🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت329
🍀منتهای عشق💞
خاله گفت:
_ ببین سر یه لیوان آب چه آبروریزی راه انداختید؟ الان خودم میرم یه پارچ آب میارم.
خواست بلندشه که من زودتر ایستادم.
_ من میارم خاله، شما بشین.
رضا رو به زهره گفت:
_ خاک تو سرت! یکم یاد بگیر.
زهره از ترس علی جرأت نکرد جواب بده و فقط دهنکجی کرد. دَر رو باز کردم. خوشبختانه کسی تو هال نبود. این یعنی صدامون رو نشنیدن. پارچ آب رو پر کردم و سمت اتاق رفتم که صدای عصبی عمو کنجکاوم کرد.
_ سوری من اینا رو از چشم تو میبینم. تو باید یادش میدادی!
زنعمو مثل همیشه محتاط جواب داد:
_ من چیکارم آقامجتبی؟ جوونه، دوست داره.
_ بیخود میکنه! مگه من برات کم گذاشتم که این جوری داری اذیتش میکنی؟ جلوی آقاجون سنگ رو یخ شدم. رضا بهش میگه چایی بریز از جاش تکون نمیخوره. آقاجونم بهم میگه مجتبی تو تربیت مهشید کوتاهی کردی.
_ چرا سختش میکنید. بچهست...
_ کجا بچهست! نوزده سالشه.
_ حالا شما بشین، این جوری ایستادی بدتر حالت بد میشه.
_ آخه این چه رفتاریه؟
مهشید گفت:
_ من خسته شدم. اگر نمیتونه تا عقد نکردیم تمومش کنه.
عمو عصبیتر گفت:
_ ببند اون دهنت رو!
صدای سیلی خوردن کسی تو فضای خونه پیچید. زنعمو هینی کشید و با اضطراب گفت:
_ دستت درد نکنه آقامجتبی! ما مثلاً اومدیم مسافرت؟
صدای گریهی آروم مهشید رو شنیدم. زنعمو گفت:
_ محمد خواهرت رو بردار ببر تو حیاط، بذار بابات آروم شه.
فوری سمت اتاق رفتم تا متوجه نشن من صدای دعواشون رو شنیدم. دَر رو بستم. پارچ رو جلوی رضا گذاشتم و گوشهی اتاق نشستم.
دعوایی که اصلاً به من ربط نداشت چرا باعث لرزش دستهام شده! عمو واقعاً مهشید رو به خاطر رضا کتک زد!
سایهی محمد و مهشید رو از پنجرهی اتاق دیدم. نگاهم به سمت علی که بیدار بود، افتاد. متوجه اضطرابم شد. با چشموابرو ازم پرسید چی شده؟
به رضا نگاه کردم. ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود. رو به علی دستم رو روی صورتم گذاشتم و بیصدا لب زدم:
_ عمو، مهشید رو زد!
ابروهاش از تعجب بالا رفت و بلافاصله خودش رو جمعوجور کرد. انگشتش رو روی بینیش گذاشت و لب زد:
_ هیچی نگو، بگیر بخواب.
با سر تأیید کردم و سرم رو روی بالشت گذاشتم. اگر رضا توی این شرایط جملهای که مهشید به خاطرش کتک خورد رو میشنید، چقدر دلسرد میشد.
با اینکه مهشید خیلی امروز با رفتارش حرصم داد و رضا رو ناراحت کرد، اما دلم به حالش سوخت.
واقعاً عمو از رفتار مهشید پیش آقاجون خجالت کشیده؟ اصلاً چرا زنعمو به مهشید یاد میده ناسازگاری کنه!
خالهی بیچاره این ور به رضا میگه با زنت قهر نکن؛ مهربون باش. زنعمو یاد میده که مهشید اذیت کنه.
صدای زنگ گوشی علی باعث شد تا چشمم رو باز کنم.
با صدای آرومی گفت:
_ جانم حسین.
_ نه ولی دارن میخوابن.
_ فکر نکنم.
خاله گفت:
_ چی میگه؟
_ صبر کن به مامانم بگم... مامان حسین میگه فردا قراره برگردیم، غروب بریم بیرون؟
خاله نیمخیز شد و دست میلاد که تنها کسی بود که واقعاً خواب بود رو از روی خودش پایین گذاشت.
_ من حرفی ندارم. میترسم آقاجون ناراحت شه!
علی سرش رو بالا داد.
_ نه ناراحت نمیشه. باشه حسین، ساعت چند بیایم؟
_ نه دیگه از بیرون میگیریم. باشه یکم استراحت کنیم؛ یه ساعت دیگه میایم.
_ میگم. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت329
🍀منتهای عشق💞
خاله نگاهش سمت ماشین و بعد سمت پای من رفت و گفت
_ ای درد نگیری بچه! چرا ماشین رو روی پله گذاشتی.
نگاهی به من انداخت و پرسید
_ پات رفت رو ماشین میلاد. آره؟
اگر میلاد نمی گفت هیچ کس نمی فهمید
_من نمی گم وسایلت رو زمین نریز. الان جواب داداشت زو چی می خوای بدی؟ بیا ببین کف پای رویا چی شده!
میلاد که بیشتر دلش برا ماشین خودش سوخته با بغض نگاهش رو به ماشین داد و گفت
_ این رو خیلی گرون خریده بودم. دوستش داشتم
_ معلومه خیلی هم قدرش رو داشتی که وسط پله ها ولش کردی!
به سختی درد پشتم رو تحمل کردم. نشستم و کف پام رو نگاه کردم زخمش خیلی عمیقه و همین باعث ضعفم شد. دستم رو روی سرم گذاشتم.
خاله گفت
_بگیر بخواب. مجبوری ببینی!
از دست میلاد عصبانی شده با منم بد حرف میزنه
در آشپزخونه باز شد زهره نگاهی به میلاد انداخت و گفت
_بی تربیت صدات رو کنترل کن بچه رو دوباره خوابوندم
_خودتی
با باند و بتادینی که دستش بود سمتم اومد. از اینکه من نشکایتش رو به خالع کردم و خاله دعواش کرده یکم پکره. جلو اومد و مظلوم گفت
_ می ذاری پات رو پانسمان کنم؟
خاله کمک کرد تا دوباره بخوابم
_ آره بیا پانسمان کن.خوبه عقلت رسید من اصلا انقدر هول شدم نمی دونم باید چیکار کنم
با ترس گفتم
_وای خاله الان می سوزه. می ترسم.
_ ترس نداره خاله جان! من پات رو می گیرم تکونش نده
رو به میلاد با غیظ گفت
_ بیا برو آب این لگن خالی کن بیارش
میلاد با حرص ماشینش رو گوشه ای انداخت جلو اومد. لگن رو که خاله پایین مبل گذاشته بود برداشت سمت سرویس رفت و چهره مشمئز زهره به کف پام باعث می شه تا بیشتر احساس ضعف کنم. حق با خالهست کاش نگاه نکرده بودم
میلاد لگن رو پایین پام گذاشت و با کمک خاله، زهره بتادین رو روش ریخت و از شدت درد کمی پام رو جمع کردم. چشمهام رو بستم و دستم رو روی دهنم گذاشتم
_وای میسوزه....
با دستمال اطرافش رو خشک کرد و شروع به پیچیدن باند کرد
_ باید بره دکتر
بغضم گرفت و اشک تو چشمهام جمع شد
_اینجوری نگید میترسم
صدای بسته شدن در خونه اومد و خاله به میلاد چشم غره رفت.
_جواب علی با خودت
ملتمس گفتم
_خاله نگید پام رفت رو ماشین. اتفاقیه که افتاده.
رو به میلاد تهدیدوار گفت
_نمیگم ولی من میدونم تو
در باز شد و علی هراسون با لباس نظامیش داخل اومد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀