🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت343
🍀منتهای عشق💞
منتظر جواب نشدم و تماس رو قطع کردم. رضا که هنوز از زهره دلخوره گفت
_به تو چه؟ فضولی
زهره نگاهی بهم انداخت تا مطمعن شه دیگه با گوشی حرف نمیزنم.
_به جهنم، اصلا برو کپهی مرگت رو بزار؛ با اون زن زشت اِفادهایت
صدای قدم های تند رضا بلند شد و زهره به جای اینکه فرار کنه قدمی به جلو برداشت و سینه به سینهی برادرش ایستاد.
رضا از پرویی زهره جا خورد ولی کم نیاورد.
_این دفعه میزنم تو دهنتا
_بزن ببینم جراتش رو داری؟
با دست سرشونهی زهره رو به عقب هول داد.
_برو بچه به پر و پای من نپیچ
_بدبخت اونی که به خاطرش یکی در میون داری حال خواهرت رو میگیری سر اینکه حرف از طلاق زده عمو زده تو گوشش که یه هفته اینجا پلاس شده نمیره.
لعنت به من که دهنم بی موقع باز شد. رضا چشم ریز کرد
_تو از کجا میدونی؟
_حالا...شنیدم دیگه
_من ته این حرف رو درمیارم اگر دروغ گفته باشی من میدونم با تو
سمت پله ها چرخید. چشم غره ای به زهره رفتم و با عجله خودم رو رضا رسوندم وجلوش ایستادم.
_الان میخوای بری بالا دعوا؟
_برو کنار رویا به تو ربط نداره
_اون الان اینجا مهمونه. بهت پناه آورده
_اینی که زهره میگه رو گفته باشه من میدونم و اون
_عصبی بوده یه حرفی زده هم عمو تنبیهش کرده هم خودش فهمیده که حرف خوبی نزده. الان تو بهش بگی بینتون اختلاف میشه
بادست کنارم زد و پاش رو روی پله گذشت
_جواب اون همه محبت این حرف نبوده
_اون روز دعواتون شده بود. مقصر زنعمو بوده نه اون
_مشخص میشه
دست دراز کردم و دستش رو از روی لباس گرفتم
_رضا یکم فکر کن بعد برو بالا دعوا
همزمان در خونه باز شد و علی و خاله داخل اومدن. علی متعجب به دستم خیره شده. درمونده دست رضا رو رها کردم.
_چه خبره اینجا!
از هر طرفی بخوان توضیح بدن من مقصرم که به زهره گفتم.
حضور علی هم حالت دعوایی زهره رو از بین برد و هم عصبانیت رضا رو کم کرد. فقط هر لحظه به درموندگی من اضافه کرد.
چشم غرهی تیزی بهم رفت و رو به رضا گفت
_باز دور برداشتی؟
رضا پله ها رو پایینبرگشت
_زهره یه چی گفت میخوام برماز مهشید بپرسم ببینم چرا اون حرف رو زده
نگاهش رو به زهره داد
_مگه بهت نگفتم تمومش کن؟
زهره حق به جانب گفت
_من کاری نکردم! آقا فهمیده زنش تو شمال سر چی کتک خورده داغ کرده
چشمهای علی گرد شد و با ابروهای بالا رفته به من نگاه کرد. شرمنده سرم رو پایین انداختم.
_ببخشید از دهنم پرید
رضا گفت
_این نگفت که! این بیشعور گفت که دست از زندگی من برنمیداره
زهره چهرهرو مشمعز کرد
_حالا تو کی هستی که من دست از زندگیت برندارم
_بدبخت داری از حسودی میترکی...
زهره از حرص خندید
_آخه به چی شما دو تا آویزون حسودی کنم. چه موقعیت خاصی هم دارید
رضا قدمی سمتش برداشت و دستش رو به نشونهی زدن نشونش زهره داد
_ببند اون دهنت رو...
علی کمتن صداش رو بالا برد
_بس کنید. با هر دو تون هستم.
دوباره نگاهش رو به من داد
_ولی من میدونم با تو
صدای میلاد رو از اتاق خاله شنیدیم
_مامان...
دنیا دور سرم چرخید. چرا موقع حرف زدن با شقایق حواسم به میلاد نبود! اگر شنیده باشه که بیچارهم میکنه.
_الان میام مامان جان.
حالا نوبت چشمغرهی خالهست
_مگه من به تو نمیگم برو، برای چی ایستادی با
اقدس خانم دهن به دهن میزاری؟
اگر علی الان از دستمعصبانی نبود حتما جواب خاله رو میدادم اما الان بهترین کار برای من سکوتِ
خاله بیخیال نشد و رو به علی ادامه داد
_اقدس خانم داره گریه میکنه رویا تو چشمهاش نگاه میکنه میگه مگه اینجا کلانتریه! سنگ رو یخم کرد جلو مردم
بیشتر توی خودم جمع شدم تا شاید خاله ساکت بشه. علی نگاهش رو ازم برداشت و به رضا داد
_رضا تمومش کن. از روی عصبانیت یه حرفی زده دنبالش رو نگیر
_چشم
سمت پله ها رفت
_کجا مادر بیا ناهار بخوریم
_لباس عوض میکنم میام
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀