بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت32 🍀منتهای عشق💞 ساعت نزدیک دو بود و ط
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت33
🍀منتهای عشق💞
برعکس این که همه فکر میکردن، الان از بالا صدای داد و فریاد علی بلند میشه، هیچ خبری نشد. انگار علی بابت رفتار دیروزش عذاب وجدان گرفته و قصد داره از دل زهره در بیاره.
آخرین بشقاب رو هم آبکشی کردم و کنار خاله که با چاقو پوست خیار توی بشقابش رو ریز ریز میکرد، نشستم.
_ میخواید چکار کنید؟
_ چی رو؟
_ همون که دیشب بهتون گفتم.
نفس سنگینش رو درمونده بیرون داد.
_ نمیدونم.
_ به علی نمیگید؟
سرش رو بالا داد.
_ نه. نه این طاقت داره، نه اون.
_ خودش که اصلاً پشیمون نیست. یکی از بچههای کلاسمون اینجوری شد، مدرسه فهمید به مادرش گفتن باید ببریدش پیش مشاوره.
_ چه گرفتاری شدم از دست این دختر!
انگار که یاد چیزی افتاده باشه، تیز نگاهم کرد.
_ تو یه وقت از این غلطها نکنیها! برای زهره پیش هیچ کس شرمنده نشدم؛ برای تو شرمنده کل فامیل میشم.
_ خاله به من چکار داری! من که سرم به کار خودمه.
_ آخه اونم سرش به کار خودش بود.
_ نخیر، زهره از اولم سر و گوشش میجنبید، منتهی وارده؛ همه میگن این چقدر بدبخت و مظلومه. ولی من چون جواب میدم، همه به من شک میکنن.
با صدای علی کمی هول شدم و بهش نگاه کردم.
_ چایی داریم؟
ایستادم و سمت کتری رفتم.
_ الان میریزم.
روبروی خاله نشست.
_ چی بهش گفتی؟
_ هم از دلش درآوردم؛ هم اتمام حجت کردم.
استکان چایی رو جلوش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا آهسته صدام کرد.
_ رویا!
نگاهش کردم. اشاره کرد برم پیشش.
نگاهی به خاله و علی که با هم حرف میزدن انداختم و کنار رضا نشستم. دستی به سر میلاد که روی پای رضا بود و به تلویزیون نگاه میکرد، کشیدم.
_ میگم فردا بپیچونیم بریم یه طرفی.
چشمهام از تعجب گرد شد.
_ کی رو بپیچونیم! علی یا خاله؟
_ دوتاشون رو.
_ ول کن بابا بیخیال. اینجا کم مونده یه دفتر بزارن جلو دَر، ساعت ورود و خروج بزنیم، بعد بپیچونیم!
_ فکر اونجاشم کردم؛ به عمو میگم، اجازه میگیرم.
_ اون سری که با خود عمو رفتم شبش که برگشتم، یادت نیست علی چی گفت؛ گفت اجازهی تو دست منه نه عمو.
_ تو چقدر ترسویی. الان زهره بود با کله میاومد.
_ بله، نتیجهشم اینه که از ترسش نمیتونه بیاد پایین.
_ حالا مندوست دارم با تو برم بیرون، چکار باید بکنم!
_ به علی بگو، اجازه داد بریم.
_ اون نمیذاره، تو به مامان بگو.
_ من نمیگم. ظهری گفتم رضا آش دوست نداره، خاله عصبانی شد که تو چکارِ رضا داری!
_ چی میگید شما دوتا پچپچ میکنید؟
میلاد گفت:
_ دارن قرار میذارن فردا علی رو بپیچونن، برن خوش بگذرونن.
نگاه هر دومون به علی که تو چهار چوب دَر آشپزخونه بود افتاد. رضا فوری گفت:
_ نمیخواستیم بپیچونیم، میخواستیم اجازه بگیریم.
میلاد سرش رو برداشت و به رضا گفت:
_ دروغگو دشمن خداست. تو گفتی بپیچونیم، رویا گفت نه اجازه بگیریم. تازه رضا گفت به عمو...
خاله با حرص گفت:
_ بس کن میلاد! تو چرا اینقدر فضول شدی؟
نگاه چپ چپ علی روی رضا ثابت موند. خدا رو شکر که گفتم نه، چون اصلاً طاقت این نگاه علی رو ندارم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت33
🌟تمام تو، سَهم من💐
بعد از خوردن چند بوق، صدای مردی توی گوشی پیچید:
_ بله.
آب دهنم رو قورت دادم.
_ سلام. آقا شما با من تماس گرفتید؟
_ شما؟
_ ببخشید من...
_خانم اینجا اگاهیه، اسمتون رو بگید ببینم کی باهاتون کار داره!
از ترس دستهام شروع به لرزیدن کرد.
_ من... مهرفر هستم. حوریناز مهرفر.
_ بله، جناب سروان کیانی باهاتون کار داشتن. چرا خاموش بودید؟
_ پدرم گوشیم رو ازم گرفته بود.
_ پسفردا ساعت ده اینجا باشید.
با گریه گفتم:
_ آقا من که هر چی میدونستم گفتم! دیگه چرا باید بیام؟
_ من نمیدونم خانم. تشریف بیارید بهتون میگن.
بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد.
کیانی همونه که باهام حرف زد یا یکی دیگهست!
دَر حیاط باز شد و رضا با موتور جدیدش وارد شد. فوری اشکم رو پاک کردم و پیاده شدم.
با دیدنم اخم کرد.
_ کی به تو گفت بیای تو ماشین!؟
از موتور پیاده شد و روبروم ایستاد.
_ بابا سوئیچ رو بهم داد.
نگاهش بین خونه و من جابجا شد.
_ چرا گریه کردی؟
_ دلم گرفته.
به موتورش اشاره کردم.
_ مبارک باشه.
_ اون روز کجا بودی؟
کاش میتونستم بهت بگم و کمی از استرسم رو کم کنم.
_ به بابا گفتم.
_ به منم بگو!
_ رضا تو رو خدا ولم کن!
_ باشه نگو، ولی بدون دیگه اون آزادی قبل رو بابا بهت نمیده.
پشت بهش کردم و سمت خونه رفتم.
_ شنیدی حوری؟
بیاهمیت وارد خونه شدم. برای اینکه رضا دست از سرم برداره، کنار بابا نشستم. رضا به بابا سلام کرد و وارد آشپزخونه شد. مامان نیشش باز بود و با تلفن حرف میزد.
_ نه خواهش میکنم، این چه حرفیه!
_ شما تأیید شدهای پیش کل محل.
_ من به پدرش میگم، خبرتون میکنم.
_ خواهش میکنم. خدا نگهدار.
گوشیش رو روی اپن گذاشت و با خنده نگاهم کرد.
زیر لب گفتم:
_ بدبخت شدم! یه خواستگار دیگه.
بابا شنید و با صدای بلند خندید. مامان گفت:
_ علیآقا کبکت خروس میخونه!
_ نه، کبک تو خروس میخونه. انقدر توی این چند سال حوریناز رو اذیت کردی که وقتی میخندیدی میفهمه چه خبره.
مامان طلبکار نگاهم کرد:
_ میبینی تا فهمیدی قیافه گرفتی! تو اصلاً با شوهر کردن مشکل داری.
_ نه دیگه! دختر بابا قول داده الکی نه نگه. حالا کی هست؟
باز جای شکرش باقیه، بابا بهم مهلت فکر کردن میده.
_ شوکتخانم بود؛ قبلا تو مسجد خادم بود.
دلخور به مامان نگاه کردم. شوکتخانم یه پسر داشت که اونم ملوان کشتی بود.
_ مامان تو رو خدا! اون پسرش شش ماه نیست، یه ماه هست.
_ کی گفت برای پسرش خواسته؟
پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو به بابا داد.
_ گفت برای پسر شریک برادر شوهرش، دنبال یه دختر خوب میگردن. اینم گفت اگر اجازه بدید که حوری ناز رو بهشون معرفی کنم.
فوری گفتم:
_ بگو نه اجازه نمیدیم. ما اصلاً اونا رو نمیشناسیم. پسر شریک برادر شوهرش! باور کن خودش یک بار هم پسره رو ندیده!
_ میبینی علیآقا! اینم دلیل دخترت.
بابا سرش رو تکون داد.
_ باباجان بذار بیان. همدیگرو میبینیم؛ تحقیق میکنیم؛ اگر خوشمون نیومد میگیم نه.
_ شما که میدونید آشغال هم از این دَر بیاد تو، مامان نون و خون من رو میکنه توی شیشه!
_حالا به خاطر دل مادرت بذار بیان. من نمیذارم اذیت بشی!
درمونده به مامان که معلومِ تو ذهنش بچهی منم از این ازدواج بغل کرده، نگاه کردم.
_ اسمش چیه؟
ملیح خندید.
_ یادم رفت بپرسم.
رنگ نگاهم تغییر کرد.
_ چی کارس؟ چند سالشه؟
_ پسفردا شب میان، خودت ازش بپرس. من یادم رفت بپرسم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم.
_ خدایا کار من رو ببین!
بابا گفت:
_ پسفردا خیلی زود نیست؟
یاد تلفنی افتادم که تو ماشین باهاش حرف زدم. صداش چند بار توی گوشم پیچید:
«پسفردا ساعت ده بیاید اینجا، سروان کیانی باهاتون کار دارن.»
فوری دستم رو برداشتم.
_ پسفردا نه! زنگ بزن بگو آخر هفته بیان.
_برای تو چه فرقی داره! اول و آخر که میخوای بگی نه.
_ مامان من پسفردا امتحان دارم.
_ اونا شب میان، تو صبح کلاس داری.
_ خب استرس دارم، نمیتونم!
تن صداش رو بالا برد.
_ وای... حوریناز! اینا پسفردا شب میان. من یه روز هم عقب نمیندازم.
بابا دستم رو گرفت.
_ عیب نداره باباجان. انقدر مخالفت نکن!
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت33
_شرمندم آقا سید اشاره کردم بمونید که چند کلام دور از چشم همه حرف بزنیم.
_خواهش میکنم. فقط بعد از اون صحبت ها باعث اختلاف نشه!
_ان شالله نمیشه. فرهاد رو فرستادم برای بدرقهشون.
_حدس میزنم برای چی گفتی بمونم.
_داد؟
جوابی نداد و بعد از چند لحظه گفت
_تو پسر یعقوب خانی ولی زمینتا آسمون باهاش توفیر داری. وقتی حرفی میزنی مطمعنم که بیراه نمیگی. اما توی این یکی انگار یه ظلمی هست
_نیست سید، نیست به جدتون.
کلافه ادامه داد
_دهنم بستهست اگر میتونستم حرف بزنم فیالفور بهم حق میدادید. من به اختیاری که گفتم از هاشم بگیرید نیاز دارم.
هاشم! یعنی آقاجان من رو میگه؟
_اصلا میلش نبود امضا کنه. گفتم به من اعتماد کن.
_امضا کرد؟
_کلی شرط گذاشت. که تهش باید برسه به زنی به اسم ماهرخ.
دوباره همون ماهرخ! نعیمه خانم گفت این هاشم که شاهرخخان و قدرت ازش حرف میزدن ربطی به من نداره.
_میرسه. آخرش امضا کرد؟
_آره تو مسجد گذاشتم لای قرآن. دو نسخه نوشتم یکی دست خودش یکی هم برای شما
ارباب خوشحال گفت
_میدونستم فقط به دست شما حل میشه.
_یه قولی در رابطه با سهم رعیت اربابی بهم دادی. یادت که نرفته؟
_نه سید یادمه. پای هر حرفی که زدم هستم. شما اعلامکن خودمم میام.
در اتاق به ضرب باز شد و صدای نگران نعیمه اومد
_کجاست؟
فرامرز خان لحن صداش رو جدی کرد
_چه خبره اینجا؟
نعیمه که انگار اصلا متوحه حضور آقا سید نشده بود ناراحت گفت
_سلام آقا! ببخشید پسرم نمیدونستیم هنوز مهمون هات نرفتن
آقا سید گفت
_علیک سلام، کار ما هم تموم شده بود. با اجازتون من دیگه برم
ارباب گفت
_شرمنده آقا، نعیمه خانم دایهم هستن.
_بله میشناسمشون تعریفشون رو از حاجخانم شنیدم. دایه با مادر فرقی نداره. احترامشم واجب. من دیگه برم. شما هم بمون ببین چی کارتون دارن.
_چشم
خداحافظی گفت جواب رو شنید و صدای بسته شدن در اتاق اومد. حتما نعیمه اومده دنبال من. ارباب چقدر عصبی بشه وقتی بفهمه من اینجا بودم و تمام حرف ها و قرار مدارهاش رو شنیدم.
_معلوم هست اینجا چه خبره؟!
صدای آهسته و ترسیدهی پری رو شنیدم
_اون طرفه
نعیمه لحن صداش رو مهربون کرد
_من پری و اطهر رو فرستادم بالا رو تمیز کنن. پری ظرفها رو میاره پایین اطهر میمونه بالا که نظافت کنه.
_خب!
_اطهر الاناونور پردهست
صدای نفس کشیدن عصبیِ ارباب باعث شد تا ناخواسته گریهم بگیره. عصبی پرده رو کنار زد و با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت33
🍀منتهای عشق💞
شامرو گذاشتم و برنح رو خیس کردم. دو تا چایی ریختم و بیرون رفتم.
زهره، نیایش رو روی پاهاش تکون میداد.
_چرا این بیچاره رو همهش میخوابونی؟
_نخوابه باید بغلش کنم راه برم
کنارش نشستم.
_این مهشید انگار حامله نمیشه. داره ادای حامله ها رو در میاره
_ از اولم گفت پنج سال بعد ازدواج بچه میخواد. مصموم شده
_تو چه سادهای! صبر کن بیاد پایین از زیر زبونش میکشم
صدای خاله از حیاط بلند شد
_بیا تو! تو ذِل گرما رفتی بیرون گرمازده میشی!
در خونه روباز کرد و با مشماهایی که دستش بود وارد خونه شد.
نگاه متعجبش سمت آشپزخونه رفت
_بوی چیه؟!
ایستادم و مشما ها رو از دستش گرفتم
_برای شام مرغ گذاشتم.
تچی کرد و کلافه اما با لحنمهربونی گفت
_چرا زحمت کشیدی! خودم میذاشتم. امشب مهمون دارم
زهره با خنده گفت
_مهمون خانهزاد
از لحن زهره خندهم گرفت
_میدونم خاله. بالکن بودم شنیدم به رضا گفتی
خاله رو به زهره دلخور گفت
_مسعود کی میاد دنبالت؟
زهره چاییش رو برداشت و خونسرد گفت
_خیالت راحت مامان جون. هستم خدمتون.
_قدمت سرچشمهام. اصلا صد روز بمون. ولی اون دهنت رو ببند
وسایل رو گوشهی آشپزخونه گذاشتم. فقط به اندازهی شام امشب خرید کرده.
_خاله سالاد درست کنم؟
_دستت درد نکنه. بیار با زهره با هم درست کنید
با ظرف خیار و گوجه کنار زهره نشستم.میلاد داخل اومد
_مامان کجا هوا گرمه! هی جلوی دوستان میگی بیا تو!
خاله از اتاق بیرون اومد
_گرمه مامان جان. بشین یه شربت برات درست کنم
رضا یا اللهی گفت و از پلهها پایین اومد.
_مامان چه بویی راه انداختی. مهشید اول میلش نبود ییاد پایین با بوی غذات کوتاه اومد
خاله لبخند به لب از آشپزخونه بیرون اومد و زهره با خنده گفت
_زنت گشنهست وگرنه غذا زیاد بو هم نداره.
رضا خیره نگاهش کرد و زهره پرسید
_تو چرا سرکار نمیری!
میلاد لیوان شربت رو از خاله گرفت
_رضا هر چی از زنش شانس نیاورده از پدر زن شانس آورده
رضا دستش رو بلند کرد و محکم زد پشت گردن میلاد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀