🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت346
🍀منتهای عشق💞
_ کجا هست؟
_ تو رضایتنامه زدن اصفهان.
ابروهاش بالا رفت.
_ این رو باید پدربزرگت اجازه بده.
_ خب... میشه شما باهاش صحبت کنید، اجازهش رو بگیرید؟
_ باشه. اون گوشی رو بیار.
خوشحال گوشی رو برداشتم و سمتش گرفتم.
_ زهره رو نگفتن؟
ناخواسته خندم گرفت.
_ نه بابا. زهره به زور ده میشه.
خاله متأسف سرش رو تکون داد و شمارهی خونهی آقاجون رو گرفت.
_ سلام آقاجون.
نگاهم به علی افتاد که پشت سر میلاد پایین اومد.
_ ای وای آقاجون این چه حرفیه! شما بزرگ مایی.
علی روبروی من نشست و سینی چایی رو سمت خودش کشید.
_ نه ما اصلاً ناراحت نشدیم. تنها ناراحتی ما، نگرانی برای حال شما بود.
علی گفت:
_ میلاد برو قندون رو بیار.
میلاد کلافه ایستاد و سمت آشپزخونه رفت.
_ راستش آقاجون، رویا تو مدرسه به خاطر یکی از درسهاش که نمرهش خوب شده، میخوان ببرنش آزمون فیزیک...
علی قندون رو از میلاد گرفت و نگاهی به من انداخت.
_ شما لطف دارید ولی چون قراره یکهفته بره اصفهان تا آزمونش رو بده، من گفتم شما باید اجازه بدید.
اَخم کمرنگی وسط پیشونی علی نشست و بهم خیره موند. یعنی ناراحت شده که چرا اول به اون نگفتم؟
_ پس با اجازتون من رضایتنامهاش رو از طرف شما امضاء میکنم.
_ دستتون درد نکنه، به خانمجون سلام برسونید. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد و خوشحال گفت:
_ اینم اجازهی اصفهان رفتنت.
لبخند خاله رو با لبخند پاسخ دادم.
_ رویا هیچجا نمیره!
وارفته به علی که بهم خیره بود نگاه کردم. خاله پرسید:
_ چرا؟
_ چون من میگم.
خاله خواست حرفی بزنه اما علی پیشدستی کرد.
_ چون این خونه قانون خودش رو داره. نمیشه دختر شب از خونه بیرون بمونه.
بغض توی گلوم رو پس زدم.
_ خب با مدرسه میخوام برم!
_ قانون خونه همینه رویا! تو هم با زهره هیچ فرقی نداری.
احساس میکنم داره در حقم ظلم میشه.
_ ولی من دوست دارم شرکت کنم.
_ تو بیخود میکنی!
نگاهم رو ازش گرفتم و رو به خاله گفتم:
_ خاله این آزمون برای من خیلی مهمه.
خاله درمونده نگاهش رو به علی داد.
_ علیجان...
_ من حرف آخر رو زدم. رویا هم میدونست جواب من چیه که به شما گفت از آقاجون براش اجازه بگیرید.
_ نه علیجان، رویا به من گفت...
دیگه نمیتونم جلوی بغضم رو بگیرم. ایستادم و با حرص به علی نگاه کردم.
_ باشه. نمیرم.
سمت پلهها رفتم و کفری یکییکی بالا رفتم. وارد اتاق شدم و دَر رو بهم کوبیدم. همونجا روی زمین نشستم و شروع به گریه کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت345 🍀منتهای عشق💞 علی گفت _این که یه پسر دایی بیشتر ندا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت346
🍀منتهای عشق💞
_زهره از منمفضول تره
با لبخند نگاهم کرد
_زهره شاید فضول باشه ولی زن من فقط کنجکاوه
با لذت خندیدم
_ناهارت خیلی خوشمزه بود. ترسیدم جلوی میلاد زیادی تشکر کنم دستش بگیره
_میلاد خیلی مهربونه. بالا که بود اصلا من رو نه اذیت کرد نه ناراحت. علی یه چیزی بگم نارتحت نمیشی؟
_چی؟
_کاش رضا و مهشید از اینجا برن
_از خداشونه. پول ندارن وگرنه میرفتن
پس اون وام رو چیکار کردن!
ایستاد و روی مبل نشست
_یکم بخوابم. خیلی خسته شدم
_منم باعث زحمتت شدم
_زحمت چیه! تو خود رحمتی
دراز کشید و چشمش رو بست
_تو هم بخواب. قبلا ازاینکه بریم پایین پات رو شستشو بشیم
_دکتر گفت روزی یک بار. یعنی فردا...
یکی از چشمهاش روبازکرد وشوخی وجدی گفت
_تو بایدحرف من رو گوش کنی یا دکتر
صدا دارخندیم
_البته که حرف شما
چشمش رو بست و لبخندش رو جمع و جور کرد
_پس حرف نباشه
_چشم
بوی قرمه سبزی از پایین میاد و غذای شب هم معلوم شد. صدای پیامک گوشیم بلند شد
با فکر اینکه شاید دایی باشه فوری برداشتم و پیام رو باز کردم
"رویا گوجه و خیار داری؟ مامان به میلاد میگه برو بخر. نمیره"
براش نوشتم
"دارم بیا ببر."
پارت زاپاس
مادرشوهرم طلاهامو دزدید. به شوهرم گفتم عصبی شد و گفت خودت بردی فروختی دادی بابات میخوای بندازی گردن مادر من. یه روز مادرشو صدا کردم پنهانی ازش فیلم گرفتم گفتم خونه دوربین داشته طلاهامو پس بده.اونم رنگو روش پری و کیسهی طلاهام رو از کیفش بیرون انداخت و کلی فحشم داد و رفت. شوهرمکه اومد فیلم رو نشونش دادم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀