eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
601 عکس
305 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله ناراحت گفت: _ یعنی چی؟ _ ولش‌ کن مامان، خودمون می‌ریم. به جهنم! خاله ایستاد و چادرش رو روی سرش مرتب کرد.‌ _ نمی‌شه نیاد که! الان‌ راضیش می‌کنم. _ مامان بی‌خیالش شو. شعور نداره. _ رضاجان شما اول زندگی‌تونِ! این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ سمت دَر رفت.‌ دستش به دستگیره‌ی دَر نرسیده بود که چرخید سمت میلاد. _ تو هم‌ پاشو بیا. می‌خواد ببرش که علی نتونه بازم شماتتش کنه.‌ میلاد فوری ایستاد و همراه خاله از اتاق بیرون رفت. رضا که حسابی دلخور بود، گوشه‌ی اتاق نشست. _ اون دیگه بیاد هم برای من مهم نیست. علی گفت: _ پاشو بریم کنار ماشین. انقدر خودت رو درگیر نکن. _ خیلی بهم‌ برخورد سرش رو از زیر پتو نیاورد بیرون نگاهم کنه. زن‌عمو هم فقط نگاه کرد و یک کلمه حرف نزد. _ مگه عمو نبود؟ _ نه اول داشت با مامان حرف می‌زد، بعدش هم رفت اتاق آقاجون. دَر اتاق باز شد. خاله ناراحت‌تر از قبل برگشت و رو به رضا گفت: _ گفت میام. رضا عصبی‌تر گفت: _ چی بهت گفت که این جوری ناراحت شدی!؟ خاله آهی کشید. _ اون طفل معصوم چیزی نگفت. رضا با توپ حسابی پر، ایستاد و سمت دَر رفت. _ من الان تکلیفش رو با عمو روشن می‌کنم. قبل از اینکه بیرون بره، خاله روبروش ایستاد. _ آروم باش پسرم! _ بیجا می‌کنه این جوری رفتار می‌کنه! _ تو از همه چی خبر نداری. مهشید من رو ناراحت نکرد. نگاهی به ما کرد. سرش رو کنار گوش رضا برد و حرفی زد. رضا تمام عصبانیتش یکجا خوابید. متعجب پرسید: _ برای چی؟ _ نمی‌دونم. برای همین سرش زیر پتو بوده. الان هم بهتره نری اونجا.‌ صبر کن خودش حاضر می‌شه میاد.‌ زهره که از هیچی خبر نداشت با خنده گفت: _ بشین داداش، بهش رحم کن. نکشیش حالا. رضا چپ‌چپ نگاهش کرد. علی با تشر گفت: _ زهره اگر بلد نیستی تمومش کنی یادت بدم! نمی‌بینی ناراحته؟ زهره سکوت کرد و میلاد کنارش نشست.‌ نگاهش رو توی جمع چرخوند و پنهانی به زهره چیزی گفت. چشم‌های زهره گرد شد و خیلی آهسته پرسید: _ چرا؟ میلاد شونه‌هاش رو بالا انداخت. بیچاره مهشید! هم باباش روش دست بلند کرد و هم همه فهمیدن؛ آبروش رفت. البته یکم‌ حقش بود‌؛ این جوری شاید از روشی که مادرش یادش داده خارج بشه و بیشتر به زندگیش فکر کنه.‌ از سر دلتنگی آهی کشیدم‌. ای کاش پدر من هم زنده بود، حتی اگر مثل عمو تنبیهم می‌کرد.‌ _ پاشید جمع کنیم زود‌تر بریم که به سردی هوا نخوریم.‌ رضا که دل‌و‌دماغ نداشت. من و زهره ایستادیم و وسایلی که خاله گفت رو جمع‌وجور کردیم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت330 🍀منتهای عشق💞 در باز شد و علی هراسون با لباس نظامیش دا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لبخند روی صورت خاله پهن شد نگاهی بهم انداخت و با سرعت لبخند محو شد و ناراحت و نگران دستش رو به صورتش زد و چنگی به لپش کشید و گفت _ تو حامله بودی اونجوری از پله ها پرت شدی پایین! همون دست رو بالا آورد و آهسته توی سرش زد و گفت _پاشو، پاشو بربم دکتر علی که تازه نگرانی خاله حسابی ترسوندنش به من نگاه کرد _ مگه نمی گی خوبی! _ خوبم هیچیم نیست خاله گفت _تو چه می فهمی خوبی! این همه پله ها رو از اون بالا سر خوردی افتادی پایین. _ خاله فقط چند تا پله ی آخر بود! به خدا هیچیم نیست _ من این حرفا حالیم نمی شه. سمت رخت اویز رفت _ بلند شو برگشت سمتم و معترض گفت _اصلا تو چرا به من نگفتی حامله ای که مراقبت باشم؟ که نذارم این پله ها رو بالا و پایین بری چه برسه بخوای بدویی! علی دستپاچه ایستاد و گفت _پاشو بریم دکتر زهره هم خوشحاله هم نگران، آهسته جلو اومد _هی می گید پاشو !چجوری پاشه با این پاش. مگه نمی بینید پاشو بستیم علی تازه متوجه پام شد. چشم‌هاش گرد شد _پات چی شده؟ زهره دست‌پاچه گفت _خورد به لبه‌ی پله _پله که موکت شده؟ نگاهش سمت پله ها رفت _پات رفته رو چیزی؟ خاله چادرش رو سرش کرد _برای این حرف‌ها دیر نمیشه.‌ علی جان برو لباس‌هاش رو بیار پایین پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀