🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت335
🍀منتهای عشق💞
دایی ماشینش رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم. دَر خونه رو باز کرد.
_ رویا میری یه گوشه میشینی با منم حرف نمیزنی که حسابی از دستت شاکیام.
_ عِه دایی!
دَر رو بست.
_ کوفت دایی! مریضی هی به روم میاری؟
_ من شوخی کردم! تو که میدونی نمیگم.
_ توی دلم رو که خالی میکنی.
کفشش رو درآورد و از من فاصله گرفت. داخل رفتم و روسریم رو درآوردم.
_ خب تو هم دل علی رو خالی میکنی!
تیز چرخید سمتم.
_ من داییتم!
قدمی سمتم برداشت.
_ تو و علی میدونید دارم شوخی میکنم.
خیلی عصبی شده؛ بهترِ دیگه جواب ندم.
_ ببخشید دیگه هیچی نمیگم.
نگاه مظلومم، کمی آرومش کرد و روی مبل نشست.
_ یه لیوان آب برام میاری؟
_ چشم.
سمت آشپزخونه رفتم و با لیوان آبی برگشتم.
_ آبجی خیلی برای من زحمت کشیده. تا برم سر کار، هوام رو داشت. خوبیهاش رو هیچوقت فراموش نمیکنم. میبینی الان چقدر با میلاد مهربونِ؛ منم که بچه بودم همین جوری بود. هر وقت یه کار اشتباه میکردم که آقا خدا بیامرزم میخواست تنبیهم کنه، میرفتم پشت آبجیزهرا. نمیذاشت کاری باهام داشته باشه.
یه بار تو مدرسه، من و علی، با ناظم لج کردیم؛ زدیم هر چی شیشه تو مدرسه بود رو شکستیم. فهمیدن کار ماست، فرستادن دنبال باباهامون.
لبخند رو لبهاش نشست.
_ میرسیدن مدرسه، هر دومون کتک میخوردیم. باید خسارت تمام شیشهها رو هم میدادن. من و علی هم از مدرسه فرار کردیم. جایی رو نداشتیم بریم؛ رفتیم پیش آبجی. کلی دعوامون کرد. اون موقع خونشون زیرزمین داشت. فرستادمون اونجا، گفت تا من صداتون نکردم جواب ندید.
تا شب اونجا بودیم. پنهانی برامون غذا و میوه میآورد. شب گفت ازشون قول گرفته به ما کاری نداشته باشن. رفتیم بالا. نمیدونم آقام رو چه قسمی داده بود که هیچی بهم نگفت. فقط سه ماه پول توجیبی بهم نداد تا هم تنبیه بشم، هم خسارت شیشهها رو از جیب خودم بده.
_ علی رو هم کسی کارش نداشت؟
_ نه، آبجی نذاشت. تازه یواشکی بهمون پول توجیبی هم میداد. به روح آقام نمیخواستم انقدر پیش روی کنم و بهش نگم. ششماه از آشناییمون که گذشت، علی گفت این دختره بدرد نمیخوره. خودمم شک داشتم که بتونم باهاش ادامه بدم ولی با خودم میگفتم بعد ششماه که اسم روش گذاشتم، نباید کنار بکشم. خیلی باهاش راه اومدم، اما نشد. آبجی هم حالش خوب نبود که بگم...
صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو به زحمت از جیبش بیرون آورد و به صفحهش نگاه کرد.
_ آقامجتبیست.
_ اَه... زنگ زده چی بگه؟
تماس رو وصل کرد.
_ سلام آقامجتبی.
_ بله پیش منِ.
گوشی رو گرفت سمتم. بیصدا لب زدم:
_ بگو خوابه.
اَخم کرد و با صدای کمی گفت:
_ زشته! گفتم پیشم نشستی.
ناچار گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
_ سلام عمو.
جواب سلامم رو نداد و عصبی گفت:
_ کی به تو اجازه داده بری اون جا؟
از لحنش ناراحت شدم و لبهام رو جلو دادم.
_ خالهم.
_ خالهت که میگه خبر نداره، یه دفعه دیده تو نیستی؟
سکوت کردم و لبهام رو بهم فشار دادم.
_ فکر کردم گفتم.
_ بیخود کردی فکر کردی! همین الان میفرستم بیان دنبالت.
_ چرا؟ من میخوام پیش داییم بمونم.
_ رویا کاری نکن...
_ عمو داییم تنهاست؛ میخوام پیشش بمونم.
دایی گوشی رو از من گرفت.
_ آقامجتبی، عیب داره رویا پیش من بمونه!؟
_ اذیتش نکنید، بذارید هر جا راحته بمونه.
_ نه دلتون شور نزنه؛ صبح با آبجیم هماهنگ میکنم میارمش.
_ باشه خداحافظ.
تماس رو قطع کرد. بلافاصله گوشم رو محکم گرفت و کشید.
_ یه بار دیگه من رو با فرزانه تهدید کنی و میگممیگم راه بندازی، من میدونم با تو.
دستم رو روی دستش گذاشتم تا گوشم کمتر کشیده بشه.
_ دایی ول کن به خدا داره دردم میاد!
کمی بیشتر کشید و باعث شد تا سرم رو به دستش نزدیک کنم.
_ بگو بار آخرمه.
_ بار آخرمه... توروخدا ول کن.
گوشم رو رها کرد. با دست ماساژش دادم. حسابی داغ شده. انگار حرارت ازش بلند میشه.
_ دایی خیلی بدی!
با دست نمایشی هُلم داد.
_ پاشو روی اون مبلِ بشین، میخوام بخوابم.
به حالت قهر از کنارش بلند شدم. بالشتی برداشتم و روی زمین، پشت بهش خوابیدم. کنجکاوی اینکه عمو چی بهش گفته، نمیذاره بخوابم. اصلاً به عمو چه ربطی داره من کجام؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀