بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت34 🍀منتهای عشق💞 رضا برای دفاع از خودش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت35
🍀منتهای عشق💞
شب هم به بهانهی درد پای خاله و ماساژ دادنش، به اتاق خودمون نرفتم و پایین موندم.
دلم برای خاله میسوزه؛ تا صبح هر وقت بیدار شدم، نشسته بود و از دلشوره دلش رو چنگ میزد. زهره واقعاً خیلی بیفکره که برای خوشی خودش، آرامش مادرش رو گرفته.
با کمک خاله سفرهی صبحانه رو پهن کردم. مثل همیشه اول از همه علی پایین اومد. سلام، صبح بخیری گفت و لیوان چاییش رو شیرین کرد. میلاد و رضا هم اومدن و با اومدن زهره اون هم با لباس مدرسه، اخمهای خاله تو هم رفت.
_ کجا به سلامتی؟!
زهره که اصلا فکرش رو نمیکرد خاله همچنان سر حرفش باشه، گفت:
_ مدرسه دیگه!
_ لازم نکرده. صبحانت رو بخور، برگرد اتاقت.
علی رو به خاله گفت:
_ چرا نره مدرسه؟
_ چون من میگم.
_ کلاً نره؟
_ یه مدت نمیره تا براش تصمیم بگیرم.
زهره که فکر کرد علی طرفدارشه گفت:
_ اینجوری من از درسهام عقب میمونم...
خاله حرفش رو قطع کرد.
_ تو مگه درس هم میخونی! به بهانه درس میخوای بری ادامهی کدوم غلطت رو بدی.
_ مامان تو یه جوری میگی، انگار من چی کار کردم!
خاله عصبیتر گفت:
_ میخوای بگم چی کار کردی و سرش چقدر وقاحت داری؟
جای زهره من از ترس یخ کردم. علی نگاه سؤالیش بین خاله و زهره جابجا شد.
_ چه خبره اینجا!
زهره سرش رو پایین انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت.
_ هیچی، مادر و دختریه؛ خودم درستش میکنم. فقط رویا رو با خودت ببر مدرسه.
_ هر چی شما بگی به روی چشم؛ ولی من دیرم میشه تو اداره باید پاسخگو باشم. اگر نمیشه تنها برن به فکر یه سرویس باشم براشون.
_ آره مادر به فکر باش. دیگه نمیذارم تنهایی برن.
علی رو به من گفت:
_ زودتر حاضر شو بریم.
_حاضرم، فقط کتاب جغرافیم رو برم بالا بردارم.
_ زود باش پس.
چاییم رو یکجا سرکشیدم و به سرعت از پلهها بالا رفتم. زهره گوشهی اتاق کز کرده بود و به زمین نگاه میکرد.
با دیدن من با التماس گفت:
_ رویا یه کاری بگم میکنی؟
_ چکار؟
_ من و هدیه قرار بود با هم درس بخونیم، بهش بگو یه مشکلی برام پیش اومده فعلاً نمیتونم بیام، قرار رو کنسل کنه.
_ چه قراری؟
_ درس خوندن دیگه!
لبهام رو پایین دادم.
_ باشه میگم.
با صدای رویا گفتن علی، کتاب جغرافیم رو برداشتم و از پله پایین رفتم.
_ بیا دیگه.
_ اومدم، ببخشید.
نمیدونم حرفهای الان زهره در رابطه با قرارش با هدیه رو باید به خاله بگم یا نه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت35
🌟تمام تو، سَهم من💐
گوشه اتاق نشستم و آهسته اشک ریختم.
اینم از شانس گنده زندگی منِ؛ فردا باید برم آگاهی، اون جا بعد از کلی استرس که معلوم نیست کی اجازه میدن به خونه برگردم؛ به خواستگاری میرسم یا نه! بعد هم باید بیام اینجا با یه آدم نفهم صحبت کنم و ازش بخوام که اجازه بده من درسم رو بخونم و برم سرکار.
نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک دو ساعتِ که دیگه چشمم اشکی نداره تا بریزه. دوباره بیحوصله به ساعت نگاه کردم. اگر ناهار نذارم مامان کلی غر سرم میزنه، اما اصلاً حوصله ندارم. گوشیم رو برداشتم و شمارهی بابا رو گرفتم. بعد از شنیدن چند بوق صداش توی گوشی پیچید:
_ جانم دختر بابا!
_ سلام بابا.
_گریه کردی؟
_ نه تازه از خواب بیدار شدم. مامان گفته غذا درست کنم؛ من حوصله ندارم. میشه سر راه غذا بگیرید بیارید؟
به شوخی گفت:
_ پس پولش رو از پول توجیبیت کم میکنم.
_ ببخشید بابا! به خدا حوصله ندارم وگرنه درست میکردم.
_ باشه باباجان عیب نداره، میگیرم. مادرت کجاست؟
_ گفت میره خرید.
_ یکم باهاش راه بیا. بدت رو نمیخواد.
_ چشم.
_ کاری نداری بابا؟
_ نه. بازم ممنون؛ خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و از استرس بالا، روی تخت توی خودم جمع شدم.
صدای بسته شدن دَر حیاط حالم رو خرابتر کرد. مامان برگشت. الان فقط میخواد غر بزنه. بالشت رو روی سرم گذاشتم تا صداش رو نشونم.
متعجب و عصبی گفت:
_ حوری ناز... تو چرا غذا نذاشتی!؟
دَر اتاق به ضرب باز شد.
_ هنوز خوابی! الان داداشت و بابات میان، من چی بدم بخورن؟
بدون اینکه سرم رو از زیر بالشت بیرون بیارم گفتم:
_ بابا گفت غذا درست نکنم، خودش ناهار میاره.
حرفم رو باور نکرد.
_ بابات گفت! اون از غذای بیرون بدش میاد، چطوری گفت؟
کلافه بالشت رو کنار زدم و نشستم.
_ من زنگ زدم گفتم غذا بگیره. چون حوصله نداشتم بیام بیرون.
_ از همین الان ماتم گرفتی! بذار بیان، شاید پسره خوب باشه!
_ ول کن مامان حوصله ندارم.
با مشمایی که دستش بود کنارم نشست.
_ از خونه که در نمیای! رفتم برات چند دست لباس خریدم.
بیتفاوت پاهام رو از تخت روی زمین گذاشتم.
_ برای چی الکی میرید خرید؟ مگه اون همه لباس که دارم چشونه!
_ تو چقدر بیذوقی آخه! همهی دخترا براشون خواستگار میاد، میرن لباس میخرن.
_ چرا مگه شو لباسِ؟ قراره باهاش حرف بزنم ببینم آدم هست یا نه!
مشما رو برداشت و لباسها رو روی تخت ریخت.
_ نه، فقط تو آدمی! پاشو بپوش ببینم کدوم بهت میاد.
نیمنگاهی به لباسها انداختم.
_ اون آبیِ خوبه.
_ نمیپوشی!؟
چشمهام پر اشک شد. اگر بفهمه که تو چه گرفتاریی افتادم، انقدر اذیتم نمیکنه.
_ مامان کاش از دلم با خبر بودی؟
چهرهش رو مشمئز کرد.
_ حال آدم رو بهم میزنی. شوهر کردن گریه داره آخه!
ایستاد و با حرص از اتاق بیرون رفت. اشکم رو پاک کردم و لباس آبی رنگ رو برداشتم. با چه ذوقی برام خرید کرده. لباس رو پوشیدم و بیرون رفتم.
_ مامان خوبه؟
نیمنگاهش روم ثابت موند و لبخند زد.
_ مثل ماه شدی، الهی دورت بگردم. خیلی بهت میاد. برو درش بیار کثیف نشه، فردا شب بپوش.
صدای رضا از تو حیاط اومد.
_ حوریناز بیا اینا رو بگیر!
مامان سمت دَر رفت.
_ تو برو لباست رو عوض کن، من میرم. آویزونش کن چروک نشه.
باشهای گفتم و به اتاق رفتم. انقدر دلم شور میزنه که دوست دارم فشار پنجههام رو از روش برندارم.
بیرون رفتم. بوی غذایی که بابا خریده بود، خونه رو برداشته بود.
_ چه عجب آقا از این کارها کردی؟
_ مگه من چند تا دختر دارم! حوری بابا بیا ناهار.
اصلاً اشتها ندارم اما نرفتنم هم حساسشون میکنه. بیرون رفتم. رضا همزمان وارد شد و کیفش رو سمتم گرفت.
_حوریناز بعد ناهار بریم با موتورم یه دوری بزنیم؟
خواستم جواب بدم که مامان گفت:
_ نه؛ فردا شب خواستگاریشه. یه وقت میافتید صورتش خراب میشه.
کیفش رو روی زمین گذاشتم. اگر توی این موقعیت نبودم، حتماً پیشنهادش رو میپذیرفتم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت35
عجلهی هرمون برای دور شدن از طبقه بالا و عصبانیت هایی که پی در پی دیده بودیم یکسان بود.
یک لحظه نگاهم از بالا به کوچه افتاد و احساس کردم که عزیز و آقاجان رو وسط کوچه دیدم.
متوقف شدم. پری دستم رو کشید
_ بیا دیگه!
چشم هام پر از اشک شد
_ پری فکر کنم عزیزم جلوی در ایستاده!
_الان هیچ کس نیست! تو این تاریکی تو کیو دیدی؟
_ توروخدا یه لحظه وایسا
_سپیده اگه یکی ما رو اینجا ببینه دوباره یه دردسر دیگه درست میشه بیا بریم. صبح منم با مامانم میرم خونهتون برات خبر میارم.
پری دستم رو کشید و من به ناچار از ترس باهاش همراه شدم.اما مطمئنم اون دو نفری رو که بیرون دیدم آقاجان و عزیز من بودن.
پله هارو انقدر با سرعت پایین رفتیم که نزدیک بود هر دو زمین بخوریم بالاخره خودمون رو کنترل کردیم و وارد مطبخ شدیم.
در رو باز کردیم وارد شدیم با عجله پشت سرمون بستیم. مونس از ورود ناگهانیمون تعجب کرد
_ چه خبرتونه! چی شده؟
پری نفس راحتی کشیده به در تکیه داده
_خطر از بیخ گوشمون رد شد.
_ چی شده؟!
نگاهش رو به چشمهای پر اشک من داد
_ تو دوباره گریه کردی؟
خاور گفت:
_ زخم خودشون رو زدن، حالا می خوان گریه کنن.
مونس نگاهی به خاور انداخت
_ زخم رو اینا نزدن خودتم میدونی گلنار کارکن نبود. همش در میرفت. وظیفهای که به عهدش بود رو بقیه انجام می دادن، آخر ماه حقوقش رو میگرفته این همه لطف هم از فامیل بودنش با تو بهش بوده
پوزخندی زد و گفت
_ حالا نوبت شماست. یه نفرو پیدا کن بیار اینجا که هم خیاط باشه همه کار بتونه انجام بده
مونس با اخم نگاهش رو از خاور گرفت
_ به من چه ربطی داره که کسی رو بیارم. هرکس نیاز به کلفت جدید داره خودش باید بره پیداش کنه. اما یه نفر که کاری باشه خیاط بودن یا نبودنش به من ربطی نداره.
خاور گفت
_خیلی خوب به جای این ادا اطفار ها که بخواهی پشت سر گلنار حرف بزنی و خوشحال باشی از بیکار شدن خودش و پسرش لطف کنید برید طبقه بالا رو تمیز کنید.
پری تکیه اش رو از در بر داشت
_ ارباب گفت هیچکیپس بالا نره. همه کار ها موند برای فردا صبح
_چیه تو هم از گلنار یاد گرفتی الکی حرف بزنی؟
مونس خندید
_ خوب پس خودت هم میدونی که گلنار الکی حرف میزد
همه به هم نگاه کردن که در مطبخ باز شد و نعیمه ناراحت با رنگ و روی پریده داخل اومد.
نگاهی به جمع انداخت
_ بعد شام، همین مطبخ رو جمع کنید کافیه. میتونید برید خونه هاتون.
نگاهش رو به من داد
_ دنبال من بیا
خاور گفت
_ من و مونسی خستهایم نمیتونیم ظرف بشوریم بزار بمونه با پری ظرفا رو بشوره بعد بیاد اتاق شما
_ وقتی که شما دیشب خونه هاتون خواب بودید اطهر اینجا داشت کار میکرد. خودتون جمع و جورش کنید. یه نفرم پیدا کن بیارش اینجا جای گلنار
خاور گفت
_خانم جان دیگه من رو ول کنید یکی دیگه پیدا کنه باز من یکی رو میارم همه بهونه میکنند که فامیل خودش رو آورده
_تو یه نفر درست حسابی بیار کسی بهونه نمیکنه. کاری باشه از زیر کار هم در نره.
مچ دستم رو گرفت
_ دنبالم بیا
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت35
🍀منتهای عشق💞
_مامان
خاله با محبت گفت
_بیاید عزیز دلم
فوری کنار زهره نشستم. کاش مهشید الان نمیومد پایین هر بار زهره اینجاست مهشیدم میاد آخرش یه دعوا و دلخوری پیش میاد.
خاله گفت
_زهره یکم غذا برات میزارم ببر برای مادر شوهرت
_دستت درد نکنه
از ظرف میوه پرتقال و خیاری برداشت و جلوی مهشید گذاشت. مهشید با حوصله شروع ب۶ پوست کندن کرد. زهره با چشم و ابرو به مهشید اشاره کرد و جلوی خندهش رو گرفت
در خونه باز شد و علی با اخمهای تو هم وارد خونه شد.سلامی گفت و از پله ها بالا رفت.
چرا الان برگشته! مهشید پرتقال رو تکه تکه کرد رو به رضا داد
ایستادم دنبال علی برم که زهره به شوخی دستم رو گرفت و گفت
_اینکه هنوز بداخلاقه!
لبخند زدم
_کجاش بداخلاقه!
دستم رو رها کرد. خیاری که پوستش رو گرفته بود برداشت و گازی بهش زد
_من که هر چی یادمه اخم و بداخلاقی بود.
خواستم حرفی بزنمکه مهشید همزمان که طبق عادت پوست پرتقال رو خورد میکرد با پوزخند گفت
_با اون کارهایی که تو میکردی هر کی بود بداخلاق میشد.
رضا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. زهره با اخم هردوشون رو نگاه کرد
_زهر مار! زندلقکت میگه تو هم میخندی!
مهشید خندهش جمع شد و طلبکار نگاهش کرد.زهره ادامه داد
_خودم آمار دارم چند بار عمو مچتون رو گرفته بود.
رنگ و روی مهشید پرید و رضا گفت
_زهراه حالا یه شوخی کرد!
_غلط کرد!
پوست خیارهاش رو برداشت و با حرص جلوی مهشید انداخت.
_به جای دلقلک بازی و تیکه پرونی پاشو برو اینا رو گل کن
خاله گفت
_لاالهالاالله! شیطون رو لعنت کنید
مهشید با گریه ایستاد
_خاک تو سرت رضا که میشینی این هرچی از دهنش در بیاد به من بگه
_نه هیچ کس هیچی نگه خانووم هم دلقک بازی کنه، هم تلخک بازی
_تقصیر منِ که اومدم پایین!
_کسی برات فرش قرمز پهن نکرده! هر روز هر روز پایینی! جای اینکه وایستی غذا درست کنی میای مزاحم مامان من میشی.
خاله با تشر گفت
_زهره بس کن
مهشید با گریه از پله ها بالا رفت و رضا دلخور به زهره خیره موند. زهره نگاهش رو به روبرو داد و با حس موفقیت گفت:
_دختر سوری فکر کرده میتونه حرف بار من کنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀