم جنبیده.
_ آخه انقدر که تو جامعه اینکار برای دختر بده، برای پسر بد نیست. البته اشتباهِ ولی توی این اتفاقها دختر بیشتر آسیب میبینه.
_ دلت شور نزنه! من شما رو دیدم که اومدم اینجا خواستگاری. اینا هم جوونی کردن، نباید بزرگش کنیم.
صدای آهسته علی باعث شد تا سرم رو سمتش بچرخونم.
_ به چی گوش میدی؟
ایستادم و از پلهها فاصله گرفتم. صدام رو پایین آوردم و لب زدم:
_ چرا نمیره!؟ حوصلهم سر رفت.
کلافه به پایین پلهها نگاه کرد.
_ مامان بهش رو میده. چی میگن حالا؟
_ فکر کنم خاله جریان زهره رو بهش گفت.
ابروهاش رو بالا داد.
_ واقعاً! چی گفت؟
_حرف خاله رو نشنیدم. اما مهنازخانم گفت پسر خودشم همچین طیب و طاهر نبوده.
به نشونهی تأسف سرش رو تکون داد. کاش الان میتونستم بهش بگم که زهره باهاش عکس انداخته؛ اما شاید شقایق بتونه بدون آبروریزی حلش کنه. اگر راهکار شقایق بدرد نخوره، حتماً بهش میگم.
صدای خداحافظی مهنازخانم بلند شد.
_ چه عجب! مزاحمخانم دارن تشریف میبرن.
علی نچی کرد و نگاهش رو به چشمهام داد.
_ زشته رویا!
_ نمیشنوه که...
دَر خونه که بسته شد، سریع از پلهها پایین رفتم. علی هم پشت سرم اومد اما نه به سرعت من.
زهره تو آشپزخونه نشسته بود. با دیدن من لبخند زد. اما بلافاصله لبخندش رو جمع کرد و سرش رو پایین انداخت. سایهی علی رو احساس کردم.
_ زهره بیا اینا رو جمع کن.
چشمی گفت و ایستاد. نگاهم به جعبهی طلایی که کنار جعبهی شیرینی بود افتاد. جلو رفتم؛ خم شدم و برداشتمش.
_ ببینمش زهره؟
کنجکاو با چشم تأیید کرد. پس هنوز خودش هم ندیده. کنارش ایستادم و چسب جعبه رو به زحمت باز کردم. با دیدن دستبند، چشمهام گرد شد.
_ وای... مبارک باشه.
یه لحظه یاد مهشید افتادم و ناخواسته خندم گرفت.
_ فرض کن مهشید عیدی تو رو ببینه. شب تا صبح مخ رضا رو میخوره که تو برای من انگشتر آوردی.
زهره چشمهاش برق زد و دستبند رو دستش گرفت. علی گفت:
_ مگه مهمه!؟ همین که به یادش بودیم بس نیست؟
_ برای مهشید مهمه.
یه لحظه احساس کردم منظور علی با منه.
_ البته اگر طرف مقابلت رو دوست داشته باشی، یه انگشتر ساده و ظریف هم خوشحالت میکنه. اما مهشید اهل چشم و همچشمیه؛ برای این گفتم.
خاله داخل اومد و ذوقزده دستبند رو دور دست زهره بست. علی یکم تو هم رفت. کاش بفهمه که اصلاً برای من مهم نیست.
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله زهره رو بیخیال شد و تلفن رو جواب داد.
_ بله.
_ سلام آقاجون. عید شما هم مبارک.
_ نه والا به من گفتید شام!
_ چشم. الان میایم.
_ خداحافظ.
اخمهاش رو تو هم کرد و رو به علی گفت:
_ مگه نگفتن شام؟
_ با من حرف نزدن!
لبهاش رو پایین داد.
_ پاشید حاضر شید بریم. میگه ناهار دعوتید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت278 🍀منتهای عشق💞 دایی طلبکار گفت _چرا زدی که که یخ بزار
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت279
🍀منتهای عشق💞
ناراحت برگشتم خونه و روبرو دایی نشستم.
نگاهش روی گونم اینقدر با دلسوزیه که دلم براش می سوزه
_چرا باور نمی کنی!
یخ رو از روی میز برداشتم دوباره روی صورتم گذاشتم و گفتم
_ به خدا به جون خودت که میدونی برام خیلی عزیزی، علی نزد. رفتم تو دستشویی صورتم خورد به چهارچوب
_این شر سحرِ. اینقدر فتنهست که دامن زندگی همه رو می گیره
_ این جوری نیست. من اشتباه کردم. نباید می رفتم. کارم بی فایده بود. هم کار تو رو خراب کردم هم علی رو ناراحت کردم. همش تقصیر خودمه
_ تو از سر دلسوزی رفتی. منم از رفتنت ناراحت نیستم. اینجوری سحر رو بهتر شناختم.
_ دایی ببین هر چی به سحر می گی رویا خودش اومده باورش نمی شه چقدر ناراحت می شی. الان علی هم همون حس رو داره هر چی می گه من نزدم تو حرف خودتو می زنی!
_ خیلی خب باشه باور کردم
_ حالا که باور کردی برو بیارش تو
بغض و صدای لرزونم دایی رو درمونده کرد
_باشه الهی دورت بگردم گریه نکن با این وضعت
به بالکن نگاه کرد
_ با این اعصاب خورده ای که واسه همه درست کرده تازه شب هم می خواد ببرمون پارک که مثلا حالمون عوض بشه
اشکم رو با نک انگشت از زیر پلکم برداشتم
_بخاطر میلاد می خواد ببره
به در اشاره کرد
ه این عتیقه ها میان؟
منظورش رضا و مهشیده
_نمیدونم. بهشون گفته. شاید بیان.
دستش رو تکیه مبل کرد و ایستاد
_ الان باید بهش جایزهم بدیم بابت این اخلاق بدش!
سمت بالکن رفت. در رو باز کرد و بیرون رفت. از پشت شیشه نگاهش کردم
روی صندلی روبروی علی نشست.
صدای پیامک گوشیم بلند شد.نگاه از علی و دایی برداشتم و سمت اتاق خواب رفتم. گوشی رو برداشتم و پیام زهره رو خوندم
"رویا مامان دلش برات شور میزنه. میتونی بیای پایین"
براش نوشتم
"خوبم علی هم اروم تر شده. اگر شرایطم جور شه میام پایین"
صدای بسته شدن در باکن اومد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀