🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت326
🍀منتهای عشق💞
جلو اومدن. خاله متوجه جو سنگین شد و با چشم و ابرو از زهره پرسید چی شده؟ زهره هم با نگاه زنعمو رو نشون داد.
آقاجون گفت:
_ میلاد بابا، خوش گذشت؟ بالاخره سوار شدی؟
میلاد آهسته گفت:
_ بله.
خاله گفت:
_ پاشو برو برای آقاجون تعریف کن رو قایق چیکار کردی.
سرش رو کنار گوش خاله برد و چیزی گفت. خاله به علی نگاه کرد و رو به میلاد گفت:
_ پاشو کاریت نداره.
میلاد دوباره کنار گوشش حرفی زد.
_ پاشو برو؛ ترس نداره.
علی نگاهش که از بالای چشم بود رو از میلاد برداشت و به دایی داد. میلاد از فرصت استفاده کرد و کنار آقاجون نشست.
_ چرا نمیاومدی بابا؟
میلاد به علی اشاره کرد.
_ علی میخواد دعوام کنه.
عمو جوراب آقاجون رو پاش کرد.
_ آقامیلاد، کار خیلی زشتی کردی.
آقاجون دستش رو پشت سر میلاد گذاشت و سرش رو به صورت میلاد نزدیک کرد و بوسیدش.
_ بچهم مرد شده، بزرگ شده؛ خواسته خودش تنها بره. فقط اشتباه کرده نگفته.
صدای دایی باعث شد تا نگاه از آقاجون بردارم.
_ رویا بیا یه لحظه بریم اون ور.
مطمئنم علی کلی بابت تنها گذاشتنم سرش غر زده.
فوری ایستادم و دنبالش رفتم. کمی که از جمع فاصله گرفتیم پرسید:
_ باز چی کار کردی؟
حق به جانب نگاهش کردم.
_ من کاری نکردم! علی نذاشت براش بگم. شما که رفتی...
_ نباید مینشستی کنارش.
_ اون نشست پیش من!
_ خب جات رو عوض میکردی. علی شاکی شده، همش رو میندازه گردن من. مگه تو از خودت اراده نداری که یکی باید بایسته کنارت، مواظبت باشه؟
لحنش تند بود و باعث شد بغض توی گلوم بشینه.
_ دایی چرا با من بد حرف میزنی!؟ من اگر بلند میشدم، عموم میگفت تنها نرو...
_ یه وقت از زبون کم نیاریها! هر چی من میگم، دو تا بذار روش جواب بده.
_ الان چرا داری با من بد حرف میزنی؟ من این وسط چیکارم! شدم گوشت قربونی...
علی گفت:
_ چرا داری داد میزنی رویا!
هر دو بهش نگاه کردیم. چشمهام پر از اشک شد و به حالت قهر ازشون فاصله گرفتم.
_ چی گفتی گریهاش رو درآوردی؟
_ عجبا! مثل اینکه این وسط من مقصر شدم.
_ حسین یک کلام بهت گفتم ببرش اون ور تا من بیام. گفتم گریهش رو در بیار؟
_ رویا من چی بهت گفتم؟ این اشکش دم مشکشِ، به من چه؟
_ وایسا رویا.
ایستادم و نگاهم رو به دریا دادم. علی کنارم ایستاد و مهربون گفت:
_ چرا گریه میکنی؟
با بغض شروع به تعریف هر چی اتفاق افتاده بود کردم. لبخندی روی لبهاش نشست.
_ خب اینا که گریه نداره.
ناخواسته یکم لوس شدم.
_ گفتم شاید تو ناراحت شده باشی.
_ شدم، ولی نه از دست تو. اشکات رو پاک کن.
_ نگفتی به خاله؟
شرمنده نگاهم کرد.
_ نشد.
_ دیگه نمیگی؟
سرش رو پایین انداخت.
_ برنامههام بهم ریخت. تو شمال بهش نمیگم. برسیم خونه، شرایطش رو جور میکنم بهش میگم.
_ لوس بازیهاتون تموم شد، باید به عرضتون برسونم که آقامجتبی داره میاد اینجا.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀