eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.8هزار دنبال‌کننده
198 عکس
60 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 اصلاً حواسم نبود! پنجشنبه عقد این دوتاست؛ پس نمی‌شه رفت خونه آقاجون.‌ مطمئناً جمعه هم مهمونی‌ زن‌عمو دعوتیم.‌ علی نگاهی به من انداخت. _ بشینید درسِتون رو بخونید. رو به دایی گفت: _ اوضاع من رو می‌بینی؟ دایی فقط نگاه کرد. خاله گفت: _ الهی برات بمیرم علی‌جان! همش استرس و اضطراب. چه خونه‌ی خودمون، چه سرکارت. سرش رو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت. _ این دَر رو از پشت قفل کنید. زهره چشمی گفت. علی دَر رو بست و رفت. زهره اشکش رو پاک کرد و دَر رو قفل کرد. _ رویا پنجشنبه که نمی‌شه بری؟ _ آره اصلاً یادم نبود. _ حالا چی‌کار کنیم؟ _ اون جا یه گوشی پیدا می‌کنیم، زنگ می‌زنیم. تو خودت رو ناراحت نکن. _ قول می‌دی رویا؟ _ آره قول می‌دم. _ تو زنگ زدی به عمو؟ نگاهی بهش انداختم و جواب ندادم. _ علی هم می‌دونه؟ باز هم حرفی نزدم. _ این احمقِ بیشعور هرچی می‌شه می‌ندازه گردن‌ من. می‌دونم باید چی‌کار کنم؛ صبر کن! سرش رو روی بالشت گذاشت و دوباره چشم‌هاش رو بست. فقط دلم برای زهره می‌سوزه وگرنه از ناراحتی رضا ناراحت نیستم. یعنی چی که دست زنش رو گرفته آورده توی خونه نمی‌ره! مهشید باید از اینجا می‌رفت. به قول زهره، صبر کن هر وقت عروسی گرفتی از اینجا برید‌. مونده اینجا از کارِ من سر در بیاره. من اصلاً با حضور مهشید تو این خونه مشکلی ندارم اما کم‌کم داشت به کارم‌ فضولی می‌کرد. اگر رضا انقدر عصبانی نبود، بهش می‌گفتم که کار منه. اما با اون حجم از عصبانیت حتماً بهم‌ می‌پرید. حالا علی هم سرزنشم می‌کنه که چرا زنگ زدم ولی به نظر خودم کار درستی انجام دادم. درسم رو با تمام بی‌تمرکزی تمومش کردم و کتاب رو توی کیفم گذاشتم.‌ برای شام پایین رفتیم. بعد از خوردن شام البته بدون حضور رضا، دایی خداحافظی کرد و رفت. ما هم برای خواب به اتاقمون برگشتیم. صبح بعد از خوردن صبحانه با زهره راهی مدرسه شدیم. زهره انقدر استرس داشت که قرار گذاشتیم زنگ تفریح به کتابخونه بریم تا اونجا کنار معلم پرورشی کتاب بخونیم و هدیه نتونه بهش نزدیک بشه. تا پنجشنبه دو روز مونده. فردا قراره طبق قولی که خاله بهمون داده برای عقد رضا و مهشید که به اصرار آقاجون تالار اجاره کردند، برای خرید لباس بیرون بریم. همین‌ که عمه شرکت نمی‌کنه خودش کلی خوش می‌گذره وگرنه از اول تا آخر می‌خواست گیر بده که چرا این‌ اینجاست؟ چرا اون اونجاست؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _خانوم حالت خوبه؟! سر بلند کردم به دختری که همسن خودم بود نگاه کردم _میخواید شماره بدید زنگ بزنم به پدر و مادرتون؟! انگار دنیا دست به دست هم دادن تا به من بفهمونن پدر داری.‌ دیگه نای اشک ریختن و گریه کردن ندارم. بی حال نگاه ازش گرفتم و جوابی ندادم کنارم نشست _قصد فضولی ندارم. من و نامزدم چند ساعتی هست اومدیم‌ پارک. شما نشستی اینجا زل زدی به زمین.‌ گوشیتونم هر چی زنگ میخوره جواب نمیدید! گفتم شاید حالتون خوب نیست! گفت چند ساعت؟‌ به سختی با صدای گرفته گفتم _ساعت چنده؟ _نزدیک هفتِ نگاهم سمت آسمون رفت. هوا تاریک‌شده و انقدر تو بُهت بودم که زمان از دستم در رفته و متوجه تاریکی هوا نشدم دستم رو به صندلی تکیه دادم ایستادم.‌ _ممنون خانم. خوبم بی توان سمت خیابون راه افتادم. حتی نمی‌دونم کجام! کنار خیابون ایستادم و هر موتور سواری که از جلوم رد می‌شه انگار زخمی از غم و درد به قلبم اضافه می‌کنه.‌ چی بگم به مرتضی! صدای بوق ماشینی باعث شد تا نگاهم رو به ماشین روبرم بدم. همون دختر تو پارک بود _اینجا ماشین واینمیسته. سوار شید تا سر خیابون می‌رسونیمتون _خیلی ممنون. پیاده می‌رم از لحن سرد و بی‌حالم، خودم می‌ترسم چه برسه به این بنده‌های خدا که از حالم خبر ندارن. _مسیر طولانیه ها _ایرادی نداره مسیرم رو کج کردم و بعد از بیست دقیقه به سر خیابون رسیدم. دیر شده ولی حوصله صبر اومدن تاکسی رو ندارم. سمت ایستگاه اتوبوس رفتم که صدای بوقی باعث شد تا برگردم. با دیدن تاکسیِ خالی از مسافر فوری جلو رفتم _اقا دربست می‌رید؟ _بله روی صندلی ماشین نشستم و در رو بستم.آدرس رو گفتم و سرم رو پایین انداختم و نگاهم به انگشتر مرتضی توی دستم افتاد. انگشتری که از یک تصمیم اشتباه نجاتم داد. و باعث شد تا انتخاب درستی بکنم انتخاب درستی که داره روی سرم آوار می‌شه. اشکی که توی چشمم خشک شده بود با یا آوری اینکه دیگه شاید نتونم مَحرم مرتضی بشم دوباره جوشید و پایین ریخت توی تمام این سالها با تمام رنج و سختیش، بی پولی و بی کس و کاری و صد بزرگتری، دلم نمی‌خواست بمیرم اما الان دلم می‌خواد قبل از اینکه چشمم به چشم مرتصی بیفته بمیرم و همه چیز تموم شه ماشین نگهداشت. _خانم رسیدیم. برم تو کوچه؟ سر بلند کردم و به کوچه نگاه کردم‌ چه جوری برم خونه؟ _نه آقا. داخل نرید؟ کرایه رو دادم و پیاده شدم. با تردید، نا امید و درمونده، سمت خونه رفتم. کلید رو توی در فرو کردم در رو باز کردم و داخل رفتم. با دیدن مرتضی وسط حیاط که عصبی نگاهم می‌کرد تمام خاطرات خوب این ده روزمون یادم افتاد و پر بغض بهش خیره موندم.‌ مهدیه با عجله جلوش وایستاد _مرتضی صبر کن حرف بزنه نگاه مرتضی چپ‌چپ شد. خواهرش رو کنار زد و تهدید وار گفت _کدوم قبرستوتی بودی تو! با قدم های بلند سمتم اومد و من حتی دلم نمیخواد نگاه از نگاه عصبیش بردارم مهدیه زودتر اومد جلوم وایستاد با تشر گفت _عه! مرتضی! یه بار خودت رو کنترل کن نگاهش رو به من داد و با اخم گفت _کجا بودی تو؟ نمی‌گی الان دایی‌نا می‌رسن! تو امشب خونه‌ت مهمون نداری؟ رو به مرتض پر بغض با صدای لرزون گفتم _رفتم مزون ناباور و عصبی گفت _امروز وقت مزون رفتن بود؟ من دارم از استرس میمیرم بعد تو ول کردی رفتی جواب تلفتنم نمیدی! مهدیه که از عکس العمل‌های مرتضی می‌ترسه دستش رو پشت کمرم گذاشت _خیلی خب حالا بیا برو بالا حاضر شو. از جلوی مرتضی رد شدم و با صدای بلند گفت _غزال امشب تموم می‌شه‌ بعد من می‌دونم با تو مهدیه آهسته گفت _خیلی کارت بد بود. برو بالا برات لباس خریده. اونا رو بپوش الان دایی‌نا میان.‌ منم این رو آروم می‌کنم عمرا دایی امشب بیاد. پله ها رو تنهایی بالا رفتم. مریم از خونه‌ی خودشون بیرون اومد و گفت _اومد؟ کجا بوده؟ _هیچی نگو مریم. امیرعلی جواب داد؟ _نه اونم هرچی زنگ میزنم جواب نمیده‌. در خونه رو باز کردم و داخل رفتم. با دیدن حجم زیادی بادکنک که به سقف چسبونده بودن بغضم سرباز کرد. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه‌م بالا نره و همونجا روی رمین نشستم پارت زاپاس کل رمان با ۸۴۱ پارت ۵۰ تومان دوستان الویت با این‌کارته اگر نشد کارت دوم رو انتخاب کنید بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂