🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت339
🍀منتهای عشق💞
کیفم رو گوشهای گذاشتم و با خیال راحت روی رختخوابم دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. زهره برق اتاق رو خاموش کرد و کنارم خوابید.
_ راستی رویا، چرا مهشید دیگه نمیره خونهشون؟ عمو هم دیگه سراغش رو نمیگیره!
_ همش یه هفته مونده.
_ یه هفته کمه!؟ تو فرض کن من الان با مسعود نامزد کنم، علی میذاره من یه هفته اون جا بمونم؟ دیروز شنیدم تو آشپزخونه داشت به مامان میگفت، اینا عقدم کردن، زهره تا عروسی حق نداره بره خونهشون بمونه. باید تا قبل از ساعت نه شب برگردونش اینجا. مامان هر چی باهاش حرف می زد که اذیتشون نکن، علی قبول نمیکرد و حرف خودش رو میزد.
_ اولاً رضاومهشید بحثشون فرق میکنه. عمو خیالش راحته چون غریبه نیستیم. دوماً مهشید کار اشتباهی میکنه با باباش قهر کرده. اگه مثل من و تو بابا نداشت، اون موقع میفهمید که چقدر باید قدرش رو بدونه. کاش منم بابا داشتم، اینقدر سختگیری میکرد برام.
_ آره واقعاً بابا نداشتن خیلی سخته.
_ مهشید ناراحت اون سیلی که بهش زده؛ اما نمیدونه چه پشت پناهی داره.
_ البته علی هم برای ما پشت پناه هست ولی خب هیچی بابا نمیشه. الانم ممنوع کرده من باهاش حرف بزنم. میگه حرف میزنی ناراحتش میکنی و باعث اختلاف میشی؛ وگرنه میرفتم بهش میگفتم برو پیش بابات. تو بهش بگو رویا.
_ ما الان هر حرفی به اون بزنیم، فکر میکنه منظورمون اینه که باید از اینجا بره یا میخوایم بیرونش کنیم. به ما چه؟ یا میره یا نمیره. اگرم خانوادش دلشون تنگ شده، بیان ببرنش.
_ زنعمو هی بهش زنگ میزنه ولی مهشید نمیخواد بره.
_ امروز فرداست که عمو بلندشه بیاد اینجا به زور ببرش. تا ابد که نمیتونه اینجا بمونه؛ بعد هم شاید بهشون وقت داده؛ چون جمعه عقدشونه، کاری بهشون نداره.
_ دیشب تو اتاقشون بحثشون شده بود. مهشید به رضا میگفت، بیا بریم برای من خرید کن، رضا میگفت تازه خرید کردیم؛ نمیتونم، شرایطش رو ندارم. مهشید میگفت من خودم پول دارم؛ بیا بریم با پول من بخریم به همه بگم تو خریدی. ولی رضا قبول نکرد. گفت این کار رو نمیکنیم. مهشیدم قهر کرده بود، داشت گریه میکرد.
رفتم نزدیکتر گوش دادم. مهشید گریه میکرد، رضا هم آرومش نمیکرد. معلوم نیست علی چی بهش گفته که حسابی پُرش کرده! قبلاً مهشید میگفت به خواب، میخوابید. میگفت پاشو، میایستاد.
_ من اگر پول داشتم، میدادم به رضا که پیش زنش انقدر ندارم ندارم نکنه.
_ چرا؟ دخترهی پررو مگه زن کی شده که هی بخر بخر راه انداخته!
سمت زهره چرخیدم.
_ چه خواهرشوهری هستی تو! باید ازت ترسید. مهشید هم مثل ما. همهمون میدونیم که زنعمو داره یادش میده که بگو برات خرید کنه. مثلاً میخواد یاد بگیره. اونم میخواد پیش خانواده سربلند باشه. درسته اشتباه میکنه ولی بالاخره حسیِ که نباید سرکوب بشه. چون بعداً باعث دلخوری میشه.
_ بیخود کرده! همینی که هست.
_ حالا صبر کن ببینیم زن مسعود میشی، از این حرفا میزنی یا نه؟
_ اوه... حالا کو که من زن مسعود بشم! علی گفته بعد از امتحانات، امتحانها هم که نوزده خرداد تموم میشه.
_ الان چهارده فروردینِ. چیزی نمونده که! چشم به هم بزنی دوماه سر شده.
_ رویا خیلی میترسم. به نظرت میتونیم عکسها رو تا قبل از عقد از دستشون در بیاریم؟
_ نمیدونم؛ صبر کن ببینم چی میشه. فقط نذار کسی بفهمه که میخوای ازدواج کنی که به گوششون نرسه. من خیلی فکر کردم تو این چند روز. به نظرم اگر که با شقایق راهی پیدا نکنیم با خود هدیه هم به نتیجه نمیرسیم. حالا که تو میترسی به علی یا خاله بگی، میگم بریم به مشاوره مدرسه بگیم کمکمون کنه.
_ تو چه سادهای! قشنگ میذارن کف دست مامان. به زور و تهدید نمیشه از هدیه و برادرش چیزی گرفت. مخصوصاً برادرش. تو اون رو نمیشناسی؛ فقط باید باهاشون به توافق برسیم.
_ چه توافقی زهره؟ اون میخواد بیشتر با تو رفاقت کنه. تو خیلی از حریمها رو بین خودتون شکستی؛ اونم ول کنت نیست. همچین دختری دیگه سخت میتونه پیدا کنه.
_ فکر میکردم قراره با هم عروسی کنیم.
_ حالا دیگه گذشته؛ از این به بعد باید حواست رو جمع کنی. من جای تو بودم تا حدودی از ماجرای زندگیم رو به شوهرم میگفتم. در آینده هر جا که بری، میخوای برادر هدیه رو ببینی و حسابی ازش بترسی. شاید مادرش بهش نگفته باشه. اگر از اول بدونه شاید یکم ناراحت بشه ولی استرس خودت برای این اتفاق کمتر میشه. البته حذف نمیشه. بالاخره یه کاری کردی که باز خوردش رو تو زندگیت میبینی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀