eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.9هزار دنبال‌کننده
211 عکس
69 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پس علی حق داشت که از عنوان کردنش بترسه. چشم‌هام‌ پر اشک شد و به دایی که ناراحت نگاهم می‌کرد خیره شدم. چونه‌م‌ بی‌اختیار شروع به لرزیدن کرد و اشکم پایین ریخت.‌ ناامید نگاهم رو از دایی برداشتم و سمت اتاق رفتم. دایی با صدای بلند گفت: _ نگران نباش؛ درست می‌شه. می‌رم‌ میارمش. با من بود ولی طوری می‌گفت انگار با خاله‌ست. وارد‌ اتاق شدم. دیگه جلوی گریه‌ام رو نگرفتم. زهره متعجب نگاهم کرد. _ چی شدی!؟ سرم‌ رو بالا دادم‌ و نشستم. _ هیچی. سرم‌ رو روی زانوم‌ گذاشتم و بی‌صدا اشک ریختم. انقدر کنترل صدای گریه‌ام سخت بود که به سکسه افتادم. کنارم نشست. _ چی شده آخه رویا! این‌جوری گریه نکن! نتونستم جوابش رو بدم. _ صدای دایی رو شنیدم. اون ناراحتت کرد؟ یاد حرف خاله افتادم، گریه‌ام بیشتر شد. _ علی چیزی بهت گفته؟ وقتی خاله گفته نه، دیگه چجوری می‌خواد راضیش کنه! اینا همش از بیچارگی منه. من اگه شانس داشتم که تو پنج سالگی پدر و مادرم نمی‌مردن. دست زهره روی سرشونه‌ام نشست.‌ _ بیا برات دستمال آوردم. تو که اینقدر نازک نارنجی نبودی! حالا مگه چی بهت گفته؟ تمومش کن دیگه! یه جوری گریه می‌کنی انگار الان قراره دنیا تموم بشه. زهره نمی‌دونه که واقعاً دنیا برای من رو به اتمامه. من الان لب یه پرتگاه خیلی تلخم. ناخواسته بلند گفتم: _ پنج سال انتظار مگه کمه! همش هیچ شد. نگران نگاهش توی صورتم چرخید. _ پنج سال انتظار چی؟ چی می‌گی تو! دیگه حرفی نزدم و فقط گریه کردم. _ الان می‌رم برات آب میارم. سرم رو دوباره روی زانوم گذاشتم. صدای بسته شدن دَر اتاق رو شنیدم. با رفتن زهره کمی از صدای درد دلم رو آزاد کردم. _ من چه بدبختم؛ چرا مسیر تنها آرزوی من باید اینقدر سخت باشه! سرم‌ رو به طرف سقف بالا گرفتم. _ فقط تو می‌دونی که من چقدر بهش وابسته شدم. چند ضربه به دَر خورد. ساکت شدم و جوابی ندادم.‌ دَر باز شد و دایی داخل اومد. داغ دلم تازه شد. کنارم نشست و لیوان آب توی دستش رو به سمتم گرفت. _ چرا این‌جوری می‌کنی؟ _ این چه سؤالیه دایی! خودت که شنیدی خاله گفت نه. من خیلی بدشانسم. اون از پدر و مادرم که ۱۲ سالِ تنهام گذاشتن؛ اینم از یتیمیم که صدتا بزرگتر دارم و هر کی برام یه تصمیم می‌گیره. از هر طرفی هم می‌چرخم همه می‌گن محمد. انقدر با خودم کلنجار رفتم تا به علی بگم که این علاقه یکطرفه نباشه. اونم تو چه شرایطی مجبور شدم بگم! نچی کرد و گفت: _ بس کن خانم بدبخت. _ مسخره نکن دایی. خاله گفت نه. _ خوب بگه! مگه هر چی بگه باید همون بشه. اشک توی چشمم همون‌ لحظه بند اومد و خیره نگاهش کردم. _ باید با یه نه ناامید بشی؟ مگه نمی‌دونستی مسیرتون سخته؟ _ آخه علی ول کرد رفت! _ من که نمی‌دونستم اعصابش خورده! از شوخی‌های من ول کرد رفت. دیگه گریه نمی‌کردم ولی هق‌هق نفس‌هام مونده بود. _ یعنی پشیمون نشده؟ _ نه. می‌خوای بگم بیاد بالا خودش بگه؟ _ نمیاد که؛ الان می‌گه مامان شک می‌کنه. _ تو اگر می‌خوای بیاد، بگو من خودم بلدم چجوری بیارمش بالا. فقط نگاهش کردم. _ می‌خوای؟ با سر تأیید کردم. _ یکم از این آب بخور، گریه هم نکن صداش کنم بیاد. اشک صورتم رو پاک کردم. دایی بیرون رفت. چقدر خوبه که از اول به دایی گفتم، وگرنه الان باید تنها می‌موندم. روسریم رو مرتب کردم و کمی از آب خوردم. چقدر اومدن‌ِشون طول کشید. نکنه علی جا زده و دایی داره بهش اصرار می‌کنه! اگر علی دیگه نخواد رو قرارمون بمونه، همین امروز از این خونه می‌رم تا شاید بتونم فراموشش کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀