🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت342
🍀منتهای عشق💞
زهره سلام کرد ولی من فقط نگاه کردم. جواب سلام زهره رو با ناراحتی داد. خاله گفت
_دخترا برید داخل سفره رو پهن کنید الان برادرتون هم میاد.
زهره سمت خونه رفت اما من ناخواسته مسیرم رو سمت اقدس خانم کج کردم.
_امید چیتون به علی هست؟
متعجب نگاهم کرد. حق داشت نه سنم بهواین سوال میخورد نه از نظر اون به من ربط داشت. خاله لبش رو به دندون گرفت و به چشم غرهلی بهم رفت
_رویا جان بیا برو داخل.
من چند ماه استرس کشیدم سر این مادر و دختر، باز هم میخواد شروع کنه؟
_اخه خاله سوال برامپیش اومده. علی که جوا...
حرفم رو تشر قطع کرد
_رویا بهت گفتم برو تو خونه. اقدس خانم برای برادرش یه مشکلی پیش اومده به خاطر شغل علی اومده کمکشون کنه.
نفس راحتی کشیدم و لب هام رو پایین دادم و رو به اقدس خانم گفتم
_مگه اینجا کلانتریه آخه!
خاله بازوم رو گرفت و پنهانی نیشگونی ازش گرفت. با حرص سمت خونه هولم داد
_برو تو گفتم
دیگه ایستادن به نفعم نبود. سمت خونه رفتم
_ببخشید تو رو خدا، بچهست نفهمه، یه چی گفت.
_عیب نداره فقط علی آقا کی میاد.
کفشمرو دراوردم و داخل رفتم. جای نیشگون خاله رو ماساژ دادم.
_آدم سبک! مشکل داری برو کلانتری حل کن به علی چه ربطی داره!
زهره از پنجره حیاط رو نگاه کرد و با التماس گفت
_رویا تو رو خدا الان زنگ بزن. همه بالان. مامان همکه تو حیاط
اقدس خانم تا اومدن علی نِمیره، علی هم که نیمساعت دیگه میاد. فقط مشکل میمونه رضا و مهشید
_این دو تا بالان!
_دخترهی کَنه. گمشو برو خونتون دیگه. سر یه چک یه هفتهست چسبیده به اینجا. تو میدونی سر چی کتک خورده؟
با سر تایید کردم
_اره، گفت رضا رو نمیخوام تا عقد نکردیم تموم کنیم عمو هم عصبی شد.
_از کجا فهمیدی؟!
_تو شمال که رضا گفت برو اب بیار نرفتی. من رفتم دیدم دعواشون شده کنجکاو شدم ایستادن گوش کردم شنیدم
_حقش بود
یاد حرف علی افتادم که ازم خواسته بود به هیج کس نگم.
_وای زهره نباید میگفتم. تو رو خدا به کسی نگی؟
_نمیگم بابا. من چی کار اونا دارم. یعنی نمیشه الان زنگ بزنی؟
_ کیفم رو روی زمین گذاشتم و چادرم رو درآوردم
_باشه زنگ میزنم. فقط مواظب باش کسی نیاد.
خوشحال سرش رو تکون داد و جلوی اشپزخونه ایستاد تا هم به پله ها دید داشته باشه هم در خونه.
کاغدی که توی کیفم پنهان کرده بودم رو بیرون آوردم، گوشی رو برداشتم و شمارهی شقایق رو گرفتم.
چند بوق خورد و بالاخره صدای پر شیطنتش توی گوشی پیچید.
_الو
_سلام شقایق
ذوق زده گفت
_رویای بیمعرفت تویی! من از کی شماره دادم الان زنگ میزنی؟
_خوبی؟
صداش رنگ دلخوری گرفت
_خوبم
_تو که شرایط من رو میدونی. بهت که گفتم علی گفته بهت زنگ نزنم. باید صبر میکردم خونه خالی شه
_باشه بابا بخشیدم. التماس نکن
از لحنش خندهم گرفت. مثل همیشه شوخ و با نشاطِ.
زهره دستش رو تکون داد. و لب زد
_بگو دیگه الانمیان
_شقایق جان ببخشید من به خاطر زهره زنگ زدم وگرنه الانم شرایطم خوب نیست.تو نامه گفته بودی...
_اره گفته بودم. میتونم بی دردسر کمککنم عکس ها رو ازشون بگیریم. اینم میدونم که فایل عکس ها از گوشی برادرش پاک شده و فقط همون عکس هاست که دستشونه
_هدیه امروز خیلی توپش پُر بود. تو چه جوری میخوای ازشون عکسا رو بگیری؟
_من با دختر عموی هدیه که نامزدِ برادرش هست دوستم. تو خونشون رفت و آمد داره. فایل رو هم اون از روی حسادت از گوشیش پاککرده. اگر بخواید یه روز باید بیاید اینجا عکس ها رو بیاره ازش بگیرید.
_نمیشه بده به تو خودت پاره کنی؟
_من تو خونمون یه خورده محدود شدم. بابام نمیزاره ولی اگر تو بیای چون میشناستون میزاره باهات بیام.
زهره به بالای پله ها نگاه کرد و برای اینکه من بفهمم بلند گفت
_رضا تو تازه بیدار شدی؟
صدام رووپاییناوردم
_شقایق من بهت زنگ میزنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت341 🍀منتهای عشق💞 _رویا زنگ بزن علی بیاد هم ترسیده هم ته
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت342
🍀منتهای عشق💞
_شامی دوست داری؟
_مال تو رو دوست دارم. گوشت زیاد میریزی. مامان همهش سیب زمینی میریزه
صدا دار خندیدم
_میلاد الکی نگو من شامی دستپخت خاله رو خوردم!
_تو دوست داری من دوست ندارم
_الان درست میکنم. اصلا بیا یه کاری کنیم. دو تایی با هم درست کنیم. نظرت چیه؟
کنترل تلوزیون رو زمین گذاشت و هیجان زده گفت
_موافقم
فوری ایستاد
_تو پات درد میکنه بگو من بیارم درست کنیم
دستم رو تکیهی زمین کردم و ایستادم
_ ببریم بالکن. اوجوری بیشتر خوش میگذره
سمت آشپزخونه رفت. وسایل رو برداشتیم و دو تایی وارد بالکن شدیم
بیشتر مسئولیت کار رو به میلاد دادم و خودم فقط سرخشون کردم
یکی از شامی ها رو برداشت
_من این رو بخورم؟ خیلی بوی خوبی داره
شامیهای توی ماهیتابه رو برگردوندم
_بخور نوش جونت.
صدای کلافهی علی از حیاط بلند شد
_رویا...
چرا برگشت! صدام رو بالا بردم
_بله!
_در رو باز کن کن دیگه! هر چی در میزنم باز نمیکنی! چرا کلید گذاشتی پشت در!
لبم روبه دندون گرفتم تا خندهم رو کنترل رو کنم.
_الان باز میکنم. بیا بالا
کلافه تر گفت
_خسته نباشی!
_وای میلاد الان میاد بالا دعوامون میکنه. برو باز کن
ناراحت گفت
_من برمپایین؟
_نه! میخوایم ناهار بخوریم
وارد خونه شد.شامی ها رو از ماهیتابه برداشتم و زیرش رو خاموش کردم.
ایستادمکه در بالکن باز شد و علی داخل اومد
_چرا در رو قفل کردی!
دستم رو گرفت و کمک کرد تا بایستم. زیر لب غر زد
_مگه نگفتم بمون پایین !
_میلاد و مهشید بحثشون شد اومدیم بالا
_چه ربطی به در داره! برو بشین من شامیها رو میارم.
واردخونه شدم. میلاد مظلوم نگاهم کرد
_میخوای من برم؟
سمت مبل رفتم
_میلاد تو ناهار بالایی چرا استرس داری؟
تن صداش رو پایین آورد
_میترسم علی بهم گیر بده
نشستم و پام رو تا روی میز بالا اوردم و بهش تکیه دادم
_کاریت نداره
علی داخل اومد و میلاد کنارم نشست.
_علی ناهار رو با میلاد درست کردم
ظرف رو روی میز ناهار خوری گذاشت
_میلاد دستت درد نکنه اومدی کمک رویا. حسین زنگ نزد؟
ناراحت سرم رو بالا دادم.
_نه. زنگ زدم زد زد گفت زنگ نزن
_دلم طاقت نیاورد.به زحمت مرخصی گرفتم رفتم خونشون نبودن. مدرسه هم درش بسته بود.
چند ضربه به در خونه خورد و خاله گفت
_میلاد بیا بریم پایین
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀