eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
190 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 حضور علی باعث شد تا دیگه با رضا حرف نزنم؛ وگرنه خیلی دلم می‌خواست یه کاری کنم حال مهشید گرفته بشه.‌ شاید هم بهتر باشه باهاش از دَر دوستی وارد بشم و کاری کنم‌ تا شکش برطرف بشه‌‌. البته تا سه هفته‌ی دیگه زمان زیادی نمونده، می‌تونم صبر کنم. اما اگر عمو زودتر بفهمه چی؟ اصلاً ای کاش عمو بیاد مهشید رو ببره.‌ آدم‌ که انقدر مهمونی نمی‌مونه! با فکری که به سرم زد، لبخند رو لب‌هام نشست. منم‌ مثل خودش رفتار می‌کنم.‌ _ خاله سینی رو بده برم چایی بریزم. دایی به شوخی گفت: _ بدید عروس بریزه، یکم کار یاد بگیره. مهشید که حسابی شیرین زبونی‌های دایی به دلش نشسته بود، خندید و دست دراز کرد. _ چشم‌ بدید من بریزم. فوری ایستادم و سینی رو گرفتم. _ این بار من می‌ریزم دفعه‌ی بعد تو بریز. منتظر جواب کسی نشدم و با سینی به خونه برگشتم. از شیشه‌ی دَر بیرون رو نگاه کردم تا مطمئن‌ شم هیچ‌کس دنبالم نیومده. سینی رو جلوی آشپزخونه روی زمین گذاشتم و سمت تلفن رفتم.‌ شماره‌ی عمو رو گرفتم و با استرس دعا‌ کردم که زودتر جواب بده. صداش باعث خوشحالیم شد. _ بله. _ سلام‌ عمو. همیشه زیادی تحویلم‌ می‌گیره. _ سلام رویاجان خوبی؟ _ ممنون‌. عمو من باید زود قطع کنم؛ پس زودی حرفم رو می‌زنم. _ بگو عموجان. _ مهشید خیلی دلتنگ شماست ولی روش نمی‌شه بهتون زنگ بزنه.‌ خیلی دوست داره شما بیاید دنبالش اما غرورش اجازه نمی‌ده بهتون بگه. منم الان یواشکی دارم به شما می‌گم. صدای خنده‌ش از پشت گوشی امید‌وارم‌ کرد.‌ _ فقط عمو اصلاً نگید من بهتون زنگ‌ زدم‌ که ناراحت نشه. _ باشه مهربون‌. الان‌ میام‌ دنبالش. _ عمو توروخدا نگید من گفتما! _ نمی‌گم شیطون. خداحافظ. تماس رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. _ حالا که از دهن ما دروغ می‌گی، تشریف ببر خونه‌ی بابات. سینی رو برداشتم. چندتا چایی ریختم و به حیاط برگشتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت350 🍀منتهای عشق💞 _نه تو مردی! به علی که با تشر این حرف
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا رو به مهشید گفت _فکر کنم گوشیم بالا جا مونده. میری بیاریش مهشید لبخندی زد و فوری ایستاد _آره عزیزم الان میارم از پله‌ها که بالا رفت رضا با اخم‌های تو هم و صدای اروم رو به زهره گفت _تو اول به من مشورت میدی، راه و چاه نشونم میدی. بعد از همون اتو دستت میگیری اذیتم کنی زهرا ابرویی بالا انداخت و جوری که حرص رضا رو دربیاره گفت _تو جز دسته آدم‌هایی هستی که نیاز دلری یه نفر هی جلوت رو بگیره با تعجب به رضا نگاه کردم. پس رصا با مشاوره ی زهره داشت اون اشتباه رو میکرد نگاهم رو به زهره دادم _اون پیشنهاد احمقانه کار تو بود!؟ _اصلا هم احمقانه بود‌‌. اگر تو سر نمیرسیدی الان اینو نشونده بودیم سرجاش هاج و واج از این لحن زهره بهش خیره موندم. رضا دلخور گفت _از احمقانه‌ هم احمقانه تر بود خاله پرسید _چی شده؟ چه خبره؟ _هیچی مامان. من میخوستم با طناب پوسیده زهره برم تو چاه که خدا رویا رو رسوند. نگاه خاله بینمون جابجا شد. صدای پیامک‌گوشیش بلند شد و همزمان علی به خونه برگشت. خاله گوشیش روبرداشت و علی کنارم نشست.آهسته پرسیدم _چی گفت؟ _هیچی. پدرزنش اومده حق رو داده به حسین.‌ بعد به سحر گفته اگر نمیخوای ادامه بدی پاشو بریم خونه‌ی خودم. سحر هم نرفته لبخند روی لب‌هام نشست و نفس راحتی کشیدم.‌ _دایی سحر رو دوست داشت. خدا رو شکر که موند _دعا کن زندگیشون رنگ آرامش هم بگیره پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀