eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
251 عکس
96 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سینی رو جلوی خاله گذاشتم و دوباره سر جام نشستم. همه مشغول صحبت کردن بودن و من حواسم به زمان بود که زنگ دَر خونه به صدا در اومد. خاله و علی سؤالی به هم نگاه کردن. قبل از هر کسی میلاد بلند شد و سمت دَر رفت. خاله فوری چادرش رو که کنار دستش گذاشته بود روی سرش کشید. میلاد دَر رو باز کرد و با ذوق گفت: _ آخ جون... دروازه! عمو یااللهی گفت و بلافاصله بعد از بفرمایید گفتن خاله وارد حیاط شد. همه به احترامش ایستادیم. مهشید حسابی حالش گرفته شد. عمو دروازه‌های کوچکی که دستش بود رو به میلاد داد و صورتش رو بوسید. _ بیا عزیزم، اینم قول مهشید به تو. رو به جمع کرد و جواب سلاممون رو داد. _ مهشید به محمد گفته بود که به میلاد قول دروازه داده؛ سر راه براش خریدم. خاله خوشحال از این که مهشید با خانواده همسرش گرم گرفته، نگاهی کرد و گفت: _ دستت درد نکنه مهشیدجان، لازم نبود. خیلی ممنون آقامجتبی. به علی نگاه کردم که فوری اشاره کرد بهش خیره نشم. خودش رو نسبت به همه چیز بی‌اطلاع نشون داد و از مهشید تشکر کرد. عمومجتبی جلو اومد. کنار مهشید ایستاد و گفت: _ احساس کردم که شاید دلت برای من تنگ شده باشه. مهشید حسابی تو رودربایستی موند. لبخندی زد و گفت: _ دیگه می‌خواستم بیام خودم. عمو خندید و دستی به سر دخترش کشید. _ حاضرشو بریم. حال رضا هم حسابی گرفته شد.‌ هیچ‌ کدومشون دلشون نمی‌خواست که از هم جدا بشن. اما حضور مهشید تو خونه‌ی ما خطرناک شده. بهتره زودتر بره تا کار دستمون نداده. باید فکری برای بعد از زمان عقدشون هم بکنم. با این فضولی که می‌کنه، حتماً نسبت به ما مشکوک‌تر می‌شه و عکس‌العمل‌های بیشتری از خودش نشون می‌ده. مهشید خودش رو خوشحال نشون داد اما از درون ناراحتِ. وارد خونه شد و رضا هم دنبالش رفت. میلاد سرگرم بازی با دروازه‌اش شد. توپی که گوشه حیاط بود رو خیلی آروم وارد دروازه می‌کرد تا مبادا دوباره به پنجره و شیشه برخورد کنه و بشکنه. عمو با لبخند نگاهم کرد و گفت: _ دستت درد نکنه. اگر تو زنگ نمی‌زدی نمی‌دونستم که دلتنگِ. لبخند زدم و نگاهم رو به میلاد دادم. _ میلاد می‌خوای بیام باهات بازی کنم؟ همه جز علی‌ از تشکر عمو گنگ‌ بودن؛ اما علی خیلی تیزتر از این حرف‌هاست و فهمید من به عمو زنگ زدم. به روی خودم نیاوردم و برای اینکه از اون جمع دور باشم و بیشتر در رابطه با این موضوع صحبت نکنیم و خدای نکرده به گوش مهشید نرسه، با میلاد شروع به بازی کردم. چند دقیقه طول نکشید که مهشید حاضر و آماده پایین اومد و همراه با عمو از خونه رفت. رفتن‌شون باعث شد تا جمع ما صمیمی‌تر بشه. هرچند که رضا حوصله نداشت و بعد از رفتن مهشید به اتاقش رفت. میلاد ذوق‌زده توپ رو به من پاس می‌داد و من هر بار توی دروازه می‌زدم. میلاد هیجان‌زده رو به علی که بخاطر دروازه خوشحال نبود، گفت: _ داداش با رویا خوش نمی‌گذره، میای بازی؟ قبل از اینکه علی حرف بزنه، دایی بلند شد. _ منم‌ میام؛ علی بلندشو سه‌تایی مردونه بازی کنیم. شروع به بازی کردن. ما هم به‌ جمع کردن وسایل مشغول‌ شدیم‌. روفرشی رو تا کردم و روی بند انداختم.‌ به زهره که سینیِ بزرگ پر از ظرف دستش بود و وارد خونه می‌شد، نگاه کردم. علی و دایی و میلاد هم جوری گرم فوتبال بازی بودند که انگار توی زمینِ واقعی بازی می‌کنن. وارد خونه شدم. خاله با تلفن صحبت می‌کرد. چپ‌چپ به من نگاه کرد. ته دلم خالی شد. نکنه مهشید فهمیده من به باباش گفتم و داره به خاله می‌گه! خواستم از پله‌ها با سرعت بالا برم که صدام کرد. _ رویاخانم تلفن با شما کار داره! طلبکار بود و حسابی شاکی. با ترس جلو رفتم و تو فاصله ایمنی از خاله ایستادم. دستش رو روی دهنه‌ی گوشی گذاشت. _ مگه من بهت نگفتم با این دختره نگرد؟ توی دلم خوشحال شدم و فهمیدم کسی که زنگ زده مهشید نیست. _ شقایقِ!؟ لب‌هاش رو به هم فشرد و نفس سنگینی کشید. _ بار آخرت باشه! _ چشم. گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. _ الو شقایق! _ سلام خوبی؟ این خاله‌ت خیلی از من بدش میاد ها! _ سلام. چیزی شده زنگ زدی؟ _ با نامزد سیاوش صحبت کردم. گفت هفته‌ی دیگه سه‌شنبه بریم‌ جلوی دَر خونه‌شون. می‌تونید بیاید؟ گفت مشخص کنیم که دقیق بدونه. _ نمی‌دونم؛ باید صبر کنی بهت خبر بدم. _ منتظر زنگت می‌مونم. _ باشه می‌گم بهت. خداحافظ.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀