بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت38 🍀منتهای عشق💞 مانتو و شلوار مدرسها
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت39
🍀منتهای عشق💞
صدای خاله کمی آرومم کرد.
_ علی جان بزار بیاد تو، حرف میزنیم.
از جلوی در کنار رفت ولی نگاه چپ چپش رو از روم برنداشت. جرأت رد شدن از کنارش رو نداشتم. اما بیشتر از اون هم نمیتونستم توی کوچه بایستم.
به خاله دلخوش کردم و وارد حیاط شدم. ناخواسته پا تند کردم و پشت خاله پناه گرفتم. علی در رو بست و چرخید سمتمون.
_ مامان، خواهش میکنم اجازه بده کارم رو بکنم!
خاله نگران گفت:
_ من بهش اجازه دادم. سرخود که نرفته!
علی کلافه دستی بین موهاش کشید.
_ تو تاج سر منی. حرف تو واسه من سنده. اما من تو این خونه قانون گذاشتم که بی اطلاع من هیچ کس حق نداره بره بیرون؛ اونم تا این وقت شب.
_ شب کجاست مادر! تازه غروبه. رویا هم که بهت زنگ زده تو خودت جواب ندادی.
_ مادر من؛ من جواب بدم یا ندم، حرفم رو از قبل به اینا گفتم.
_ حالا به خاطر من اینبار رو بگذر.
من واقعاً امروز بیگناه و بیتقصیر بودم. وقتی عمو میاد دنبالم، باید چی بهش بگم!
نیم نگاهی از پشت خاله بهش انداختم.
_ رویا خوب گوشهات رو باز کن! بدون اطلاع به من، حق نداری از خونه بری بیرون. حتی اگر خود آقاجون بیاد دنبالت، فهمیدی!؟
با سر تأیید کردم.
خاله با دست از پشت اشاره کرد که برم داخل. فوری به طرف خونه رفتم که علی گفت:
_ اونا چیه تو دستت؟
یه لحظه خشکم زد! آهسته برگشتم سمتش.
_ من به عمو گفتم هیچی لازم ندارم ولی گفت باید اینا رو شب جمعه بپوشم.
عصبی نگاه کردنش، تو اوج بیتقصیریم کلافم کرد. با احتیاط گفتم:
_ من باید چکار کنم وقتی عمو میاد دنبالم تو هم جواب نمیدی؟ نمیتونم که به عمو بگم نه! بعد میخواد برام خرید کنه؛ میگم خودم همه چی دارم، ناراحت میشه. تو بگو توی اون شرایط من چکار کنم!
ابروهاش رو بالا داد و به دَر خونه اشاره کرد.
_ برو تو حاضر جوابی نکن.
_ این حاضر جوابی نیست. من میخوام از خودم دفاع کنم.
تیز نگاهم کرد. خاله سمتم اومد و به طرف خونه هدایتم کرد.
_ برو تو دیگه! حالا که همه چی ختم به خیر شده، داری شرش میکنی؟
_ آخه خاله من باید چکار میکردم واقعاً!
دست راستش رو روی دهنم گذاشت و فشار دست چپش رو روی کمرم بیشتر کرد.
_ نه به اون رنگ و روی ترسیدهی اولت؛ نه به این حاضر جوابیت.
دَر خونه رو باز کرد و فرستادم داخل. رضا با دیدنم شروع به خندیدن کرد.
_ رویا یه وقتا فکر میکنم اصلاً از تو بدبختتر هم آدم هست! چهل تا بزرگتر داری.
خریدها رو روی زمین گذاشتم و گوشه اتاق نشستم.
_ اونوقت تو میگی بیا بپیچونیم بریم بیرون! با عمو که بزرگتره اینجوری دعوام کرد با تو حتماً میکشم.
کمی خودش رو جلو کشید و آهسته گفت:
_ من تو ساعت مدرسه میگم بپیچون.
چشمهام گرد شد!
_ چی میگی واسه خودت. مدیر مدرسه زنگ میزنه خونه، میگه نیستم.
_ اصلاً بیخیال تنها میرم. برو بالا زهره کارت داره.
_ نمیرم؛ میخواد ناراحتم کنه.
_ کاریت نداره. مامان یه جور چغولیش رو به علی کرد که بهت قول میدم تا یه ماه حرف هم نمیزنه.
_ بیچاره علی! خسته و مونده از سر کار میاد خونه، اینجام هر روز یه جور جنگ و دعوا. حالا تو از یه سری کارهای زهره خبر نداری؟
کنجکاوانه گفت:
_ چه کارهایی؟
نیم نگاهی بهش انداختم و پوزخند زدم:
_ خلم به تو بگم!؟
_ رویا، جانِ من بگو...
در خونه باز شد. خاله و علی داخل اومدن. علی سر جای همیشگیش با اخمهای تو هم نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت39
🌟تمام تو، سَهم من💐
انقدر عجله داشتم که نفهمیدم با چه سرعتی خودم رو به مغازه بابا رسوندم. جلوی دَر نگاهی به رضا که ایستاده بود انداختم. سرم رو روی فرمون گذاشتم و آروم شروع به گریه کردم.
چند ضربه به شیشه خورد. قبل از اینکه شیشه رو پایین بدم، دَر رو باز کرد و متعحب گفت:
_ حوریناز تو اینجا چیکار میکنی!
صداش باعث شد تا کمی امنیت و آرامش بگیرم. کاش میتونستم بهش بگم و بار خودم رو سبک کنم. اما میدونم چه جوری برخورد میکنن. نمیتونم سرکوفتهای بعد و محدودیتهایی که برام قائل میشن رو تحمل کنم.
چشمهای پر از اشکم رو بهش دادم. متعجبتر بخاطر قرمزی چشمهام گفت:
_ چرا گریه کردی!؟
نتونستم جوابش رو بدم. دستم رو روی صورتم گذاشتم. چی الان باید بگم که باورش بشه این گریه برای چیه. ناراحت دستم رو از جلوی صورتم کنار کشید و گفت:
_ با توأم، میگم چرا گریه میکنی؟
نگاهم به گوشی شکستم افتاد. بهترین بهانهست تا گریهام رو پشتش پنهان کنم. گوشی رو سمتش گرفتم و با گریه گفتم:
_ گوشیم از دستم افتاد شکست.
کمی به گوشی نگاه کرد و گفت:
_ برای این داری گریه میکنی!
انقدر جملهاش ناباورانه بود که گریهم قطع شده.
_ آره دیگه!
_ خب شکست فدای سرت که شکست؛ این گریه نداره که!
_ اومدم از بابا پول بگیرم، برم یه گوشی دیگه بخرم.
_ حالا انقدر عجله داشتی که دانشگاه رو ول کردی! من جای اون استادها بودم دیگه تو رو راه نمیدادم. یک هفته که نرفتی، امروز هم دوباره نرفتی!
با دستمال اشک روی صورتم رو پاک کردم.
_ ول کن رضا! بابا مغازهست.
_ آره ولی مشتری داره؛ صبر کن بره بعد.
چند دقیقه طول نکشید که دَر مغازه باز شد و مشتریهایی که رضا میگفت از مغازه خارج شدند. فوری پیاده شدم. اشکم رو پاک کردم و همراه با رضا سمت مغازه رفتم. رضا دَر رو باز کرد و با صدای بلند گفت:
_ بابا مهمون داری.
بابا داخل اتاقک انتهای مغازه بود. بدون اینکه بیرون رو نگاه کنه گفت:
_ کی هست؟
_ یه دختر لوس و نُنُر.
بابا متعجب گفت:
_ حوری ناز!
رضا با خنده گفت:
_ میبینی، همه میشناسنت.
حوصله بحث کردن باهاش رو ندارم. روی صندلی نشستم. بابا بیرون اومد و متعجبتر از رضا گفت:
_ جانم بابا! چرا گریه کردی!؟
تا اومدم حرف بزنم، رضا گفت:
_گوشیش از دستش افتاده شکسته. ایشونم که لوس، با گریه اومده. جای مامان فقط خالیه.
بابا چند قدمی جلو اومد و روی صندلی کنار من نشست.گوشی رو از دستم گرفت و گفت:
_ برای این گریه کردی بابا!
آهی کشیدم و تأییدی سرم رو تکون دادم.
_ این که گریه نداره دخترم! خیلی وقته میخواستم بهت بگم گوشیت رو عوض کن. این مدلش قدیمی شده بود.
_ نه بابا خوب بود! من زیاد اهل گوشی نیستم. اگه نمیشکست نمیخواستم عوضش کنم.
پیشونیم رو بوسید و سرم را کمی به سینش فشار داد.
_ دیگه نبینم برای چیزای الکی اشک میریزیا! الان پول میریزم به کارتت، برو یکی بخر.
_ دستت درد نکنه بابا.
_ حالا که دانشگاه نرفتی، برو خونه بذار خیال مادرت راحت باشه.
_ چشم.
_ میخوای بگم رضا باهات بیاد گوشی بخری؟
_ من کار دارم بابا! کاری نداره که، دو تا خیابون اونورتر برو خودت بخر.
نگاه چپچپ بابا باعث شد تا بلافاصله تغییر موضع بده.
_ چشم، پاشو بریم.
بابا نگاهی بهم انداخت:
_ به کارت خودت میریزم.
_ بابا در حد همین گوشی که دارم کافیه، زیاد نریز.
_ گفتم که خیلی وقته حواسم بهت بود. پول گذاشته بودم برات کنار، میخواستم به یه مناسبتی بهت بدم. الان که شکسته یه خوبش رو بخر.
گوشیش رو برداشت و چند لحظه بعد گفت:
_ انتقال دادم. بعدش زود برو خونه.
چشمی گفتم و هر دو از مغازه بیرون اومدیم. رضا سوار موتور شد و من هم سوار ماشینم. تا جلوی دَر مغازه پشت سر موتور رضا حرکت کردم. کمی دلخور بود از اینکه بابا مجبورش کرده بود باهام بیاد، اما حرفی نزد.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت39
با سر و صدایی که بالای سرم شد چشمم رو باز کردم. پری گفت
_پاشو دیگه. چه خواب سنگینی!
_سلام.
_علیک سلام خانوم. لنگ ظهره! خاطرت خیلی عزیزه که هیچکس بیدارت نمیکنه.
نشستم و موهام رو با دست به یک طرف کشیدم. ناراحت گفتم
_خواب موندم. نتونستم صبح برم جلوی در عزیزم رو ببینم.
_هیچ کس نیومد. از صبح دَر بازه. انقدر رفت و آمد هست که نگو. من چند باری سر زدم ولی ندیدمش
پتو رو از روی پام کنار زدم
_با خاله مونس رفتید خونمون؟
لب هاش رو پایین داد و غمگین گفت
_من رو نبرد. تنهایی رفت.
ملافهی تخت نعیمه رو مرتب کرد
_پاشو بریم هنوز نرفتیم برای نظافت بالا. از اتاق فخری خانم باید شروع کنیم
جلو اومد و کنارمنشست.
_چه موهایی هم داری! بزار من برات ببافم
آهی کشیدم و پشت بهش نشستم
_از صبح یه چیزایی دستگیرم شده. نعیمه با ارباب قهر کرده. چند بار فرستاد پیِش ولی نرفت بالا. تو دیشب نفهمیدی سر چی قهره
_نه
ملوکخانمم به خاور گفته عمه طلعت نیت کرده بیشتر بمونه. میدونی سر چی؟
_نه
_فکر کنم سر ازدواج گوهر با ارباب. دختره خجالتم نمیکشه هنوز سیاه یعقوب تنشونِ پیغوم فرستاده تکلیف من چی میشه! میدونی سپیده ارباب کلا گوهر رو نمیخواد.
تنصداش رو پایین آورد.
_چند سال پیش عاشق یه دختری به نام ماهرخ میشه اما چون رعیت بوده هیچکس قبول نمیکنه پا پیش بزاره. یه شب برای همه خط و نشون میکشه که نیاز به اجازشون نداره. صبح میره خونهی دختره ولی شبونه از اونجا رفته بودن. یه مدت میزاره میره که یعقوب خان حالش بد میشه. بر میگرده خونه، میمونه ولی یک کلام میگه دیگه زن نمیگیرم. این نشون بین گوهر و اربابم وقتی بستن که اصلا خودش نبوده. همه هم میدونستن که راضی نیست...
_نطقت تموم شد!
با صدای نعیمه هر دو سمتش برگشتیم
من بیشتر از پری ترسیدم. در رو بست و جلوی پری ایستاد
_این فضولیها به تو چه ربطی داره!
پری سرش رو پایین انداخت و هول شده گفت
_چون اطهر تازه وارده گفتم بدونه
_میدونی اگر ارباب بشنوه که این حرف ها رو زدی چه بلایی سرتمیاره؟
چشم هاش پر اشک شد
_من به هیچکس تا حالا نگفتم
_نمیخواد خودت رو مظلوم کنی. جلوی اون دهنت رو بگیر. اگر جای من خاور بود میبرد میذاشت کف دست ملوک خانم.
پری سرش رو پایین انداخت.
_برگرد تو مطبخ تا بیام
_چشم
دو تا پا داشت دو تا هم قرض گرفت و با سرعت از اتاق بیرون رفت. نگاهش رو به من داد. انگار نوبت منِ که دعوامکنه.
_چارقدت رو سرت کن. برو یه نونو پنیری بخور بعد با پری برید بالا.
دست دراز کردم و چارقد رو برداشتم و روی سرمانداختم. با تردید پرسیدم
_نعیمه خانم این ماهرخی که پری گفت به آقاجان من ربط داره؟
روی تختش نشیت و کلافه گفت
_هر هاشمی آقاجان تو نیست هر ماهرخی هم به شما ربطی نداره. پسِ حرف های این دختره رو نگیر. پیش خودش افسانه بافی کرده. برو مطبخ
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریکسپیده🌟🍀
با روزانه ۷ پارت😍
الان پارت۲۵۳ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت39
🍀منتهای عشق💞
_حالا من ازت خواهش میکنم به خاطر من اگر مهشید حرفی زد جوابش رو ندی
هر سه به علی نگاه کردیم.زهره که انتظار نداشت علی این حرف رو بهش بزنه کمی خجالت کشید
_علی به خدا اون حرف از گذشته زد رضا هم خندید
_خواهر من بالاخره باید یه جا یکی تموم کنه یا نه!
_اون شروع کرد
_تو تموم کن!
خاله درمونده گفت
_خدا خیرت بده علی جان. تو بگو شاید حرف گوش کرد
علی از حالت درمونده خاله ناراحت شد و لحنش کمی تند شد
_زهره انقدر باید ادامه بدی که مامان برای ارامش خونه التماست کنه؟!
_باشه من جواب نمیدم ولی همهتون میبینید اون بیخیال نمیشه
علی جلو اومد و سینی که توش کاسههای سالاد رو گذاشته بودم برداشت.
_مامان میلاد کجاست؟
رنگ و روی خاله پرید
_الان میگم بیاد
علی بیرون رفت. فوری رو به خاله گفتم
_میلاد رفته بیرون
مضطرب با سر تایید کرد و رو به زهره گفت
_پاشو برو تو کوچه بهش بگو بیا تا علی نفهمیده
زهره ایستاد و اخرین دیس برنج رو روی کابینت گذاشت
_من نمیرم. مسعود گفته شب بیرون نرم
_من میرم خاله
خاله ناراحت و گفت
_من و رویا بریم علی میفهمه شر میشه. حالا تو هر کاری دلت بخواد میکنی این یکی رو میگی مسعود نمیزاره!
_مامان جان مسعود کارش معلوم نیست یهو بیاد من رو بیرون ببینه شاکی میشه بعد برای شب کاری بعدش باید برم خونه ی مادر خودش
_خاله من جوری میرمکه علی متوجه نشه
صدای بسته شدن در حیاط بلند شد. خاله سمت پنجره رفت
_خدا رو شکر خودش برگشت.
سر سفره نشستیم. شروع به خوردن کردیم. زهره جایی نشست که اصلا مهشید رو نبینه.
رضا با میل و اشتها شروع به خوردن کرد و اصلا نه حواسش به زهره بود نه چشم و ابرو نازک کردن مهشید
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀