eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
190 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 اصلاً به اون چه ربطی داره! _ باشه، برو تو حیاط منم الان میام. _ دروازه نمی‌خری؟ _ چون‌ پسر‌ خوبی بودی، راستش رو گفتی، می‌خرم اما نه به این زودی.‌ برو به مهشید هم نگو که من فهمیدم. _ باشه. _ میلاد بفهمم گفتی، من می‌دونم با توها! _ نه نمی‌گم.‌ صدای بسته شدن دَر خونه اومد. خواستم بیرون برم‌ که علی زودتر اومد تو آشپزخونه. _ به اون‌ چه ربطی داره آخه! _ مقصر خودتی؛ من بهت می‌گم صبر کن تا خودم‌ بگم اما با رفتارت یه کاری کردی که شک کنه. می‌دونی اگر قبل از خاله، عمو بفهمه چی می‌شه؟ از ناراحتی فقط نگاهش کردم. _ الان‌ من چی‌کار کنم؟ _ هیچ‌ کاری. نسبت به مهشید هم عکس‌العمل نشون نده.‌ انگار نمی‌دونی. من خیلی سعی می‌کنم با تو هم مثل بقیه رفتار کنم که کسی متوجه نشه اما انگار موفق نبودم.‌ وقتی توی جمع مدام می‌گم‌ با زهره هیچ فرقی نداری، فکر اینجاش رو می‌کنم. با سر تأیید کردم. _ الان هم یه جور وانمود کن که انگار اتفاقی نیافتاده و هنور با من قهری. برو پیش دایی بشین. _ چشم. ولی من با تو قهر نبودم. _ پس این‌ اداها برای چی بود!؟ _ فقط یکم‌ دلخور بودم.‌ لبخند مهربونی رو لب‌هاش نشست. _ بهتره جداجدا بریم تو حیاط. اول تو برو. جواب لبخندش رو با لبخند دادم و وارد حیاط شدم. سلامی دادم و ناخواسته نگاهم به مهشید افتاد. انقدر طبیعی رفتار می‌کنه که آدم اصلاً بهش شک نمی‌کنه. بین دایی و رضا نشستم. بیشتر از همه خاله از حضورم خوشحال شد. لقمه‌ای از کنار دایی سمتم گرفت. _ بخور عزیزدلم. تشکر کردم و لقمه رو گرفتم‌.‌ دایی یه جور با هیجان خاطره تعریف می‌کرد‌ که همه‌ی حواس‌ها رو به خودش جلب کرده بود. رضا آهسته کنار گوشم‌ گفت: _ چرا دیر اومدی؟ _ هیچی ولش کن، مهم نیست. _ مهشید می‌گه علی نذاشته بری آزمون. آره؟ سرم رو چرخوندم‌ سمتش. اول به مهشید که به حرف‌های دایی می‌خندید نگاه کردم و بعد به رضا. _ اون لحظه که علی گفت نه، فقط من و خاله و زهره پایین بودیم؛ از کجا فهمیده؟ لب‌هاش رو پایین داد. _ نمی‌دونم. _ من می‌دونم. چون گوش ایستاده بوده‌. رضا معنی‌دار نگاهم کرد.‌ _ آقارضا به فضولی‌های خانمت رو نده که ادامه نده! _ ببین کی این حرف رو می‌زنه! خدای فال‌گوش ایستادن. _ من اگر گوش می‌ایستم فقط خودم گوش می‌کنم. دنبال خبرکشی و فضولی نیستم. نگاهش رو از من گرفت و دیگه حرف نزد.‌ اگر این حرف‌ها رو هم‌ نمی‌زدم دلم درد می‌گرفت. اصلاً حق مهشید همین خواهرشوهر بازی‌های زهره‌ست.‌ دختره‌ی فضولِ نچسب.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت349 🍀منتهای عشق💞 این دو تا بعد از ازدواجم دست از کل‌کل بر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _نه تو مردی! به علی که با تشر این حرف رو میزد نگاه کرد. علی ادامه داد _ مرد باز زندگیش رو روی دوش کسی نمیندازه چشم‌هام گرد شد. یعنی علی وام رو فهمیده! رضا هم دست و پاش رو گم کرد و پرسید _چه باری!؟ _نون خونه‌ی تو رو میلاد باید بگیره!؟ رضا نفس راحتی کشید _چی میشه مگه! _اگر خودش بخواد هیچی نمیشه اما اینکه زن و شوهری بهش بپرید که نون شما رو بخره حرف زوره رضا عصاش رو برداشت _انگار امروز جلسه‌ی محاکمه‌ی ماست. رو به مهشید گفت _پاشو بریم علی اهمیتی به تهدیدش نداد و زهره با لحن خاصی گفت _کجا میرید محسن تازه داره میاد رضا ناباور به زهره نگاه کرد و زهره فوری خندید _ببخشید اشتباه گفتم مسعود تو راهه رضا دست‌هاش از روی عصا شل شد زهره گفت _یه کاری نکن مهمونی مامان. کوفت همه بشه. محسن! مطمعنم زهره بی دلیل این اسم رو نیاورد. نکنه رضا فکر کنه من به زهره حرفی زدم! خاله از آشپزخونه بیرون اومد _باز چتون شد؟ من شانس ندارم بچه‌هام رو دور خودم جمع کنم یه مهمونی بدم! علی لبخند زد _ببخشید مامان.تموم شد خاله رو به زهره گفت _شوهرت کجاست؟ _داره میاد. تو راهه نگاهم سمت رضا رفت. جوری خودش رو باخته که نگرانش شدم. صدای گوشی همراه علی بلند شد. نگاهی به صفحه‌ش انداخت . سرکی کشیدن و با دیدن اسم حسین استرس گرفتم علی ایستاد و سمت در رفت. کاش همینجا جواب میداد! با این پام نمیتونم برم دنبالش پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀