eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.2هزار دنبال‌کننده
127 عکس
41 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت32 🍀منتهای عشق💞 ساعت نزدیک دو بود و ط
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 برعکس این که همه فکر می‌کردن، الان از بالا صدای داد و فریاد علی بلند میشه، هیچ خبری نشد. انگار علی بابت رفتار دیروزش عذاب وجدان گرفته و قصد داره از دل زهره در بیاره. آخرین بشقاب رو هم آبکشی کردم و کنار خاله که با چاقو پوست خیار توی بشقابش رو ریز ریز می‌کرد، نشستم. _ می‌خواید چکار کنید؟ _ چی رو؟ _ همون که دیشب بهتون گفتم. نفس سنگینش رو درمونده بیرون داد. _ نمی‌دونم. _ به علی نمی‌گید؟ سرش رو بالا داد. _ نه. نه این طاقت داره، نه اون. _ خودش که اصلاً پشیمون نیست. یکی از بچه‌های کلاسمون اینجوری شد، مدرسه فهمید به مادرش گفتن باید ببریدش پیش مشاوره. _ چه گرفتاری شدم از دست این دختر! انگار که یاد چیزی افتاده باشه، تیز نگاهم کرد. _ تو یه وقت از این غلط‌ها نکنی‌ها! برای زهره پیش هیچ کس شرمنده نشدم؛ برای تو شرمنده کل فامیل میشم. _ خاله به من چکار داری! من که سرم به کار خودمه. _ آخه اونم‌ سرش به کار خودش بود. _ نخیر، زهره از اولم سر و گوشش می‌جنبید، منتهی وارده؛ همه میگن این‌ چقدر بدبخت و مظلومه. ولی من چون جواب میدم، همه به من شک می‌کنن. با صدای علی کمی هول شدم و بهش نگاه کردم. _ چایی داریم؟ ایستادم و سمت کتری رفتم. _ الان‌ می‌ریزم. روبروی خاله نشست. _ چی بهش گفتی؟ _ هم از دلش درآوردم؛ هم اتمام حجت کردم.‌ استکان چایی رو جلوش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا آهسته صدام کرد. _ رویا! نگاهش کردم. اشاره کرد برم پیشش. نگاهی به خاله و علی که با هم حرف می‌زدن انداختم‌ و کنار رضا نشستم. دستی به سر میلاد که روی پای رضا بود و به تلویزیون نگاه می‌کرد، کشیدم. _ میگم فردا بپیچونیم بریم‌ یه طرفی. چشم‌هام از تعجب گرد شد. _ کی رو بپیچونیم! علی یا خاله؟ _ دوتاشون رو. _ ول کن بابا بیخیال. اینجا کم مونده یه دفتر بزارن جلو دَر، ساعت ورود و خروج بزنیم‌، بعد بپیچونیم! _ فکر اونجاشم کردم؛ به عمو میگم، اجازه می‌گیرم. _ اون‌ سری که با خود عمو رفتم شبش که برگشتم‌، یادت نیست علی چی گفت؛ گفت اجازه‌ی تو دست منه نه عمو.‌ _ تو چقدر ترسویی. الان زهره بود با کله میاومد. _ بله، نتیجه‌شم‌ اینه که از ترسش نمی‌تونه بیاد پایین. _ حالا من‌دوست دارم با تو برم بیرون، چکار باید بکنم! _ به علی بگو، اجازه داد بریم. _ اون‌ نمیذاره، تو به مامان‌ بگو. _ من نمیگم. ظهری گفتم‌ رضا‌ آش دوست نداره، خاله عصبانی شد که تو چکارِ رضا داری! _ چی میگید شما دوتا پچ‌پچ می‌کنید؟ میلاد گفت: _ دارن‌ قرار میذارن فردا علی رو بپیچونن، برن خوش بگذرونن. نگاه هر دومون به علی که تو چهار چوب دَر آشپزخونه بود افتاد. رضا فوری گفت: _ نمی‌خواستیم‌ بپیچونیم، می‌خواستیم اجازه بگیریم. میلاد سرش رو برداشت و به رضا گفت: _ دروغگو دشمن خداست. تو گفتی بپیچونیم‌، رویا گفت نه اجازه بگیریم. تازه رضا گفت به عمو... خاله با حرص گفت: _ بس کن میلاد! تو چرا اینقدر فضول شدی؟ نگاه چپ چپ علی روی رضا ثابت موند. خدا رو شکر که گفتم‌ نه، چون اصلاً طاقت این نگاه علی رو ندارم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 بعد از خوردن چند بوق، صدای مردی توی گوشی پیچید: _ بله. آب دهنم رو قورت دادم. _ سلام. آقا شما با من تماس گرفتید؟ _ شما؟ _ ببخشید من... _خانم اینجا اگاهیه، اسمتون رو بگید ببینم کی باهاتون کار داره! از ترس دست‌هام شروع به لرزیدن کرد. _ من... مهرفر هستم. حوری‌ناز مهرفر. _ بله، جناب سروان کیانی باهاتون کار داشتن. چرا خاموش بودید؟ _ پدرم گوشیم رو ازم گرفته بود‌. _ پس‌فردا ساعت ده اینجا باشید. با گریه گفتم: _ آقا من که هر چی می‌دونستم گفتم! دیگه چرا باید بیام؟ _ من نمی‌دونم خانم.‌ تشریف بیارید بهتون می‌گن.‌ بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد. کیانی همونه که باهام حرف زد یا یکی دیگه‌ست! دَر حیاط باز شد و رضا با موتور جدیدش وارد شد. فوری اشکم رو پاک کردم و پیاده شدم.‌ با دیدنم اخم کرد. _ کی به تو گفت بیای تو ماشین!؟ از موتور پیاده شد و روبروم‌ ایستاد. _ بابا سوئیچ رو بهم‌ داد. نگاهش بین خونه و من جابجا شد. _ چرا گریه کردی؟ _ دلم گرفته. به موتورش اشاره کردم. _ مبارک‌ باشه. _ اون روز کجا بودی؟ کاش می‌تونستم بهت بگم و کمی از استرسم رو کم کنم. _ به بابا گفتم. _ به منم بگو! _ رضا تو رو خدا ولم کن! _ باشه نگو، ولی بدون دیگه اون آزادی قبل رو بابا بهت نمی‌ده. پشت بهش کردم و سمت خونه رفتم. _ شنیدی حوری؟ بی‌اهمیت وارد خونه شدم.‌ برای اینکه رضا دست از سرم‌ برداره، کنار بابا نشستم. رضا به بابا سلام کرد و وارد آشپزخونه شد. مامان نیشش باز بود و با تلفن حرف می‌زد. _ نه خواهش می‌کنم، این چه حرفیه! _ شما تأیید شده‌ای پیش کل محل. _ من به پدرش می‌گم، خبرتون می‌کنم.‌ _ خواهش می‌کنم. خدا نگهدار. گوشیش رو روی اپن گذاشت و با خنده نگاهم کرد‌. زیر لب گفتم: _ بدبخت شدم! یه خواستگار دیگه. بابا شنید و با صدای بلند خندید. مامان گفت: _ علی‌آقا کبکت خروس می‌خونه! _ نه، کبک‌ تو خروس می‌خونه. انقدر توی این چند سال حوری‌ناز رو اذیت کردی که وقتی می‌خندیدی می‌فهمه چه خبره. مامان طلبکار نگاهم کرد: _ می‌بینی تا فهمیدی قیافه گرفتی! تو اصلاً با شوهر کردن مشکل داری. _ نه دیگه! دختر بابا قول داده الکی نه نگه. حالا کی هست؟ باز جای شکرش باقیه، بابا بهم مهلت فکر کردن می‌ده. _ شوکت‌خانم‌ بود؛ قبلا تو مسجد خادم بود.‌ دلخور به مامان نگاه کردم.‌ شوکت‌خانم یه پسر داشت که اونم ملوان کشتی بود. _ مامان تو رو خدا! اون پسرش شش ماه نیست، یه ماه هست. _ کی گفت برای پسرش خواسته؟ پشت چشمی نازک‌ کرد و نگاهش رو به بابا داد. _ گفت برای پسر شریک برادر شوهرش، دنبال یه دختر خوب می‌گردن. اینم گفت اگر اجازه بدید که حوری ناز رو بهشون معرفی کنم. فوری گفتم: _ بگو نه اجازه نمی‌دیم. ما اصلاً اونا رو نمی‌شناسیم.‌ پسر شریک برادر شوهرش! باور کن‌ خودش یک بار هم پسره رو ندیده! _ می‌بینی علی‌آقا! اینم دلیل دخترت. بابا سرش رو تکون داد. _ باباجان بذار بیان. همدیگرو می‌بینیم؛ تحقیق می‌کنیم؛ اگر خوشمون نیومد می‌گیم نه. _ شما که می‌دونید آشغال هم از این دَر بیاد تو، مامان نون و خون من رو می‌کنه توی شیشه! _حالا به خاطر دل مادرت بذار بیان. من نمی‌ذارم اذیت بشی! درمونده به مامان که معلومِ تو ذهنش بچه‌ی منم از این ازدواج بغل کرده، نگاه کردم. _ اسمش چیه؟ ملیح خندید. _ یادم‌ رفت بپرسم. رنگ نگاهم تغییر کرد. _ چی کارس؟ چند سالشه؟ _ پس‌فردا شب میان، خودت ازش بپرس. من یادم رفت بپرسم. دستم رو روی صورتم گذاشتم. _ خدایا کار من رو ببین! بابا گفت: _ پس‌فردا خیلی زود نیست؟ یاد تلفنی افتادم که تو ماشین باهاش حرف زدم. صداش چند بار توی گوشم پیچید: «پس‌فردا ساعت ده بیاید اینجا، سروان کیانی باهاتون‌ کار دارن.» فوری دستم رو برداشتم. _ پس‌فردا نه! زنگ بزن بگو آخر هفته بیان. _برای تو چه فرقی داره! اول و آخر که می‌خوای بگی نه. _ مامان من پس‌فردا امتحان دارم. _ اونا شب میان، تو صبح کلاس داری. _ خب استرس دارم، نمی‌تونم! تن صداش رو بالا برد. _ وای... حوری‌ناز! اینا پس‌فردا شب میان. من یه روز هم عقب نمی‌ندازم. بابا دستم رو گرفت. _ عیب نداره باباجان.‌ انقدر مخالفت نکن! 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟بهشتیان💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _شرمندم آقا سید اشاره کردم بمونید که چند کلام دور از چشم همه حرف بزنیم. _خواهش میکنم. فقط بعد از اون صحبت ها باعث اختلاف نشه! _ان شالله نمیشه. فرهاد رو فرستادم برای بدرقه‌شون. _حدس میزنم برای چی گفتی بمونم. _داد؟ جوابی نداد و بعد از چند لحظه گفت _تو پسر یعقوب خانی ولی زمین‌تا آسمون باهاش توفیر داری. وقتی حرفی میزنی مطمعنم که بیراه نمیگی. اما توی این یکی انگار یه ظلمی هست _نیست سید، نیست به جدتون‌. کلافه ادامه داد _دهنم بسته‌ست اگر میتونستم حرف بزنم فی‌الفور بهم حق میدادید. من به اختیاری که گفتم از هاشم بگیرید نیاز دارم. هاشم! یعنی آقاجان من رو میگه؟ _اصلا میلش نبود امضا کنه‌. گفتم به من اعتماد کن. _امضا کرد؟ _کلی شرط گذاشت. که تهش باید برسه به زنی به اسم ماهرخ. دوباره همون ماهرخ! نعیمه خانم گفت این هاشم که شاهرخ‌خان و قدرت ازش حرف میزدن ربطی به من نداره. _میرسه. آخرش امضا کرد؟ _آره‌ تو مسجد گذاشتم لای قرآن. دو نسخه نوشتم یکی دست خودش یکی هم برای شما ارباب خوشحال گفت _میدونستم فقط به دست شما حل میشه. _یه قولی در رابطه با سهم رعیت اربابی بهم دادی. یادت که نرفته؟ _نه سید یادمه. پای هر حرفی که زدم هستم.‌ شما اعلام‌کن خودمم میام. در اتاق به ضرب باز شد و صدای نگران نعیمه اومد _کجاست؟ فرامرز خان لحن صداش رو جدی کرد _چه خبره اینجا؟ نعیمه که انگار اصلا متوحه حضور آقا سید نشده بود ناراحت گفت _سلام آقا! ببخشید پسرم نمیدونستیم هنوز مهمون هات نرفتن آقا سید گفت _علیک سلام، کار ما هم تموم شده بود. با اجازتون من دیگه برم ارباب گفت _شرمنده آقا، نعیمه خانم دایه‌م هستن. _بله میشناسمشون‌ تعریفشون رو از حاج‌خانم شنیدم. دایه با مادر فرقی نداره. احترامشم واجب. من دیگه برم. شما هم بمون ببین چی کارتون دارن. _چشم خداحافظی گفت جواب رو شنید و صدای بسته شدن در اتاق اومد. حتما نعیمه اومده دنبال من. ارباب چقدر عصبی بشه وقتی بفهمه من اینجا بودم و تمام حرف ها و قرار مدارهاش رو شنیدم. _معلوم هست اینجا چه خبره؟! صدای آهسته و ترسیده‌ی پری رو شنیدم _اون‌ طرفه نعیمه لحن صداش رو مهربون کرد _من پری و اطهر رو فرستادم بالا رو تمیز کنن. پری ظرف‌ها رو میاره پایین اطهر میمونه بالا که نظافت کنه. _خب! _اطهر الان‌اون‌ور پرده‌ست صدای نفس کشیدن عصبیِ ارباب باعث شد تا ناخواسته گریه‌م بگیره. عصبی پرده رو کنار زد و با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شام‌رو گذاشتم و برنح رو خیس کردم. دو تا چایی ریختم و بیرون رفتم.‌ زهره، نیایش رو روی پاهاش تکون می‌داد.‌ _چرا این بیچاره رو همه‌ش می‌خوابونی؟ _نخوابه باید بغلش کنم راه برم کنارش نشستم. _این مهشید انگار حامله نمی‌شه. داره ادای حامله ها رو در میاره _ از اولم گفت پنج سال بعد ازدواج‌ بچه می‌خواد. مصموم شده _تو چه ساده‌ای! صبر کن بیاد پایین از زیر زبونش می‌کشم صدای خاله از حیاط بلند شد _بیا تو! تو ذِل گرما رفتی بیرون گرمازده می‌شی! در خونه رو‌باز کرد و با مشماهایی که دستش بود وارد خونه شد. نگاه متعجبش سمت آشپزخونه رفت _بوی چیه؟! ایستادم و مشما ها رو از دستش گرفتم _برای شام مرغ گذاشتم. تچی کرد و کلافه اما با لحن‌مهربونی گفت _چرا زحمت کشیدی! خودم می‌ذاشتم. امشب مهمون دارم زهره با خنده گفت _مهمون خانه‌زاد از لحن زهره خنده‌م گرفت _می‌دونم خاله. بالکن بودم شنیدم به رضا گفتی خاله رو به زهره دلخور گفت _مسعود کی میاد دنبالت؟ زهره چاییش رو برداشت و خونسرد گفت _خیالت راحت مامان جون. هستم خدمتون. _قدمت سرچشم‌هام. اصلا صد روز بمون. ولی اون دهنت رو ببند وسایل رو گوشه‌ی آشپزخونه گذاشتم. فقط به اندازه‌ی شام امشب خرید کرده. _خاله سالاد درست کنم؟ _دستت درد نکنه. بیار با زهره با هم درست کنید با ظرف خیار و گوجه‌ کنار زهره نشستم.‌میلاد داخل اومد _مامان کجا هوا گرمه! هی جلوی دوستان میگی بیا تو! خاله از اتاق بیرون اومد _گرمه مامان جان. بشین یه شربت برات درست کنم رضا یا اللهی گفت و از پله‌ها پایین اومد. _مامان چه بویی راه انداختی. مهشید اول میلش نبود ییاد پایین با بوی غذات کوتاه اومد خاله لبخند به لب از آشپزخونه بیرون اومد و زهره با خنده گفت _زنت گشنه‌ست وگرنه غذا زیاد بو هم نداره. رضا خیره نگاهش کرد و زهره پرسید _تو چرا سرکار نمیری! میلاد لیوان شربت رو از خاله گرفت _رضا هر چی از زنش شانس نیاورده از پدر زن شانس آورده رضا دستش رو بلند کرد و محکم زد پشت گردن میلاد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀