🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت325
🍀منتهای عشق💞
علی خیلی خونسرد با فاصلهی کمی کنارم نشست. تپش قلبم بالا رفت. فقط خدا کنه از دست من ناراحت نشه.
محمد نفس سنگینی کشید و به پدرش نگاه کرد. مهشید از لحن صحبت رضا خوشش نیومد و از جاش تکون نخورد. خانمجون گفت:
_ رضاجان دو تا لیوان بیار اینجا، فلاکس پیش منِ. بیار برات بریزم.
رضا نگاه دلخورش رو از مهشید گرفت. لیوانها رو برداشت و کنار خانمجون نشست.
به زنعمو که لبخند روی لبهاش بود نگاه کردم. یکی نیست بگه تو که بلدی تربیت کنی و من رو تهدید میکنی، یکم ادب یاد دخترت بده که تو جمع نامزدش رو بیمحل نکنه.
رضا با چایی سمت علی اومد. علی زیرلب و آهسته گفت:
_ پاشو جات رو عوض کن.
نگاهی بهش انداختم. تن صدام رو پایین آوردم.
_ اون نشست کنار من.
چشمهاش رو بست و کلافه گفت:
_ پاشو برو بعداً حرف میزنیم.
_ آخه تو الان...
نگاه تیزش رو برای لحظهای به چشمها داد. حرفم رو نصفه گذاشتم. ایستادم و کنار خانمجون نشستم. محمد دلخور و کمی طلبکار با نگاهش بدرقهم کرد.
آقاجون که به خاطر سایه هنوز تو آلاچیق نشسته بود گفت:
_ رویا بابا، میای یکم پاهای من رو بمالی؟ باد خورده، درد میکنه.
خواستم بلندشم که عمو زودتر از من ایستاد.
_ رویا که دستش جون نداره آقاجون.
کنار پای آقاجون نشست. جورابش رو درآورد و شروع به ماساژ دادن کرد. محمد ایستاد و قدمزنون از ما فاصله گرفت. مهشید با لحن تندی گفت:
_ رضا پاشو ما هم یکم راه بریم!
دلم میخواد جواب این بد حرف زدنش با رضا رو بدم. رضا نیمنگاهی به علی که سرش پایین بود، انداخت.
_ حالا میری.
طلبکار گفت:
_ من الان میخوام برم.
_ الان میخوای بری از عمو اجازه بگیر، تنها برو.
زنعمو طلبکارتر از دخترش گفت:
_ میخواست تنها بره، برای چی شوهر کرد؟
رضا کمر صاف کرد تا جواب زنعمو رو بده که خانمجون با خونسردی گفت:
_ مهشید اگر میخواد تنهایی نره، باید وقتی رضا بهش گفت چایی بریز، میریخت.
نفس راحتی کشیدم. چقدر رفتارهاشون رو اعصابم بود. مطمئنم اگر خانمجون این حرف رو نمیزد، بالاخره من از کوره در میرفتم.
لحن زنعمو تغییر کرد و آرومتر گفت:
_ خانمجون ما باید بین این دو تا صلح برقرار کنیم.
_ همون اندازه که مهشید برای من نوه هست، رضا هم هست. منم همیشه حرف حق رو میزنم. تو لحن هیچ کس هم صلح ندیدم.
مهشید ایستاد.
_ نیا، خودم تنها میرم.
_ بگیر بشین سرجات.
این جمله رو عمو گفت و تیر خلاص رو به زنعمو و مهشید زد. نتونستم جلوی لبخندِ کش اومدهام رو بگیرم.
زنعمو رو به علی گفت:
_ دست شما درد نکنه علیآقا.
علی سرش رو بالا آورد و به زنعمو نگاه کرد.
_ بردی اون عقب یاد رضا دادی که مثلاً...
عمو با تشر اینبار برای ساکت کردن زنش گفت:
_ بسه دیگه!
رو به مهشید که هنوز ایستاده بود گفت:
_ مگه نشنیدی چی گفتم.
مهشید بغضش رو به زحمت پس زد و کنار مادرش نشست.
صدای میلاد که با هیجان از اتفاقهایی که روی قایق افتاده برای خاله تعریف میکرد، باعث شد تا نگاهها اون سمتی بره.
اگر خاله اون لحظه که مهشید با رضا بد حرف زد اینجا بود، حسابی حالش رو میگرفت. حیف که نبود! میدونم اگر براش تعریف کنم بعداً سرزنشم میکنن که چرا فضولی کردی. اگر علی یادش داده باشه هم خیلی کار خوبی کرده. معلوم نیست رضا زن گرفته یا شوهر کرده!
میلاد با دیدن علی از هیجان افتاد. چادر خاله رو گرفت و آروم سمت ما اومد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀