🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت37
🍀منتهای عشق💞
بدتر از همه اینه که زهره به واسطهی هدیه متوجه میشه که من به خاله گفتم. موندن تو مدرسه عملاً بیفایده است، چون اصلاً نمیتونم رو هیچ درسی تمرکز کنم. اما چاره دیگهای هم جز موندن ندارم.
زنگ آخر که به صدا در اومد؛ کیفم رو به همراه کیف شقایق که هنوز به کلاس برنگشته بود، برداشتم و بیرون رفتم.
پشت در دفتر ایستاده بودن و به زمین نگاه میکردن. جلو رفتم و کیفش رو بهش دادم.
_ خالهی من رفت؟
_ آره ده دقیقه بعد تو رفت.
_ نمیذاره بری خونه؟
_ داره با مادرامون حرف میزنه.
متعجب گفتم:
_ الان اینجان؟
_ آره؛ زنگ زد اومدن.
متأسف نگاهش کردم.
_ ببخشید به خاطر ما تو دردسر افتادی.
سکوت کرد که گفتم:
_ من دیگه برم، کاری نداری.
_ برو.
پا کج کردم و ازش فاصله گرفتم. الان توی خونه هیچ اتفاق خوبی منتظرم نیست.
با دلشوره و اضطراب سمت خونه میرفتم که با دیدن ماشین عمو مجتبی سر کوچه، نفس راحتی کشیدم و به سرعت قدمهام اضافه کردم.
ماشین رو جلوی دَر خونه پارک کرد و پیاده شد. براش دست تکون دادم که متوجه حضورم شد. دستهاش رو توی جیبش کرد. به ماشین تکیه داد و با محبت نگاهم کرد.
_ سلام عمو.
_ سلام عزیزم. چرا تنهایی؟ زهره کجاست!
_ یکم مریض احوال بود، مونده خونه.
دستم رو که به سمتش دراز بود گرفت.
_ برو لباسهات رو عوض کن، بریم یه جایی.
ناخواسته لبخند از روی لبهام محو شد.
_ کجا؟
_ برو حاضر شو میفهمی.
کلید رو توی قفل در فرو کردم و داخل رفتم. یا اللهیی گفت، پشت سرم وارد شد.
_ تو حیاط میمونم. زود باش عمو.
نگاهی بهش انداختم و چشمی گفتم.
خاله چادرش رو روی سرش انداخت. به حیاط اومد و با خوش رویی گفت:
_ سلام آقا مجتبی، خوش اومدید.
_ سلام، اومدم دنبال رویا.
رنگ نگاه خاله نگران شد و به من نگاه کرد.
_ خیر باشه؟
_ خیره انشاءالله.
رو به من گفت:
_ زود باش رویا.
کفشهام رو درآوردم که خاله آروم گفت:
_ یه زنگ به علی بزن. اجازه بگیر، بعد برو.
_ اگر گفت نه چکار کنم!
مضطرب نگاهم کرد.
_ نمیدونم به خدا!
وارد خونه شدم. هیچ کس پایین نبود. تلفن سیار خونه رو برداشتم و همزمان که شمارهی علی رو میگرفتم از پلهها بالا رفتم.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و وارد اتاق شدم.
زهره با دیدنم فوری گفت:
_ من یه بلایی سر تو بیارم که دیگه تو کار من فضولی نکنی.
انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و لب زدم:
_ هیسس. علیِ.
صدای دایی تو گوشی پیچید.
_ سلام دایی؛ علی نیست؟
_ سلام، سر جلسهس. کاری داری به من بگو.
_ نه بعداً زنگ میزنم.
تماس رو قطع کردم.
_ الکی میگی علی که من ساکت شم!
_ من هر کاری کردم به خاطر خودت بوده.
_ تو یه آدم مزاحمی که دوازده ساله تو خونهی ما کنگر خورده لنگر انداخته.
لطفا گمشو برو.
در اتاق باز شد و خاله عصبی وارد شد و تو یک قدمی زهره ایستاد.
_ زهره داری از حد خودت میگذرونی، این حرفها به تو ربطی نداره.
_ چرا ربط نداره! من یکی از اعضا این خانوادم. اینجا هم خونهی پدریه منه نه این. اینو بفرست تو همون خونهی اجارهای باباش که مثل همونا...
خاله دستش رو بالا برد و محکم توی صورت زهره زد. ناخواسته دستم رو روی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم.
دست زهره روی صورتش نشست و ناباورانه به مادرش نگاه کرد.
_ منو زدی؟
_ خیلی زودتر از این باید میزدم؛ که اینقدر وقیح نباشی.
_ من تا این رو از این خونه بیرون نکنم، نمیشینم!
خاله دستش رو روی دهن زهره گرفت.
_ ساکت شو. عموت پایینه.
_ بزار بشنوه ببره این کنه رو که چسبیده به خونهی ما.
خاله رو به منگفت:
_ زودتر حاضر شو برو تا من این رو درست کنم.
حرفهای زهره بغض بدی به گلوم آورد. مانتو و روسریم رو برداشتم. از اتاق بیرون رفتم و پشت در اتاق عوضشون کردم.
صدای دعوای خاله و زهره رو میشنیدم. نگاهم به دَر اتاق علی افتاد. اگر به خاطر علی نبود، همین الان از این خونه میرفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت37
🌟تمام تو، سَهم من💐
انقدر به ساعت نگاه کردم که کلافه شدم. گوشیم رو روی ساعت پنج دقیقه به ده تنظیم کردم. صندلی رو خوابوندم و چشمهام رو بستم.
مطمئنم خوابم نمیبره، همونطور که دیشب تا صبح نتونستم بخوابم. اما شاید این کار کمی بهم آرامش بده.
اگر روزی خانوادم متوجه بشن که من اینجا اومدم، چه فکرایی در رابطه با من میکنن. حتماً یه بلایی سرشون میاد. با این همه حساسیتی که دارند هیچ وقت فکرشم نمیکردم که پای من به اینجا کشیده بشه.
بابا همیشه نگران رضا بود. بهش تذکر میداد تا کاری نکنه که پاش به کلانتری باز بشه. اصلاً فکر نمیکردم با نادونیم و دوستی با یکی که همه تأکید میکردن که باهاش نباشم، کارم به اینجا برسه.
خواستگارم هم اگر متوجه بشه من صبح اینجا بودم، دیگه حاضر نمیشه با من حرف بزنه چه برسه به زندگی. انقدر خانوادههای سنتی، بسته هستن که اجازه ادامهی همچنین رابطهای رو ندن. چه بدبختی و بیچارگی برای خودم خریدم.
صدای آلارم گوشیم بلند شد. دکمهش رو فشار دادم و ساکتش کردم. تو آینه نگاهی به خودم انداختم. بالای مقنعهام رو مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم. وارد نگهبانی جلوی دَر شدم. سرباز گفت:
_ با کی کار داری؟
_ آقایی به اسم سروان کیانی گفتن که من بیام اینجا.
_ گوشی همراهتون رو خاموش کنید، بذارید اینجا.
کاری که میخواست رو انجام دادم و گوشی رو روی میز گذاشتم.
_ میتونید برید.
تشکر کردم و با پاهای لرزون داخل رفتم.
همون صحنهی اون روز رو دیدم. هر کسی به یه طرفی میرفت. بعضیها ناراحت بودند و بعضیها در حال صحبت کردن، اون هم با صدای بلند.
وارد ساختمون اصلی شدم. نگاهی به اطراف انداختم. اتاقش رو میشناسم. هیچ وقت این راهرو و اون اتاق رو فراموش نمیکنم.
جلو رفتم و پشت دَر اتاق ایستادم. چند ضربه به دَر زدم؛ اما فکر نمیکنم با وجود سروصدایی که توی راهرو هست، صدای دَر زدن رو شنیده باشن.
دستم رو بلند کردم و این بار کمی محکمتر دَر زدم. صدایی از پشت سرم شنیدم:
_ با کی کار داری خانم؟
سمتش برگشتم.
_ سلام.
سهیلی بود.
_ ببخشید با من تماس گرفتن، گفتن سروان کیانی کارم دارن.
کلافه گفت:
_ خانم شما چرا گوشیتون رو خاموش کردید!؟
با اِنومِن گفتم:
_ راستش... من...
دَر اتاق رو باز کرد و به داخل اشاره کرد.
_ برو تو سروان هست.
نگاه ازش برداشتم و وارد دفتر شدم. سربازی که همون سری هم دیده بودمش با دیدنم ایستاد.
_ یه لحظه صبر کن بهشون بگم شما اومدید.
انگار همه منتظر اومدن من بودند و این انتظارشون برای رسیدن من، به اضطراب و دلهرهم اضافه کرد. حسی شبیه به حالت تهوع سراغم اومد. فقط از خدا میخوام که حالم اینجا به هم نخوره.
دَر اتاق رو باز کرد و گفت:
_ بفرمایید داخل.
کمی نگاهش کردم و آب نداشته دهنم رو قورت دادم.
_ خدایا کمکم کن.
قدمهای کوتاهم رو سمت اتاقش برداشتم و وارد شدم.
_ س... سلام.
جوابم رو نداد. دَر پشت سرم بسته شد و ناخواسته کمی ترسیدم. نگاهش کردم. روی برگه چیزی مینوشت. بعد از چند دقیقه سر بلند کرد و نگاهم کرد. به صندلی اشاره کرد.
_ بشین.
بدون این که نگاه ازش بردارم، نشستم. گوشی تلفن رو برداشت.
_ بگو ستوان امینی بیاد اینجا.
تماس رو قطع کرد.
_ من به شما گفتم در دسترس باشید؛ برای چی گوشیت رو خاموش کردی؟
_ اون روز که رفتم خونه...
دَر اتاق باز شد و خانمی داخل اومد. سروان کیانی رو بهش گفت:
_ ایشون بازداشتن.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟بهشتیان💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت37
ریز ریز گریه کردم و نعیمه در برابر صدای گریهم صبوری کرد. انقدر اشک ریختم که چشم هام سنگین شد و پلک هام بهم چسبید با بلند شدن صدای در کمی هوشیار شدم اما چشم باز نکردم. نعیمه طلبکار و با لحنی تند گفت
_بله
صدای باز شدن در رو شنیدم و زنی که به زور جلوی خندهش رو گرفته بودگفت
_طلعتم. فکر کردی فرامرزه انقدر توپت پره؟
نعیمه هم خندید
_بیا تو. آره از دستش خیلی ناراحتم. بشین اینجا
_ناراحت نباش. فرامرز با فوت یعقوب خیلی گرفتار شده الان پیشش بودم از رفتارش پشیمون بود.
_پشیمون بود می اومد معذرت خواهی میکرد.
_میخواست بیاد فرهاد داشت باهاش حرف میزد.
_همه چیز مهمه جز من
طلعت با صدای بلند خندید
_مثل اینکه بدجور به دلت مونده.
_اونبی تربیت رو ولش کن خودم درستش میکنم چه عجب پیش منم اومدی!
نفس سنگینی کشید
_شهربانو اندازهی یک سال گِله و شکایت داشت. از شهین و شهلا گفت تا شاهرخ و زنش. من نمیدونم اینناز گل چه هیزم تری به اینا فروخته که همه ازش شاکی هستن. انقدر این دختر مظلومه که از دیوار صدا در بیاد از این در نمیاد.
_همچین بی آزار و بی زبون هم نیست. یه وقتایی که یه حرف هایی میزنه از سنگینیش دیوار میخوابه
_اونم آدمه. مجسمه نیست که! با اون بلاهایی که شاهرخ سرش آورده معلومه...
به من نگاه کرد
_اینکیه؟!
نعیمه ناراحت و پر حسرت گفت
_به بدبخت فلک زده که گرفتار شده
_چرا آوردیش اینجا؟ مگه بی کس و کاره که شب میمونه؟
اشکدوباره تو چشم هام جوشید.
_نه کس وکار داره. خوبشم داره. پیش پای تو هم داشت گریه میکرد که بره فرامرز نمیذاره
_چرا؟!
_میگه این دختر همون سپیدهست.
سکوتی اتاق رو گرفت که دلم میخواد چشم باز کنم و عکس العمل طلعت رو ببینم. ناراحت گفت
_این حماقت کی میخواد دست از سر خانوادهی من برداره! تو چرا جلوش رو نگرفتی؟
_ندیدی حرمت نگه نمیداره! حرف بزنم همه چی رو میزاره زیر پاش.
_شاخرخ ندیدش؟
_نه. از صبح نگهش داشتم یا تو مطبخ بود یا اتاق خودم
_کاش از اول میگفتی اینجاست! همهچی گفتیم نکنه خودش رو زده به خواب؟
تپش قلبم بالا رفت. الان آبروم میره
_نگران نباش بیدارم باشه دهنش قرصه. غروبی ایوب خان برگشت
_آره فخری بهم گفت
_اومده بود به فرامرز اختیار مال و اموالش رو بعد از خودش بده
_ای داد از دست این رفتارها. بگو برادر من نمیگی شاهرخ بفهمه چه شری بپا میکنه!
_اینا رو که فکر نکرده ولی اون موقع که این حرف ها رو میزنن این دختر اتاق پشتی بوده و همه چیز رو میشنوه. فرامرز نگرانبود دهن لقی کنه بگه. به من گفت زیر زبونش رو بکشم. هر کاری کردم لب باز نکرد گفت نشنیدم.
پس خودش میدونسته و میخواست زیر زبونم رو بکشه. چقدر خوب که حرف نزدم
_همهچیز پیچید به هم. از یه طرف داغ یعقوب از یه طرفم حرفی که نتونست نگهش داره. اینم از ایوب.
بچههای برادرام برای من هیچ فرقی ندارن. همهشون رو به یه اندازه دوست دارم ولی گلسرسبدشون این فرامزه که حسابی براش نگرانم.
_منم میترسم.بدتر از اون که شاهرخ هم انگار یه بوهایی برده. امروز همش قدرت رو میفرستاد بیرون
_میخواستم زود برگردم ولی با این اوصاف میمونم. میگم با فرامرز صحبت کنم بدش به من ببرمش خونهی خودم؟ هم از تنهایی در میام هم امن تره
_فکر نکنم قبول کنه. اگر میخوای از تنهایی در بیای پری رو ببر
_اون دردسر سازه. زبون دراز هم هست خوشمنمیاد.نعیمه اینجوری گوهر هم بفهمه شر بپا میکنه.
_این بدبخت باید صبح تا شب مثل کلفت ها کار کنه. جایگاهی پیش فرامرز نداره که گوهر بخواد حسادت کنه.
_دلشوره افتاد به دلم...
چند ضربه به در خورد و مونس گفت
_نعیمه خانم...
_چیه مونس
_خان گفتن همه برای شام برید بالا
اهسته گفت
_خان غلط کرده
تن صداش رو بالا برد
_باشه
طلعت گفت
_نمیخوای بیای؟
_این بار چندمشه. من خودم هم خونه دارم هم کس و کار. اگر موندم اینجا به اصرار خودشه. حرمت نگه نداره میزارم میرم.
_الانمیرم بالا گوشش رو میپیچونم میارمش دست بوسیت
_نه، اینجوری برام بی ارزشِ. نگو بزار خودش به فکر بیفته. فقط اگر بخوامبرم این طفل معصومم با خودمم میبرم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت37
🍀منتهای عشق💞
ابروهام بالا رفت
_وا! علی!
_بلند شو برو پایین
_چرا برم؟
ایستادو سمت در رفت
_چون میخوام تنها باشم
توی این مدت قلق رفتاری علی دستم اومده. لبخند زدم و با آرامش گفتم
_میخواستی تنها باشی که نباید زن میگرفتی
سمتم چرخید و چپچپ نگاهم کرد و لبخند رو که روی لبهام دید چشمهاش رو بست و نفسی کشید. برگشت و کنارم نشست
پکر گفت
_اعصابم خورده
_برای همینزود اومدی!
سرش رو بالا داد و نفس سنگینی کشید
_کارم تمومشد.بچه ها بودن، منم اومدم.
کمی خودم رو جلو کشیدم
_برای چی ناراحتی!
_درخواست واممون رد شده
علت ناراحتی علی اصرار من برای عوض کردن ماشینِ.
_خب فدای سرت که رد شده
_از اول زندگیمون هیچی ازمنخواستی. این یکی رو هم که گفتی اینجوری شد
_علی اصلا مهم نیست
_برای من هست
_اشتباه از من بود که انقدر اصرار کردم. ببخشید
لبخند بی جونی روی لبهاش نشست و ادامه دادم
_من خودمون رو با رضا و مهشید مقایسه کردم. اونا حمایت عمو رو دارن که تونستن ماشین عوض کنن. ببخشید
_اینجوری میگی بدتر عذاب وجدان میگیرم
تچی کردم و درمونده به زمین خیره شدم
_خب چی بگم؟
_دوباره درخواست زدم. نمیدونم چرا از کوره در رفتم. ببخشید ناراحتت کردم
لبخند زدم
_من از تو ناراحت نمیشم.
با محبت گفت
_اینم شانس منه. شام خوردی؟
_نه. پایین دعوتیم. اگر حوصلهت نمیاد برم غذا بیارم بالا
_مییام پایین
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
.🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀