🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت327
🍀منتهای عشق💞
عمو نزدیک شد.
_ علی، آقاجون حالش زیاد خوب نیست. جمع کنیم بریم؟
علی نگران پرسید:
_ چرا حالش خوب نیست؟ قلبشِ؟
_ نه، قلبش آرومِ؛ خسته شده. میگم بهش فشار نیاریم.
_ چشم عمو، هر چی شما صلاح بدونید.
_ پس برید جمع کنید، منم برم ببینم محمد کجا رفت. جواب گوشیش رو نمیده.
علی به من اشاره کرد.
_ برو به مامان اینا بگو جمع کنن، منم الان میام.
باشهای گفتم و رفتم. دایی هم با من همقدم شد.
_ تو از کی انقدر لوس شدی؟
_ من لوس نیستم، تو همش آدم رو دعوا میکنی.
_ کی دعوات کردم!؟ فقط گفتم یکم حواست رو جمع کن.
_ بد گفتی دیگه؛ یه جوری میگی به آدم برمیخوره.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هُلم داد.
_ بیا برو انقدر حرف نزن.
مسیرش رو از من جدا کرد و سمت آلاچیق خودش رفت. نگاه دلخورم رو ازش برداشتم و به مسیرم ادامه دادم.
همه شروع به جمع کردن، کردیم. علی هم اومد و با کمک رضا که دیگه به مهشید محل نمیداد، وسایل رو توی ماشینها جا دادن. خیلی طول نکشید که محمد و عمو هم اومدن و همه سوار ماشینهامون شدیم.
دایی خداحافظی کرد و رفت سمت خونهی اجارهای خودش. مسافرتی که میتونست خیلی خوش بگذره، همش تو نگرانی بود. اول آقاجون، بعد هم گم شدن میلاد.
خالی کردن ماشینها به عهدهی مردها افتاد و خانمها داخل خونه رفتن. مهشید و زنعمو فوری به سمت اتاقشون رفتن. خاله زیر کتری رو روشن کرد تا به مردهای خسته چایی بده. من هم به همراه زهره و میلاد، به اتاق خودمون رفتیم. از خستگی هر کدوم یه بالشت گوشهای گذاشتیم و دراز کشیدیم.
زهره گفت:
_ رویا تو فهمیدی علی چی به رضا گفت که با مهشید بد حرف زد؟
_ بیچاره علی! مهشید خودش باعث شد. دیدی که عمو هم دعواش کرد.
به پهلو چرخید و پشتش رو به دَر کرد، روسریش رو درآورد. گل سرش رو باز کرد و موهاش رو دورش ریخت. با پاش به میلاد زد.
_ میلاد پاشو دَر رو ببند.
_ به من چه، خودت ببند.
_ باشه اقامیلاد، یادت باشه.
رو به من ادامه داد:
_ من فکر میکنم علی یادش داده؛ آخه رضا خیلی ذلیل مهشیده.
_ نه من فکر نمیکنم.
تن صداش رو پایین آورد.
_ تازه یه چیز دیگه هم فهمیدم.
_ چی؟
_ اون دختره که دایی میخواستش رو دیگه نمیخواد.
با اینکه به من ربطی نداره اما ته دلم خالی شد.
_ از کجا فهمیدی؟
_ با مامان که رفتن قایق سوار شن، دایی گوشیش رو جا گذاشت. منم بیسروصدا برداشتمش. همون موقع سهتا پیام اومد از یه اسمی به نام فرزانه. نوشته بود منم دیگه علاقهای به ادامهی این رابطه ندارم.
اگر تمام پیامهاش رو خونده باشه که الان باید بدونه محرم بودن!
عمو و محمد از جلوی دَر اتاق رد شدن؛ اما سمت ما نگاه نکردن.
_ دایی چی گفته بود؟
_ نمیدونم؛ احتمالاً پاک کرده، چون هیچ پیامی از طرف دایی نبود.
_ به ما چه. اگر دایی بفهمه به گوشیش دست زدی حالت رو میگیره.
_ اگر تو نگی نمیفهمه.
میلاد گفت:
_ من میگم.
زهره فوری نشست.
_ تو بگو تا منم یه کاری کنم سر بیاجازه رفتنت یه کتک دیگه بخوری!
به هم خیره موندن. از نگاه میلاد معلوم بود که کوتاه اومده.
خاله و علی و در کمال ناباوری به دنبالشون رضا، وارد اتاق شدن. علی فوری دَر رو بست. با تشر رو به زهره گفت:
_ میخوای این جوری بشینی، نباید دَر رو ببندی؟
_ به میلاد گفتم ببند، نبست.
_ میلاد باید مراقب تو باشه؟
در برابر نگاه چپچپ برادرش سربزیر شد. خاله گفت:
_ عیب نداره. بشین یکم استراحت کن.
به رضا نگاه کرد و برای عوض کردن جو گفت:
_ آقارضا پارسال دوست امسال آشنا!
رضا خندید. سمت مادرش رفت و صورتش رو بوسید.
_ الهی دورت بگردم. دیگه همش پیش خودت میمونم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀