🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت347
🍀منتهای عشق💞
دَر اتاق باز شد. با برخوردش به کمرم، کمی خودم رو جلو کشیدم و زهره وارد شد. نگاهی بهم کرد. با دلسوزی روبروم نشست و دستم رو گرفت.
_ واقعاً متأسفم؛ ولی چرا به من نگفته بودی که قراره بری؟
اشکم رو پاک کردم.
_ از دفتر خانمافشار که اومدم بیرون، داشتی با هدیه حرف میزدی. کلاً یادم رفت. از وقتی هم که رسیدیم خونه انقدر جنگ و دعوا بود که فرصت نکردم. یهو یادم اومد به خاله گفتم که کاش نمیگفتم. باید یه زمانی میگفتم که علی خونه نباشه.
_ بالاخره که چی؟ میفهمید دیگه.
کمی فکر کرد و ادامه داد.
_ یه کاری هم میتونی بکنی. ببین مامانم نمیذاره کسی تو رو از اینجا ببره. میتونی بری پایین یه به توچه مؤدبانه به علی بگی، رضایتنامه رو ببری آقاجون امضاء کنه. بعد هیچ کس نمیتونه جلوت رو بگیره.
راه موفقیتآمیزی هست ولی اگر اینجوری کنم باید قید علاقهم به علی رو بزنم.
نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو بالا دادم.
_ نه؛ ولش کن نمیرم. من اومدم بالا چی شد؟
_ مامان میخواست بیاد دنبالت، علی نذاشت. گفت نرو، لوسش نکن. نمیشه که هر بار نه بشنوه، قهر کنه، دَر بکوبه.
متعجب نگاهش کردم.
_ واقعاً علی این رو گفت!؟
_ آره گفت وقتی میگیم نه، باید بگه چشم.
اخمهام توی هم رفت. انتظار داشتم بعد از قهرم بیاد بالا باهام صحبت کنه.خودش که نیومد، نذاشته خاله هم بیاد!
_ رویا من جای تو باشم اصلاً دیگه پایین نمیام. دوست داری حرفش رو گوش کنی، گوش کن اما پایین نیا. حداقل یک اعتراض به رفتارش بکن. یعنی چی که چون من میگم نه یعنی نه!
_ نمیام پایین.
_ برای شام هم نیا.
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نمیام، دیگه هم باهاش حرف نمیزنم. هر چند که اصلاً براش مهم نیست.
زهره از من فاصله گرفت و مثل همیشه سرش رو روی بالشتش گذاشت تا بخوابه. کتابهام رو درآوردم. با بغض و حسرت به کتاب فیزیک نگاه کردم. توی کیفم گذاشتم تا بیشتر اذیتم نکنه. شروع به خوندن درس کردم. انقدر ناراحتم که هیچی نمیفهمم اما بیخیال نشدم و نگاهم رو ازش بر نداشتم.
گریه زیادی باعث سردردم شد. کتاب رو بستم و دراز کشیدم تا شاید خواب کمی آرومم کنه.
_ رویاجان. خاله...
چشمم رو باز کردم و به خاله نگاه کردم.
_ چیکار کردی تو با خودت؟ انقدر گریه کردی که چشمهات پف کرده. چهار ساعته تو اتاق خودت رو حبس کردی که چی بشه؟
نشستم و به خاله نگاه کردم.
_ خاله من دلم میخواست این آزمون رو شرکت کنم. علی میگه نه.
_ من باهاش صحبت میکنم راضیش میکنم؛ میذاره.
_ راضی نمیشه میدونم. با من لج کرده.
دستی به سرم کشید.
_ علی بچه نیست که لجبازی کنه. خیلی باهاش صحبت کردم ولی قبول نکرد؛ اما من ناامید نشدم بازم باهاش حرف میزنم. نهایتش زنگ میزنم آقاجون بهش بگه.
فقط همینم مونده آقاجون به علی بگه به توچه. اگر عمو بفهمه علی برای من تعیین تکلیف میکنه دیگه نمیشه جمعش کرد. بغض راه گلوم رو بست.
_ نه خاله به کسی نگید. میگه نرو نمیرم. اما دلم شکسته.
_ الهی قربون دلت برم، دلت نشکنه. این روزها هم میگذره. شاید خیر و صلاحِ که نری. پاشو بیا پایین عصرونه بخوریم.
_ من نمیام خاله.
_ قهر نکن! قهر همه چیز رو خراب میکنه. حالا که دختر خوبی شدی میخوای حرف گوش کنی، این کارها رو نکن.
_ سیرم.
_ تو نیای علی فکر میکنه قهر کردی. بیا بذار زودتر تموم بشه.
_ خوب فکر کنه، مگه براش مهمه؟
_ مهمی که مراقبت هست. که دوست نداره شب بیرون بمونی.
از حرص این حرفها رو میزنم؛ فقط میخوام خودم رو اینجوری خالی کنم وگرنه میدونم که براش مهمم. فقط هم دور از چشمش میگم، تو روش جرأت گفتن این حرفها رو ندارم.
_ نمیای؟
سرم رو بالا دادم.
_ باشه هر جور راحتی.
نگاهی به اتاق خالی انداختم.
_ زهره کجاست؟
_ همه پایینن. رضا و مهشید هم اومدن. یه فرش پهن کردم تو حیاط، دور هم نشستیم عصرانه بخوریم.
_ نوش جونتون، من نمیام.
ناراحت ایستاد و سمت دَر رفت. دَر رو باز کرد و چرخید سمتم.
_ رویا از خرشیطون بیا پایین.
_ خرشیطون چیه خاله! دلم گرفته، یه ذره تنها باشم حالم جا میاد.
متأسف سرش رو تکون داد و بیرون رفت.
کاش بیدارم نکرده بود. بیدار شدم و دوباره غصه خوردنم شروع شد. خودم رو مشغول درس خوندن کردم.
دوست دارم برم پایین اما شاید بهتر باشه کمی بیشتر بمونم. برای کی؟ برای علی که حاضر نیست حتی یه ذره هم منتکشی کنه؟
بیاد جلو حداقل یه کاری کنه تا من راضی بشم از قهر کوتاه بیام. گاهی فکر میکنم این دوست داشتن فقط یکطرفهست و علی فقط گردنش مونده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀