🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت340
🍀منتهای عشق💞
_ بخواب زهره. صبح خواب میمونیم.
پشتم رو بهش کردم و چشمم رو بستم
خدا رو شکر میکنم، که من هیچ وقت از این کارهایی که زهره کرده نکردم. آرامشی که دارم به همه چیز می ارزه. شاید اگر زهره هم عاشق کسی مثل علی بود هیچ وقت این کارها رو نمی کرد.
نمیدونم تا کی باید منتظر بمونم. علی بالاخره که میخواد به خاله بگه.
اصلا آدم ترسویی نیست. همیشه رُک و راست حرف هاش رو میزنه. نمیدونم چرا سر این مسئله اینقدر داره محافظهکارانه رفتار میکنه!
با هر زحمتی بود خواب رو مهمون چشم هام کردم.
صدای زنگ ساعت کوچیک بالای سرم، باعث شد تا چشمباز کنم. کش و قوسی به بدنم دادم و به زهره نگاه کردم.دستم رو روی سرشونش گذاشتم
_زهره
_هووم
_پاشو بریم.
پشتش رو به من کرد.
_اَه من نمیدونم من که قراره شوهر کنم، دانشگاهم نمیخوام برم، دیپلم به چه دردم میخوره؟
نشستم و کمی چشم هام رو ماساژ دادم
_دیپلمم میخوای نگیری؟! پاشو تنبل خانم.
مانتو و مقنعهام رو پوشیدم وکیفم رو برداشتم و در رو باز کردم.
_من رفتم. پاشو زود بیا
دَر رو که بستم داشت سر جاش مینشست. پله ها رو پایین رفتم سلامی به خاله گفتم و آبی به دست و صورتم زدم.
_خاله میلاد خوابه؟ برم بیدارش کنم؟
_نه، مدیرشون پیام داد که از شنبه برن.
_این مدرسه غیر دولتی هام خوش بهحالشونهها
_نه بچهم. کجا خوشبهحالشونه! مشقی که به اینا میگن رو کی شما ها می نوشتید؟ بیا صبحانت رو بخور. زهره کجاست؟
_داره میاد. خاله پسرا نیستن؟
_علی رفت سر کار. رضا و مهشید هم بالا خوابن
_خاله مواظب زهره باش. دیشب گیر داده بود که چرا مهشید نمیره. این رو بهش بگه دوباره تو خونه جنگ میشه.
_خیالت راحت جرات نمیکنه حرف بزنه. میدونه حرف بزنه با علی طرفه. داشت باهاش جدی حرف میزد من یک کلمه هم حرف نزدم. گفتم بزار حساب ببره که باعث اختلاف نشه
مقنعهام رو درآوردم.
_خاله موهام رو میبافی؟ میریزه تو گردنم اذیتم میکنه.
لبخندی زد و با سر تایید کرد پشت بهش نشستم و شروع به مرتب کردن موهام کرد
_ماشاالله به موهات. تو خیلی شبیه مادرتی رویا. هم موهات پرپشتِ هم هزار ماشالله خیلی خوشگلی. من همیشه تو خونهی بابام به فاطمه حسودیم میشد. اون و حسین شبیه مادرم بودن من شبیه پدرم. خب مادرم زیبا تر بود.
_خاله شمام که خوشگلی!
_الان دیگه براممهم نیست ولی همیشه به پوست سفید و موهای پرپشتش حسودیم میشد. بعد ازدواج باردار که شدم همش دعا میکردم بچه به من نره. وقتی علی شبیه باباش شد خیلی خوشحال بودم. هیکلی ووچهارشونه. اما رضا و زهره که شبیه من شدن انقدر دوستشون داشتم که دیگه براممهم نبود.
پاشو تموم شد.
برگشتم و صورتش رو بوسیدم
_شمام خوشگلی خالهی مهربونم
خندهی صدا داری کرد.
_این زبون چرب و نرمتم به مامانت رفته
_حالا ما شدیم زشت و سیاه رویا خانم شد سفید قشنگ؟
هر دو به زهره نگاه کردیم
_نه الهی دورت بگردم من خودم و خاله خدابیامرزت رو میگفتم. تو که خوشگل خودمی
زهره پشت چشمی نازک کرد. سر سفره نشست. خاله هم دیگه ادامه نداد و بعد از خوردن صبحانه هر دو به مدرسه رفتیم
زنگ اول و دوم حسابی حواسم به زهره بود تا هدیه طرفش نیاد.زنگ سوم خورد و داشتیم سمت حیاط میرفتیم که خانم افشار صدامون کرد.
_معینی یه لحظه بیا
هر دو سمتش برگشتیم که تاکیدی گفت
_رویا تو بیا
چشمی گفتم دست زهره رو گرفتم.
_نرو تو حیاط. وایسا همینجا الان میام
با سر تایید کرد. ازش جدا شدم و سمت دفتر خانم افشار معاون مدرسه رفتم. در زدم و با بفرمایید گفتنش وارد شدم.
_بشین
کاری که گفت رو انجام دادم
_بی مقدمه میرم سر اصل مطلب.
چند تا برگه گذاشت روی میز
_اینا برگه های عرضیابی بهمن ماه توعه
از دور هیچیش معلوم نبود.
_توی جلساتی که داشتیم به این نتیجه رسیدیم که برای مسابقات در سطح استانی، توی درس فیزیک، تو به همراه چند نفر دیگه رو معرفی کنیم. ولی خانم مدیر تاکید داشت که خودتون انتخاب کنید که میخواید شرکت کنید یا نه. اگر موافق بودید با خانواده هاتون صحبت کنید راضیشون کنید. حالا تو دوست داری شرکت کنی؟
لبخند زدم
_بله خانم دوست دارم
برگه ای رو سمتم گرفت
_این برگهی رضایت نامه هست. بده مادرت امضا کنه برام بیار. از یک اردیبهشت تا هفت اردیبهشت میرید اردو. اونجا یه خورده تمرین میکنید؛ هشتم آزمون دارید.
ایستادم و برگه رو ازش گرفتم.
_توی این رضایت نامه کامل توضیح دادیم. بخونن امضا کنن.
_چشم خانم. فردا براتون میارم.
_ممنون. میتونی بری.
خوشحال از اتاقش بیرون اومدم. اما با دیدن هدیه مقابل زهره، خوشی هام رو برای لحظه ای فراموش کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀