eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
187 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _توی این رضایت نامه کامل توضیح دادیم. بخونن امضا کنن. _چشم خانم. فردا براتون میارم. _ممنون. میتونی بری. خوشحال از اتاقش بیرون اومدم. اما با دیدن هدیه مقابل زهره، خوشی هام رو برای لحظه ای فراموش کردم. با عجله جلو رفتم. هدیه پشتش به من بود اما زهره نزدیک شدنم رو میدید‌ صدای هدیه رو شنیدم _ تو چته؟ مگه سیاوش رو دوست نداشتی؟ میدونی چقدر بی قرارته؟ بعد یهویی خودت رو عقب میکشی؟ زهره گفت: _ هدیه خانواده من اجازه این ازدواج رو نمی‌دن. پس بهتره که زودتر تموم بشه. برادرم فهمید، من رو زد. میفهمی که دیگه نمیخوام این اتفاق بیفته؟ _با یه کتک خوردن پا پس کشیدی، اینو بدون سیاوش جلوی خانواده‌مون به خاطر تو ایستاده. دختر عموم نشون کردَشِ. سیاوش داره به خاطر تو خودش رو میکشه. _ولی حرفات با حرف‌های چند وقت پیش تون فرق داره. تو اون روز به من گفتی ما تو رو برای ازدواج نمی خوایم. فقط یه دوستی ساده است. الان که میبینید من شل شدم این حرفا رو میزنی. اگر من از اول می دونستم قصدش فقط دوستی و رفاقت بی خود می کردم باهاش بلند شم بیام کافی شاپ، که برادرم بفهمه. هم کتکم بزنه هم آبروم بره. عقب ایستادم تا زهره حرف های آخرش رو به هدیه بزنه.‌شاید این حرف‌ها باعث بشه که پا پس بکشن. _زهره خانم این طوریم که تو فکر می کنی نیست سیاوش می‌خواسته امتحانت کنه. _ خب من رد شدم بگو دست از سرم برداره. بره سراغ یکی دیگه. _ همین! به همین راحتی؟ این همه باهم بودید کلی جایی رفتیم. کلی عکس از هم داریم. رنگ زهره پرید. الاناست که خرابکاری کنه دستم رو روی سرشونه‌ی هدیه گذاشتم و به عقب کشیدمش. عصبی گفت _ توچی میگی دیگه؟ هی خودت رو میندازی وسط _زهره خواهر منِ. پوزخندی زد _ خواهر! یا دختر خاله‌ت. لطفاً دخالت نکن. مانتوش رو کشیدم و کمی عقب‌تر هلش دادم. _بازم من یه نسبت دخترخاله دارم. تو کی هستی؟ رفیق ناباب؟ کسی که میخواد از راه بدرش کنه؟ برو واسه من حرف نزن وگرنه میرم‌به خانم افشار میگم نگاهش رو از من گرفت و رو به زهره گفت _ این آخرین فرصتی که بهت میدم خودت رو جمع و جور کن نزار اتفاق بدی بیافته تنه‌ای بهم زد و از کنارم رد شد. زهره دستش روی صورتش گذاشت و ناراحت گفت _چه غلطی کردم. به خدا نمیدونستم اینجوری میشه. دستش رو برداشتم _عیب نداره حلش میکنیم و نمیزارم آبروت بره. آخرش به خاله میگیم. یه کتک بخوری بهتر از اینه که زندگیت نابود بشه درمونده تر از قبل بهم خیره شد. _ زهره نترس. علی نمیزاره که آبروت رو جلوی خانواده شوهرمت نمی بره. تو خونه خودمون حل میشه _تو‌ رو خدا، رویا یه کاری کن علی مرحله‌اخر باشه. _ تمام تلاشمون رو می‌کنیم که نفهمه. خودت رو نباز اگر هدیه متوجه ترست بشه دیگه ولت نمیکنه سرش رو بالا داد و پر بغض لب زد _ای خدا... چی کار کنم من _تو اگر بزاری من الان‌ میرم‌ به خانم افشار میگم‌که هدیه داره تهدیدت میکنه. _گفت اگر بگی عکس ها رو‌پست‌میکنم‌ خونتون به هیچ کس نگو رویا. امروز زنگ‌میزنیم‌ شقایق؟ _باشه. برسیم خونه زنگ‌میزنیم.‌ دردسری که زهره درست کرد باعث شد تا از زنگ‌تفریح جا بمونیم.‌ زنگ آخر خورد و زهره انقدر با شتاب میرفت که قبل از خاله برسیم و بتونیم زنگ بزنیم. یاد حرف صبح خاله افتادم. اصلا امروز میلاد مدرسه نرفته.خاله خونه‌ست. خطاب به زهره که چند قدم ازم جلو تر بود گفتم _زهره صبر کن. خاله خونه‌ نیست. ایستاد و درمونده برگشت سمتم. خودم رو بهش رسوندم. _صبح گفت میلاد از شنبه باید بره. پاش رو روی زمین کوبوند. _لعنت به این شانس من دلم براش میسوزه. هر چند که کار پر ریسکی هست ولی انجامش میدم. _یه کاری می‌کنیم. تو حواس خاله رو پرت کن.‌ من گوشی رو میبرم بالا زنگ میزنم چشم‌هاش پر اشک‌شد _واقعا این‌کار رو میکنی؟ _اره. ان‌شالله که نمیفهمن. اگر هم فهمیدن میگم میخواستم حال شقایق رو بپرسم. _علی بفهمه بد دعوات میکنه ها _دیگه چاره ای نداریم. آروم‌ آروم‌به راه ادامه دادیم. نزدیک‌خونه کلیدم رو درآوردم اما متوجه شدم در خونه بازه.‌ در رو هول دادیم و هر دو وارد شدیم. با دیدن اقدس خانم که با چشم های اشکی جلوی خاله ایستاده بود و حرف میزد اخم هام توی هم رفت _زهرا خانم‌ما تموم امیدمون به علی اقاست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت340 🍀منتهای عشق💞 کمی میوه شستم و لنگون لنگون سمت میلاد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _رویا زنگ بزن علی بیاد هم ترسیده هم تهدید میکنه. برای اینکه آرومش کنم گفتم _کلید پشت دره. برو در رو قفل کن.‌منن برم تخمه بیارم بشینم بازی کردن تو رو نگاه کنم باشه‌ای گفت و سمت در رفت قفلش کرد و برگشت سرجاش. قبل اینکه بشینه به پام نگاه کرد _بگو تخمه کجاست برات بیارم به آشپزخونه اشاره کردم _کابنت پایین کنار گاز. تو یه ظرف شیشه‌ای ریختم با عجله رفت.‌ کاش خاله قبول میکرد زمانی که علی نیست و من خونه‌م میلاد پیشم باشه‌ اینجوری هم میلاد آرامش داره هم کسی نمیتونه اذیتش کنه گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی پایین رو گرفتم. _نگی من اینجام! _به خاله بگم که نگرانت نشه صدای زهره تو گوشی پیچید _بله _زهره میلاد پیش منه. _دیدم رفتید بالا. کار خوبی کردی _به خاله بگو ناهار درست میکنم با میلاد میخوریم، دیگه پایین نمیایم _باشه. شام که میاین؟ _به علی هنوز نگفتم. با خنده گفت _وای که تو ما رو کشتی با این شوهر داریت. خداحافظ تماس رو قطع کرد. تو صفحه‌ پیام دایی رفتم و پیام آخرش رو دوباره خوندم "رویا من خوبم. زنگ نزن" با تردید براش نوشتم "نمی‌خوام مزاحمت باشم ولی دلم خیلی شور میزنه" انگشتم سمت دکمه‌ی ارسال رفت اما پشیمون شدم و پاکش کردم. از صفحه‌ش بیرون اومدم و برای علی نوشتم "اگر زنگ زدی به دایی جواب داد به منم خبر بده" پیام رو ارسال کردم. علی سرش شلوغه و شاید اصلا پیامم رو نبینه. جواب پیامم روی صفحه ظاهر شد و لبخند رو روی لب هام آورد "باشه عزیزم. استراحت کن" نفس راحتی کشیدم و گوشی رو کنار گذاشتم _رویا ناهار شامی درست کن‌. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀