🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت331
🍀منتهای عشق💞
خاله ناراحت گفت:
_ یعنی چی؟
_ ولش کن مامان، خودمون میریم. به جهنم!
خاله ایستاد و چادرش رو روی سرش مرتب کرد.
_ نمیشه نیاد که! الان راضیش میکنم.
_ مامان بیخیالش شو. شعور نداره.
_ رضاجان شما اول زندگیتونِ! این حرفها چیه میزنی؟
سمت دَر رفت. دستش به دستگیرهی دَر نرسیده بود که چرخید سمت میلاد.
_ تو هم پاشو بیا.
میخواد ببرش که علی نتونه بازم شماتتش کنه. میلاد فوری ایستاد و همراه خاله از اتاق بیرون رفت.
رضا که حسابی دلخور بود، گوشهی اتاق نشست.
_ اون دیگه بیاد هم برای من مهم نیست.
علی گفت:
_ پاشو بریم کنار ماشین. انقدر خودت رو درگیر نکن.
_ خیلی بهم برخورد سرش رو از زیر پتو نیاورد بیرون نگاهم کنه. زنعمو هم فقط نگاه کرد و یک کلمه حرف نزد.
_ مگه عمو نبود؟
_ نه اول داشت با مامان حرف میزد، بعدش هم رفت اتاق آقاجون.
دَر اتاق باز شد. خاله ناراحتتر از قبل برگشت و رو به رضا گفت:
_ گفت میام.
رضا عصبیتر گفت:
_ چی بهت گفت که این جوری ناراحت شدی!؟
خاله آهی کشید.
_ اون طفل معصوم چیزی نگفت.
رضا با توپ حسابی پر، ایستاد و سمت دَر رفت.
_ من الان تکلیفش رو با عمو روشن میکنم.
قبل از اینکه بیرون بره، خاله روبروش ایستاد.
_ آروم باش پسرم!
_ بیجا میکنه این جوری رفتار میکنه!
_ تو از همه چی خبر نداری. مهشید من رو ناراحت نکرد.
نگاهی به ما کرد. سرش رو کنار گوش رضا برد و حرفی زد. رضا تمام عصبانیتش یکجا خوابید. متعجب پرسید:
_ برای چی؟
_ نمیدونم. برای همین سرش زیر پتو بوده. الان هم بهتره نری اونجا. صبر کن خودش حاضر میشه میاد.
زهره که از هیچی خبر نداشت با خنده گفت:
_ بشین داداش، بهش رحم کن. نکشیش حالا.
رضا چپچپ نگاهش کرد. علی با تشر گفت:
_ زهره اگر بلد نیستی تمومش کنی یادت بدم! نمیبینی ناراحته؟
زهره سکوت کرد و میلاد کنارش نشست. نگاهش رو توی جمع چرخوند و پنهانی به زهره چیزی گفت. چشمهای زهره گرد شد و خیلی آهسته پرسید:
_ چرا؟
میلاد شونههاش رو بالا انداخت. بیچاره مهشید! هم باباش روش دست بلند کرد و هم همه فهمیدن؛ آبروش رفت.
البته یکم حقش بود؛ این جوری شاید از روشی که مادرش یادش داده خارج بشه و بیشتر به زندگیش فکر کنه.
از سر دلتنگی آهی کشیدم. ای کاش پدر من هم زنده بود، حتی اگر مثل عمو تنبیهم میکرد.
_ پاشید جمع کنیم زودتر بریم که به سردی هوا نخوریم.
رضا که دلودماغ نداشت. من و زهره ایستادیم و وسایلی که خاله گفت رو جمعوجور کردیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت330 🍀منتهای عشق💞 در باز شد و علی هراسون با لباس نظامیش دا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت331
🍀منتهای عشق💞
لبخند روی صورت خاله پهن شد نگاهی بهم انداخت و با سرعت لبخند محو شد و ناراحت و نگران دستش رو به صورتش زد و چنگی به لپش کشید و گفت
_ تو حامله بودی اونجوری از پله ها پرت شدی پایین!
همون دست رو بالا آورد و آهسته توی سرش زد و گفت
_پاشو، پاشو بربم دکتر
علی که تازه نگرانی خاله حسابی ترسوندنش به من نگاه کرد
_ مگه نمی گی خوبی!
_ خوبم هیچیم نیست
خاله گفت
_تو چه می فهمی خوبی! این همه پله ها رو از اون بالا سر خوردی افتادی پایین.
_ خاله فقط چند تا پله ی آخر بود!
به خدا هیچیم نیست
_ من این حرفا حالیم نمی شه. سمت رخت اویز رفت
_ بلند شو
برگشت سمتم و معترض گفت
_اصلا تو چرا به من نگفتی حامله ای که مراقبت باشم؟ که نذارم این پله ها رو بالا و پایین بری چه برسه بخوای بدویی!
علی دستپاچه ایستاد و گفت
_پاشو بریم دکتر
زهره هم خوشحاله هم نگران، آهسته جلو اومد
_هی می گید پاشو !چجوری پاشه با این پاش. مگه نمی بینید پاشو بستیم
علی تازه متوجه پام شد. چشمهاش گرد شد
_پات چی شده؟
زهره دستپاچه گفت
_خورد به لبهی پله
_پله که موکت شده؟
نگاهش سمت پله ها رفت
_پات رفته رو چیزی؟
خاله چادرش رو سرش کرد
_برای این حرفها دیر نمیشه. علی جان برو لباسهاش رو بیار پایین
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀