🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت34
🍀منتهای عشق💞
رضا برای دفاع از خودش گفت:
_ نرفتیم که! همینجوری اَلکی حرفش رو زدیم.
_ الان که دارم فکر میکنم، میبینم دانشگاه رفتنت کار اشتباهی بوده. باید میرفتی سربازی تا اینجوری واسه من نقشه نکشی.
رضا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد، علی رو به من گفت:
_ رویا! ببینم یا بشونم از اینفکرا کردی، اون روز من میدونم با تو.
_ به من چه! دیدی که گفت، من گفتم نه. چرا توی این خونه، هر کی کار اشتباهی میکنه بعدش من رو دعوا میکنید؟
پاش رو روی پله گذاشت و بالا رفت.
_ دعوات نکردم؛ گفتم که بدونی.
سرچرخوند و نگاهم کرد.
_ اینجوری هم بلبل زبونی نکن، به نفعت نیست.
_ من بلبل زبونم! من که هر چی میگید میگم چشم.
خاله برای اینکه ساکتم کنه، گفت:
_ الانم بگو چشم، تمومش کن.
نگاه ممتد علی بهم فهموند که منتظر شنیدن چَشمیه که خاله گفت. با حرص نگاهم رو ازش گرفتم.
_ چشم.
صدای نفس سنگین علی، در حالی که نگاه ازم برداشته بود و پلهها رو بالا میرفت، شنیدم.
خاله از رفتن علی که مطمئن شد، رو به رضا گفت:
_ رضا با من اینجوری نکن. اون از زهره که با یه گوشی دادن بهش، من رو بدبخت کردی، اینم از رویا که میخوای سر به هواش کنی! من برای رویا باید به صد نفر پاسخگو باشم.
جملهی آخرش رو با بغض گفت و وارد آشپزخونه شد. رضا که طاقت اشک خاله رو نداشت، نچی کرد و نیم خیز شد. آروم پس کلهی میلاد زد:
_ اگر برات لپ لپ خریدم؛ بشین تا علی برات بخره!
_ نخر. عمو میخره.
ایستاد و برای دلجویی از مادرش پیشش رفت.
میلاد ناراحت گفت:
_ تو میخری؟
از اینکه بیخودی دعوام کرده بودن، دلخورم. ناراحت گفتم:
_ من که پول ندارم.
_ الکی نگو، عمو اون روز بهت پول داد.
با تعجب پرسیدم:
_ تو از کجا میدونی؟
_ تو پارک اقاجون زنگ زد به عمو؛ گفت پول رویا رو دادی؟ عمو هم گفت دادم یه خورده هم خودم گذاشتم روش. این یعنی تو یه عالمه پول داری.
_ اونا رو دادم به خاله. بعد هم وقتی علی گفته کسی حق نداره تا سه ماه برای تو لپ لپ بخره، من اگر پول هم داشتم نمیتونستم برات بخرم. برو مشقات رو بنویس.
رفتن تو اتاق پیش زهره، الان اشتباهترین کاره. دیواری از دیوار من توی این خونه کوتاهتر نیست. از رفتن رضا که مطمئن شدم، گوشهی اتاق دراز کشیدم و خودم رو سرگرم کتاب زبانم کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت34
🌟تمام تو، سَهم من💐
هیچوقت مقاومت هیچ کس توی این خونه برای نیومدن خواستگارهای من در برابر مامان فایدهای نداشته.
مامان هیچجوره از روی تصمیمش کوتاه نمیاومد و من چه میخواستم و چه نمیخواستم، پسفردا خواستگارها به خونه ما میاومدن و من باید با پسرشون صحبت میکردم.
مصیبت تازه از زمانی شروع میشه که مثل همیشه خوشم نیاد و یا اون با شرایط من مخالفت کنه و بعدش قرار باشه با مامان روبرو بشم.
همین که بابا ماشین رو بهم داده جای شکرش باقیه. تا پسفردا صبح باید تو استرس آگاهی بمونم. من باید جواب کدوم سؤال رو بدم که گناهش رو مرتکب نشدم؟ بعد هم بیام خونه و زیر حرفهای سنگین مامان با خواستگار حرف بزنم که معلوم نیست اصلاً شعور داشته باشه یا نه.
نگاه خیره وچپچپ رضا که گاه و بیگاه بهم میانداخت، اذیتم میکرد. به اتاقم برگشتم. مامان غرغر میکرد و بابا در برابرش مقاومت نشون میداد.
_ این همینه، باید به همون افشار میدادیمش!
_ خب حق داره خانوم! در رابطه با پسره یکم سؤال میپرسیدی. اسم و شغلش رو بدونه، شاید به دلش بشینه.
_ خب چیکار کنم! یادم میره.
_ نمیشه که خانم، هر دفعه یادت میره.
مامان طلبکار گفت:
_ حالا یادم رفته، الان باید چیکار کنم؟ یکی منو بکشه که خیالتون راحت بشه.
صدای خندهی بابا مثل همیشه خبر از تسلیم شدنش میده. این شگرد مامانِ؛ وقتهایی که کار اشتباهی میکنه، انقدر با رفتارهاش مظلومنمایی میکنه تا بابا رو به خنده واداره و انگار نه انگار.
استرس آگاهی رفتن، اجازه خوابیدن بهم نمیده. وگرنه رد کردن خواستگار توی این چند سال برای من یک روند عادی شده و هر چی مامان اذیتم میکنه، بالاخره باهاش کنار میام.
خدا رو شکر فردا کلاس ندارم. شاید بهتر باشه صبح زود با همون شماره تماس بگیرم و ازش بخوام که به جای پسفردا، فردا به کلانتری برم. باید صبر کنم توی موقعیت مناسب که کسی خونه نباشه زنگ بزنم.
صبح با سروصدای رضا و بابا که مشغول خوردن صبحانه بودند، از خواب بیدار شدم. برای من که حتی دیشب هم شام نخوردم الان باید صبحانه خوشایند باشه، اما هیچ اشتهایی ندارم.
دلم میخواد هزاران بار برام خواستگار بیاد، من به همه جواب منفی بدم و بعدش مامان اذیتم کنه اما فردا به آگاهی نرم و سؤالوجواب پس ندم. استرسی که اون جا به من وارد میشه خیلی برام سختِ و برای شب نمیتونم تمرکز کنم.
صدای خداحافظی بابا رو که شنیدم، پتو رو روی سرم کشیدم تا از دست حرفهای مامان در امان باشم.
دَر اتاقم رو باز کرد.
_ حوریناز.
چشمهام رو بستم تا اگر پتو رو کنار زد، شک نکنه که بیدارم.
_ من دارم میرم بیرون، دیر میام. امروز خونهای ناهار درست کن. شنیدی؟
صدای بسته شدن دَر اتاقم که اومد از جام پریدم. الان بهترین فرصته زنگ بزنم به همون شمارهی دیشبی.
از پنجرهی اتاقم به حیاط نگاه کردم. مامان چادرش رو روی سرش مرتب کرد و بیرون رفت. فوری گوشیم رو برداشتم و شماره رو گرفتم.
صدای مردی که انگار تازه از خواب بیدار شده، توی گوشی پیچید.
_ الو...
_ سلام آقا، من مهرفر هستم.
_ با کی کار داری؟
_ من دیروز تماس گرفتم، شما گفتید سروان کیانی باهام کار دارن.
_ آهان. الان چی کار داری؟
_ دیروز شما گفتید که من پسفردا که میشه فردا بیام؛ میشه امروز بیام؟
_ نه خانم، سروان کیانی امروز نیستن.
_ نمیشه یکی دیگه ازم سؤال بپرسه؟ آخه من فردا کار دارم نمیتونم بیام!
_ پیشنهاد میکنم بیایید. یک هفتهس دارن دنبالتون میگردن. دیروز داشتن براتون احضاریه میفرستادن که خودتون زنگ زدید.
از حرفی که زد، سرم یخ کرد.
_ احضاریه برای چی! خودشون که...
_ خانم محترم من کار دارم، فردا اینجا باشید.
تماس رو قطع کرد. چشمهام پر اشک شد.
خدایا من چه غلطی بکنم! سارا الهی خیر نبینی که این جوری گرفتارم کردی.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت34
از ترس بین اشک هایی که بی اختیار پایین میریخت لب زدم
_سلام
چشم ریز کرد و قدمی بهم نزدیکشد
_کی تا حالا لالی بگی اینور نشستی!
به نعیمه که ناتوانی در برابر ارباب توی صورتش دیده میشد نگاه کردم و به لکنت افتادم
_به...خدا ترسیدم.
_وایستادی اینجا حرف های ما رو گوش کردی!
نعیمه جلو اومد بینمون ایستاد.
_فرامرز گفتم که بهت! من فرستاده بودمشون بالا. تازه کاره، از مقرارت اینجا چیزی نمیدونه. ترسیده بوده.
عصبی چشم هاش رو بست و نفسی تازه کرد
_برو کنار نعیمه.
با التماس گفت
_دختر بچهست!
خیره تو چشم های دایهش گفت
_کاریش ندارم. برو کنار
نعیمه با احتیاط و بی میل خودش رو کنار کشید. ارباب با غیض و حرصی گفت
_من رو نگاه کن
با بی جرئتی تمام چشم های پر از ترسم رو به نگاه غضبناکش دادم.
_از حرف هایی که اینجا شنیدی، بشنوم کلامیش رو بیرون گفتی کاری میکنم که دیگه نتونی حرف بزنی. شیر فهم شدی؟
با سر تایید کردم که صدای فریادش کل خونه رو گرفت
_درست جواب بده
نعیمه ناخواسته دست هاش رو جلو آورد و با احتیاط عقب کشید و گفت
_دختر با زبون جواب بده. بگو فهمیدی
به سختی لب زدم
_فهمیدم
ارباب از شدت عصبانیت قفسهی سینهش بالا و پایین میشد. حرصی گفت
_چی رو فهمیدی؟
_من... اصلا هیچی نشنیدم.
نگاهش بین چشمهام جابجا شد. و تاکیدی سرش رو تکون داد. پا کج کرد و از پرده رد شد. نگاه پر از دلسوزی نعیمه و بی پناهیم باعث شد تا خودم رو سمت آغوشش بکشم.
ازم استقبال کرد و هر دو دستش رو دور کمرم حلقه کرد و کنار گوشم گفت
_دیگه تموم شد. الان میبرمت پایین
صدای بلند ارباب باعث شد تا ازم فاصله بگیره.
_نعیمه...
آهسته رو به من و پری گفت
_هر وقت گفتم برید پایین
فوری اون طرف پرده رفت. پری کنارم ایستاد و اینبار به آغوش اون پناه بردم
_بله
_برید پایین. تا فردا صبحم هیچ کس رو نفرست بالا
_باشه.
با صدای گرفته گفت
_ببخش اگر تند شدم
_حالا بعدا حرف میزنیم. الان آروم باش. دخترا بیاید بریمپاییم.
دستش رو گرفتم و هر دو سر به زیر پرده رو کنار زدیم. بدون اینکه به اطراف نگاه کنیم با سرعت از اتاق بیرون رفتیم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت34
🍀منتهای عشق💞
_به تو چه بچه؟
میلاد از رفتار رضا جا خورد و لیوان شربت رو سمتش پاشید.خاله فوری میلاد رو عقب کشید و رضا عصبی به لباس خیسش نگاه کرد
_دیوانه چی کار کردی!
خاله دلخور گفت
_دستت درد نکنه آقا رضا.
دست میلاد رو گرفت و سمت اتاق خواب رفت
زهره نیایش رو روی زمین گذاشت و ناراحت گفت
_زورت به زنت نمیرسه بچه رو میزنی!
رضا به دنبال طرفدار نگاهش رو به من داد
_یه جوری حرف میزنن انگار نشنیدن چی گفت!
نفس سنگینی کشیدم و نگاه ازش برداشتم و غمگین لب زدم
_کارت اشتباه بود رضا
برو بابایی گفت و از پله ها بالا رفت
زهره از ناراحتی میلاد بغض کرد، ایستاد و سمت اتاقی رفت که خاله و میلاد داخلش هستن.
یکی از خیارهایی که پوستشون رو گرفته بودم برداشتم و شروع به خورد کردن، کردم.
خاله از اتاق بیرون اومد و کنارم نشست.
_اگر گرمتون نیست اون چایی رو بخورید
_دستت درد نکنه.
بی مقدمه گفت
_حرف میلاد زشت بود ولی رفتار رضا خیلی غیر قابل توجیه بود. چی پیش خودش فکر کرده که برادر کوچیکش رو میزنه!
_عصبی شد
_این روش تربیت درسته؟ عصبی بشی بزنیش! اگر رضا اون کار رو نمیکرد من خودم با میلاد حرف میزدم.
_من به رضا حق نمیدم خاله ولی اونم عصبی شد
دلخور گفت
_غلط کرد.
نفس سنگینی کشیدم و دیگه حرف نزدم تا خاله آروم بشه. رضا حرصش رو از حرفهای مهشید و زهره سر میلاد خالی کرد
چند ساعتی گذشته و وقت شامِ. پس چرا مهشید و رضا نمیان پایین!
از صدای خندهی نیایش که با میلاد بازی میکنه دست از کار برداشتم و نگاهشون کردم.
میلاد با خنده گفت
_آجی دخترت چقدر جرزنه!
زهره گوشیش رو روی میز گذاشت.
_به عمههاش رفته
همزمان صدای خندهی من و خاله با هم بالا رفت. زهره طوری که از خندهی من و خاله بهش برخورده ، به دفاع از خودش گفت
_من کجام جرزنه!
صدای مهشید و رضا باعث شد تا خاله رنگ نگاهش رو پر از التماس کنه و به زهره خیره بمونه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀