eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
264 عکس
98 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با صدای گوشی دایی بیدار شدم. اما دلم نمی‌خواست چشمم‌ رو باز کنم.‌ _ بله. _ سلام. نه خوابه. _ مطمئنی؟ دیشب آقامجتبی شاکی شده بودا! _ رویا‌ پاشو علی کارت داره. چشمم رو باز‌ کردم. بابت دیشب ازش دلخورم. اخم کردم و دست دراز کردم تا گوشی رو ازش بگیرم که گوشی رو عقب کشید. _ علیک‌ سلام. کلافه نگاهم‌ رو ازش گرفتم. _ دایی گوشی رو بده. گوشی رو سمتم گرفت. بدون‌ اینکه نگاهش کنم، گوشی رو گرفتم. _ الو. _ سلام، صبح‌بخیر. _ سلام. _ داریم جمع می‌کنیم بریم؛ تو با دایی برگرد. _ من نمی‌خوام با دایی بیام! _ چرا؟ طلبکار گفتم: _ این من رو می‌زنه.‌ سکوت‌ کرد. ادامه دادم: _ دیشب یه جوری گوشم رو پیچوند که تا دو ساعت تب داشت. ناراحتی رو از صداش می‌شد فهمید. _ چرا؟ _ سر این که من نذاشتم تو رو اذیت کنه... با کشیده شدن‌ گوشی از دستم، کمی ترسیدم‌ و به دایی نگاه کردم. _ الو علی... _ داره شلوغش می‌کنه... با صدا خندید. _ حالا نمی‌خواد داغ کنی؛ من از حق دایی بودن خودم استفاده کردم. _ واسه همین اینجام. گوشی رو با دلخوری گرفت سمتم. _ انقدر دردت اومد که گفتی؟ _ بله دردم‌ اومد. _ بگیر ببین چی می‌گه؟ دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _ بله. _ رویا اگر دوست نداری، خودم میام دنبالت. ولی ازت خواهش می‌کنم با دایی برگرد.‌ اصلا دلم‌ نمی‌خواد ناراحتیش رو ببینم _ باشه. _ جبران می‌کنم‌ برات.‌ کاری نداری؟ _ نه خداحافظ. از قطع تماس که مطمئن شدم، گوشی رو روی مبل گذاشتم. _ چی شد؟ با کی برمی‌گردی؟ بدون این‌که نگاهش کنم، لب زدم: _ با تو. _ پس پاشو جمع کنیم. باید زودتر راه بیافتیم. وسایل رو داخل ماشین گذاشت. مانتوم رو پوشیدم. دوباره باید بی‌چادر بمونم. روی صندلی ماشین نشستم. دایی بعد از تحویل دادن کلید خونه، پشت فرمون نشست و راه افتاد. یک ساعتی بود که راه افتاده بودیم و کلامی بینمون جابه‌جا نشده بود. دایی بالاخره سکوت رو شکست.‌ _ چیزی می‌خوری وایسم بخرم؟ سرم‌ رو بالا دادم. _ قهری هنوز؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم.‌ با‌ خنده گفت: _ اوه... اوه چه قهر عمیقی هم. اونی که باید براش ناز کنی، الان‌ نیست ببینه. _ ناز نیست. از دستت ناراحتم. _ خب ببخشید. سرچرخوندم و به چهره‌ی مهربونش نگاه کردم.‌ _ اعصابم بهم ریخته بود. خیلی اضطراب دارم. شاید بتونم کمی آرومش کنم. _ همین جوری خالی‌خالی ببخشم؟ نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبرو نگاه کرد. _ چی‌کار کنم؟ _ من دلم از این گردوها می‌خواد که سر راه می‌فروشن. _ باشه برات می‌خرم. صبر کن برسیم‌ یه جا که آش هم داشته باشه. سر حرفش بود. هم آش خوردیم، هم گردو خرید. دوباره راه افتادیم.‌ با دایی هم اگر حرفش رو گوش کنی، حسابی خوش می‌گذره؛ اما من دلم می‌خواد همیشه کنار علی باشم. سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. _ می‌خوای بایستم بری عقب بخوابی؟ _ نه همین‌جا خوبه. چشمم رو بستم. خیلی زود خوابم رفت. ماشین از حرکت ایستاد. بیدار شدم.‌ صدای بوق ماشین دایی بلند شد. نفس عمیقی‌ کشیدم و کمی جابه‌جا شدم که باد به صورتم خورد. چشمم رو نیمه باز کردم. علی سمت‌مون می‌اومد. تکیه‌ی سرم‌ رو برداشتم. _ چی شده؟ _ هیچی؛ شما خوابیدی، علی‌تون پدر من رو درآورده که رسیدیم تهران، وایسا چادر رویا رو بدم. علی به ماشین رسید. مشمایی رو از شیشه پایین ماشین، داخل آورد. _ سلام.‌ سرت کن. چادر رو گرفتم و قبل از اینکه درش بیارم، لقمه‌ای سمتم گرفت. _ اینم بخور. دایی گفت: _ ما هم که آدم نیستیم! فقط رویاتون گرسنه نمونه. _ دوتاست، کم حرف در بیار! مامان فرستاده. لقمه‌ها رو هم گرفتم.‌ _ دستت درد نکنه. عمو هیچی نگفت؟ _ اصلاً مهم نیست‌، بهش فکر نکن. رسیدیم خونه هم برو تو اتاقت با هیچکس هیچ‌جا نمی‌ری؛ حتی رضا. _ باشه. _ می‌خوای ببرمش خونه‌ی خودم؟ _ نه، مامان‌ گفت بگم تو هم بیای خونه‌ی ما. _ نه من خسته‌م. می‌خوام برم خونه‌ی خودم. علی رو به من گفت: _ چیزی نمی‌خوای؟ _ نه. لبخندی زد و رفت. با نگاه بدرقه‌ش کردم. آهی کشیدم که از صداش دایی بلند خندید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀