بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت37 🍀منتهای عشق💞 بدتر از همه اینه که ز
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت38
🍀منتهای عشق💞
مانتو و شلوار مدرسهام رو تو اتاق رضا آویزون کردم و پلهها رو پایین رفتم. از پشت پرده عمو مجتبی رو نگاه کردم. لبخند ظاهری زدم و بیرون رفتم.
با دیدنم به دَر اشاره کرد.
_ بریم؟
بغضی که از حرفهای زهره توی گلومِ، قصد رفتن نداره.
با عمو سوار ماشین شدیم. بدون معطلی ماشین رو روشنکرد و راه افتاد.
_ عمو قراره کجا بریم؟
_ بالا چه خبر بود؟
از سؤالش جا خوردم. یعنی صدای زهره رو شنیده یا داره یه دستی میزنه!
درمونده نگاهش کردم.
_ چه خبری؟
نیم نگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت.
_ من سؤال پرسیدم!
خودم رو به اون راه زدم.
_ هیچ خبری. حاضر شدم اومدم پایین.
نفسش رو سنگین بیرون داد و دندهی ماشین رو جابجا کرد.
_ از اینکه اونجایی اذیت نمیشی؟
_ نه؛ خیلی هم خوبه.
_ تو فکرشم یه جوری که هیچ کس ناراحت نشه، بیارمت خونهی خودمون.
ته دلم از حرفش خالی شد و ناراحت گفتم:
_ اما من دوست دارم پیش خاله بمونم!
خندهی صدا داری کرد.
_ یه کاری میکنم که دوست داشته باشی پیش ما بمونی.
ماشین رو پارک کرد و خوشحال با سر به دَر اشاره کرد.
_ پیاده شو.
کاش بهونهای میآوردم و باهاش نمیاومدم.
پیاده شدم و با استرس همراهش قدم برداشتم. دستم رو گرفت.
_ میخوام برات لباس بخرم.
_ من که لباس دارم!
_ میدونم؛ ولی ازت میخوام مهمونی شب جمعه خونهی آقا جون، لباسی که من میخرم رو بپوشی.
ایستادم و نگاهش کردم.
_ عمو علی ناراحت میشه.
اخمهاش تو هم رفت.
_ علی بیخود کرده!
_ آخه وقتی من همه چی دارم، برای چی دوباره بخرم!
_ چون من دوست دارم برای بچهی برادرم خرید کنم.
_ عمو شرایط خونه طوریه که...
دستم رو گرفت و راه افتاد.
_ بس کن رویا! اگر علی بهت حرف زد به خودم بگو درستش میکنم.
نباید علی رو خراب کنم.
_ علی اصلاً کاری به من نداره. فقط میگم چون تازه برامون خرید کرده، شاید ناراحت شه که چرا اسراف کردی؟
_ به زودی میفهمی که اسراف نیست.
فقط امیدوارم علی شرایطم رو درک کنه. با عمو همراه شدم. هر چی که دوست داشت برام خرید. نهار رو بیرون خوردیم و به اصرارم برای بازگشت اهمیتی نداد و تا غروب با هم بودیم.
ماشین رو جلوی در خونه نگه داشت.
_ خریدهات رو بردار برو.
_ دستتون درد نکنه عمو، خیلی خوش گذشت.
_ میخوای باهات بیام.
_ نه خودم میرم.
خداحافظی کردم و پیاده شدم. پشت دَر خونه ایستادم و رفتن عمو رو نگاه کردم. دست توی جیب مانتوم کردم که یادم افتاد کلید رو توی جیب مانتوی مدرسهام جا گذاشتم.
زنگ رو فشار دادم که بلافاصله دَر باز شد. نگاه تیز علی روم ثابت موند. از بین دندونهای بهم کلید شدش گفت:
_ کجا بودی؟
مشتم رو محکم کردم تا مشماها از ترس بین انگشتهای سست شدم، زمین نیافته.
_ با عمو بودم. خاله میدونست.
نگاهش بین چشمهام و دستم جابجا شد.
_ نگفته بودم بیاطلاع من جایی نمیرید!؟
از شدت ترس ضربات قلبم به حدی بالا رفت که صدای تپشش رو به وضوح میشنیدم.
_ زنگ...زدم، دایی گفت نیستی.
_ نیستم یعنی هر غلطی دلت بخواد میتونی بکنی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت38
🌟تمام تو، سَهم من💐
ترسیده با گریه گفتم:
_ برای چی آقا!؟
صداش رو بالا برد و دستش رو روی میز کوبید.
_ برای این که بهت گفتم گوشیت رو خاموش نکن، کردی. گفتم در دسترس باش، نبودی. یکهفتهس دانشگاه نمیای. به خیال خودت دَر رفتی! یک شب که اینجا بخوابی، یاد میگیری رو حرف پلیس حرف نیاری.
_ آقا شما چرا آنقدر عصبانی هستید!
گریه امونم رو بریده بود و مطمئنم از حرفام چیزی نمیشه فهمید. اما تلاشم رو کردم که صدام نلرزه تا متوجه حرفهام بشه.
_ اون روز که من از اینجا رفتم خونه، بابام خیلی ناراحت شد. چون بد موقع رسیدم؛ هم گوشیم رو ازم گرفت، هم سوئیچم رو. دانشگاه هم نذاشت برم. به خدا دیروز تا گوشی رو بهم داد، روشنش کردم زنگ زدم به شما...
آقا تو رو خدا من امشب باید حتماً خونه باشم... اگه شما من رو بازداشت کنید، من چیکار کنم...! باور کنید من یک هفته تو خونه زندانی بودم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند، بدون خجالت گریه کردم.
_ خانم امینی شما میتونید برید.
بلافاصله بیرون رفت. دستم رو از جلوی صورتم برداشتم و نگاهش کردم.
_ الان... من باید... چیکار کنم؟ بذارید من زود برم.
با مکث طولانی نگاهم کرد.
_ ببین... وقتی من بهت میگم گوشیت باید روشن باشه یعنی باید روشن باشه.حتی اگر بابات بهت گفته خاموشش کن.
_ چشم.
_ وقتی بهت میگم فلان ساعت اینجایی، مثل امروز که یک دقیقه هم تأخیر نداشتی باید اینجا باشی! به غیر از این باشه، دستور بازداشتت رو میدم. اینجا نگهت میدارم که هر وقت خواستم بیارنت.
_ چشم.
_ توی این مدت امیری باهات تماس نگرفته؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه به خدا.
_ تو سیم کارت دیگهای نداری؟
_ نه.
_ تلفن خونه؛ خط دیگهای؛ خط پدرت، مادرت، برادرت.
_ نه به خدا زنگ نزده!
_خانم مهرفر میتونی بری. من ملاحظهت رو کردم که مأمور نفرستادم خونهتون. شانس آوردی امروز کار دارم. سه شنبه ساعت نُه صبح اینجایی!
اشکم رو پاک کردم.
_ ببخشید، دیگه برای چی!؟
_ برای این که کلی سؤال ازت دارم که الان وقتش رو ندارم. بلند شو برو.
_ نمیشه الان بپرسید! شاید من دیگه نتونم بیام.
تیز نگاهم کرد که بدون معطلی ایستادم.
_ خیلی ممنون آقا. خداحافظ.
با سرعت از اتاقش و بلافاصله از آگاهی بیرون رفتم. با شتاب به سمت ماشین رفتم که به خانمی برخورد کردم. گوشیم از دستم افتاد.
_ چته خانم! مگه دنبالت کردن!؟
هراسون گوشی رو برداشتم و با دیدن صفحهی شکستش بیاراده روی زمین نشستم. چند باری تلاش کردم تا روشنش کنم اما بیفایده بود. درمونده به زمین نگاه کردم.
الان اصلاً وقت این اتفاق نبود. اگر بهم زنگ بزنه خاموش باشم، همه چی خراب میشه.
خودم رو جمعوجور کردم و ایستادم. سوار ماشین شدم.
اینقدر اضطراب دارم که نمیدونم باید چی کار کنم. ماشین رو روشن کردم و سمت مغازهی بابا راه افتادم. باید فوری یه گوشی دیگه بخرم تا اگر باهام تماس گرفتن در دسترس باشم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟یگانه💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت38
من اصلا دوست ندارم از این روستا دور بشم. تنها دلخوشیم اینه که نزدیک عزیز و آقاجانم هستم.
_پس من میرم بالا. راستی نعیمه یه چند روز دیگه میخوام با فرامرز در رابطه با گوهر حرف بزنم. پا پس کشیدنش برای این وصلت داره زندگی فخری رو هم دچار مشکل میکنه
_فرامرز دلش با گوهر نیست. اگر بود چهار سال امروز و فردا نمیکرد.
_بالاخره که چی؟ اسم گذاشتن رو دختره. خودشم سنش بالا رفته نمیشه که دلش با هیچ کس نباشه. الان سی سالشه! دوازده ساله هر کی رو معرفی میکنن میگه نه
_گوهر رو هم گفت نمیخوام همه اجبارش کردید.
_نعیمه تو رو خدا ازش دفاع نکن!
_دفاع نمیکنم ولی خودتم میدونی اصرارتون برای ازدواجشون بی فایدهست. من چهار سال پیش به عبدیخان گفتم دخترت رو لنگ فرامرز نگه ندار.به جای این که گوش کنه قیل و قال راه انداخت. الانم خودش مونده و یه دختر هجده ساله که مونده روی دستش.
_این حرف ها رو جلوی خودش نگو. شیرتر میشه.
_نمیگم ولی از اول گفتم که بیفایده کاری نکنید.
_مطمئنی برای شام نمیای بالا
_با یه شب غذا نخوردن هیچیم نمیشه.
_حقا که هر دوتون از پس هم برمیاید.
صدای بسته شدن در اتاق رو شنیدم.
_اطهر پاشو چفت در رو از پشت بنداز
یعنی میدونه من بیدارم!
_پاشو بسه دیگه نمیخواد خودت رو به خواب بزنی
چشم باز کردم و سمتش چرخیدم
_دست بجنبون، پشت در رو بنداز نمیخوامتا صبح کسی مزاحم این اتاق بشه
چشمی زیر لب گفتم و ایستادم. چفت در رو انداختم و سرجام برگشتم.خواستم دوباره بخوابم که گفت
_بلدی پاهای من رو ماساژ بدی؟ انقدر که از صبح پله ها رو بالا و پایین کردم از زانو به پایینم درد میکنه.
همیشه آخر شب پاهای آقاجان رو ماساژ میدادم.
_بله بلدم
_دیشب تا غروب خیلی کار کردی نمیخوام خودت رو خسته کنی فقط یکم که از دردم کم بشه
کنارش روی تخت نشستم و شروع به ماساژ پاش کردم.
_دختر جان از من به تو نصیحت، سعی کن حرف هیچ کس رو توی این خونه پنهانی گوش نکنی.
_من داشت خوابم میرفت. با صدای شما بیدار شدم. نمیخواستم گوش کنم
_باید می نشستی و میگفتی که بیداری.
_نمیدونستم. ببخشید از این به بعد همینکار رو میکنم.
با ناله گفت
_آخآخ همونجاست. یکم محکمتر میتونی
فشار دستم رو روی پاش بیشتر کردم
_خدا خیرت بده دختر.
صدای در اتاق بلند شد. با اخم به در نگاه کرد و دستش رو روی بینیش گذاشت و آهسته گفت
_هیچی نگو
با سر تایید کردم.
_نعیمه...
صدای ارباب کمی ترسوندم.
_نعیمه در رو باز کن.
با دست پای دیگهش رو نشون داد و بی صدا لب زد
_این یکی رو شروع کن
دستم رو روی پای دیگهش گذاشتم.
_الان با من قهر کردی؟ تو باز کن بزار برات توضیح میدم
محکمتر از قبل به در کوبید
_باز کن دیگه
دست از ماساژ پاش کشیدم و ترسیده نگاهش کردم
_من میترسم
جدی نگاهش رو به در داد و گفت
_چی میخوای؟
_معذرت میخوام. پاشو بیا بالا شام
_نمیام. میخوام بخوابم. برو
_باشه نیا فقط بگو که ازم دلخور نیستی
_تا صبح بهش فکر میکنم میگم. برو اذیتم نکن.
منتظر حرفی از طرف ارباب بودم اما دیگه چیزی نگفت. نعیمه گفت
_دیگه نترس، رفت. پاشو برو بخواب
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت38
🍀منتهای عشق💞
لباسش رو عوض کرد. بهتره قبل از اینکه پایین بریم از اتاقی که بین مهشید و زهره افتاده بهش بگم
_مهشید و زهره بحثشون شد.
_مثل همیشه
_مهشید قهر کرد اومد بالا. شاید نیاد پایین
نگاهی تو آینه به خودش انداخت
_تقصیر کی بود؟
نفس سنگینی کشیدم
_خیلی به همگیر میدن. فقط گفتم که بدونی
_دستت درد نکنه. اون هندونه رو بردار ببریم پایین
_خاله خودش میوه خریده
نگاه از آینه برداشت و رو بهم گفت
_پول از کجا آورد؟!
احتمالا از عفت خانم گرفته. خاله دوست نداره ما وارد جزییات دخل و خرج خونهش بشیم. خندیدن وگفتم
_به نظرت زشت نیست من برم بهش بگم خاله از کجا پول آوردی!
_نمیگم برو بپرس که! میشناسمت.میدونم که میدونی
صدا دار خندیدم
_نمیدونم. بیا بریم گرسنگی مُردم.
از خونه بیرون رفتیم. صدایی از خونهی رضا نمیاد و این جای تعجب داره
پلهها رو پایین رفتیم. با دیدن رضا روی مبل جلوی تلوزیون تعجب کردم.
یعنی مهشید هم اومده!
رضا به احترام علی ایستاد و با هم دست دادن. نیایش هم از دیدن علی ذوق کرد و سمتش رفت.علی بغلش کرد.
وارد آشپزخونه شدم.
زهره برنج رو توی دیس میکشید. خاله گفت
_رویا چه خوب شد که اومدی. اون سالاد رو بریز تو کاسهها
_چشم. مهشید کجاست. اومد پایین؟
ظرف سالاد رو برداشتم. زهره پوزخندی زد
_فکر کن اون نیاد. اینا فیلمشه. معلوم نیست چه هدفی داره که اینجوری بهش میرسه.
خاله مرغ خوری رو روی کابینت گذاشت و لحنش رو پر از خواهش کرد
_زهره جان ادامه نده بزاز زندگی برادرت آروم بگیره!
_مامان جان من اگر حرفی زدم برای خالی کردن حرص خودم به شماها زدم. اگر مهشید اون حرف رو نمیزد من هیچی بهش نمیگفتم. الانم همهتون بدونید اگر کاری به کار من نداشته باشه هیچ حرفی نمیزنم. اما اگر حرفی بهم بزنه هرچی از دهنم در بیاد بارش میکنم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀