🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت280
🍀منتهای عشق💞
زهره فوری لباسهاش رو پوشید و پایین رفت. مانتوم رو پوشیدم و روسریم رو مرتب کردم. با چادر، گره اصلا زیبا نیست. گیرهی بغل سری که عمو برام گرفته بود رو برداشتم و روسریم رو کنار سرم محکم بستم.
هیجان اینکه علی با دیدنم چی میگه، تپش قلبم رو بالا برده. چادر رو برداشتم و روی سرم انداختم.
به نظر خودم که خیلی زیبا شدم. ولی میدونم خاله الان میزنه تو ذوقم. فقط به شوق علی دلخوشم.
_ رویا بیا دیگه، فقط تو موندی.
_ چشم خاله اومدم.
نفس عمیقی کشیدم و بیرون رفتم. خاله پایین پلهها متعجب نگاهم کرد.
_ این چه وضعیه رویا! کی این رو برای تو خریده؟
انقدر متعجب گفت که زهره و میلاد کنارش ایستادن و نگاهم کردن. نظر هیچ کس برام مهم نیست؛ فقط علی باید ببینه.
_ من نمیذارم تو این جوری بیای. برو درش بیار.
صدای گرفتهی علی در اومد.
_ مگه چی پوشیده؟
پایین پلهها پشت خاله ایستاد و با دیدنم لبخند عمیقی روی صورتش نشست. همین لبخند برای من کافیه که مصممتر باشم.
_ خاله من دیگه میخوام چادری باشم. برای همیشه. اصلاً هم بد نیست. لطفاً نگید در بیار که در نمیارم.
_ مگه من میگم بده! من خودم چادر میپوشم. هر چیزی وقت خودش رو داره. تو انقدر هیکلت ریزه که نیاز نداری چادر بپوشی!
_ ولی دوست دارم.
علی گفت:
_ مامان بذار راحت باشه.
با رضایت نگاهم کرد.
_ چقدر هم بهت میاد.
پام رو روی آخرین پله گذاشتم. نگاه درموندهی خاله با لبخند روم ثابت موند.
_ الهی دورت بگردم. خیلی بهت میاد.
جِلو اومد و تو آغوش گرفتم. علی گفت:
_ بریم مامان؟ دیره ها!
ازم فاصله گرفت.
_ یه لحظه صبر کن. من عیدی بچهها رو بدم بعد بریم.
سمت اتاقش رفت. زهره به آشپزخونه رفت و میلاد از ذوق عیدی دنبال خاله راه افتاد. علی نگاهش رو به سر تا پام داد. دلم میخواد الان کلی حرف بزنیم ولی نمیشه. زیر لب گفت:
_ ممنون.
نگاهش رو ازم گرفت و به دیوار آشپزخونه تکیه داد. خاله قبل از اینکه از اتاق بیرون بیاد با خنده گفت:
_ میلاد چرا این جوری میکنی! خب بیا این مال توعه.
از اتاق بیرون اومد. هدیهای رو سمت من گرفت.
_ این برای توعه.
_ ممنون خاله.
جلو اومد و صورتم رو بوسید.
_ عیدت مبارک عزیزخاله.
کاغد کادویی که دورش بسته بود رو پاره کردم. یه تیشرت گلبهی رنگ. همیشه رنگهایی که انتخاب میکنه خیلی شادن.
ازم فاصله گرفت و زهره رو صدا کرد. نمیدونم چرا زهره کنار علی انقدر معذبِ، در حالی که قبلاً این طوری نبود. یعنی خجالت لو رفتن کارهای بدش این جوریش کرده!
خاله صورت زهره رو هم بوسید و عیدیش رو بهش داد. جعبهی کوچیکی رو سمت علی گرفت.
_ اینم قابل تو رو نداره علیجان.
علی اصلاً انتظار نداشت که خاله برای اونم عیدی گرفته باشه. جعبه رو گرفت.
_ من چرا مامان؟ دستت درد نکنه.
صورت علی رو هم بوسید. خودش دَر جعبه رو باز کرد. یه انگشتر عقیق خیلی قشنگه.
_ باور کن راضی نبودم تو زحمت بیافتی.
خاله آهی کشید و گفت:
_ زحمت ما گردن توعه عزیزدلم.
علی دست خاله رو گرفت. خم شد و روی دستش رو بوسید.
_ زحمت ما گردن شماست که پنج ساله تلاش میکنید هم پدر باشید هم مادر.
خاله با گوشهی روسری اشکش رو پاک کرد و نگاه از علی گرفت.
_ خیلی خب دیگه بریم که دیره.
برای اینکه کسی اشکش رو نبینه، چادرش رو برداشت و سمت دَر رفت.
علی انگشتر رو توی انگشتش فرو کرد. لباسم رو گوشهی اتاق گذاشتم و دنبال خاله رفتم. اگر به چادرم کش ندوخته بودم، اصلاً نمیتونستم کنترلش کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت279 🍀منتهای عشق💞 ناراحت برگشتم خونه و روبرو دایی نشستم.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت280
🍀منتهای عشق💞
ایستادم از اتاق خواب بیرون رفتم. علی روی مبل نشست و دایی با دست اشاره کرد همه چیز آرومه.
جلو رفتم استکان های چایی رو که یخ کرده بودن برداشتم و سمت آشپزخونه رفتم دو تا چایی ریختم و سمت هال برگشتم. سینی روی میز گذاشتم نگاهی به دایی انداختم و با احتیاط رو به علی گفتم
_من یه دقیقه برم پایین...
علی تیز نگاهم کرد و گفت
_ بابت یه همچین کار مسخره ای اجازه می گیری بعد بی اجازه از این سر شهر بلند می شی می ری اون سر شهر
لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو پایین دادم کاش حرف نمی زدم.
دایی گفت
_ بذار بره دیگه! حالشم عوض می شه
_ با این صورت حتما هم باید پاشه بری پایین که همون قضاوتی که تو کردی رو بقیه بکنن
دلخور نگاهم کرد و بدون اینکه از حالت غیظش کم کنه گفت
_بزلر یه ذره قرمزی صورتت بره بعد هرجا دوست داشتی پاشو برو. از این به بعد هم نمی خواد از من اجازه بگیری من می شم مترسک زندگیت
مظلوم به دایی نگاه کردم و سر بزیر شدم
دایی تچی کرد و رو به علی گفت
_ چاییت رو بخور
هر سه سکوت کردیم. علی چاییش رو برداشت. کمی ازش خورد و روی مبل دراز کشید. چشمهاش رو بست
دایی رو به من گفت
_یه بالشت و پتو برای منم بیار خودتم یکم استراحت کن
اهی کشیدم و ابستادم
سمت اتاق خواب رفتم یه بالشت و پتو برای دایی یا پتویی برای علی برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
دایی جلو اومد پتوی علی رو ازم گرفت و آهسته گفت
_ سر به سرش نذار عصبانیتش کم شه بعد می شه باهاش حرف زد
با سر تایید کردم
پتوی رو روی علی انداخت گوشه اتاق رفت بالشت پتو رو روی زمین انداخت و خودش هم دراز کشید
می دونم علی تو این شرایط خوابش نمی بره اما اینقدر عصبانیه که بهتره سکوت کنم.
به اتاق خواب برگشتم و روی تخت دراز کشیدم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀