بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت51 🍀منتهای عشق💞 _ داشتم دوچرخهی میل
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت52
🍀منتهای عشق💞
منتظر بودم علی، زهره رو به خاطر صحبت کردنش با دخترهای عمه مریم دعوا کنه؛ اما خبری نبود.
به خاطر ناراحتی خاله، شب نشینی همیشگی رو فراموش کردیم و هر کس به اتاقش رفت. دوست داشتم پایین بمونم، اما شرایط طوری نبود که الان حرفی توی خونه زده بشه.
وارد اتاق شدم. زهره رختخوابش رو پهن کرد و پتو رو روی سرش کشید تا با من هم کلام نشه. من هم تمایلی به صحبت کردن باهاش ندارم.
کتاب درسیم رو برداشتم و شروع به خوندن درس شنبه کردم تا خواب به چشمهام بیاد.
صدای باز و بسته شدن در اتاقی، حواسم رو به خودش جلب کرد. فوری بلند شدم و از سوراخ کلید دَر، بیرون رو نگاه کردم. رضا بود.
دوست داشتم بدونم چی میخواد به خاله بگه. روسریم رو روی سرم انداختم و خطر دعوا کردنم توسط خاله رو به جون خریدم و از اتاق بیرون رفتم.
آهسته پلهها رو دونه دونه و بیصدا پایین رفتم. روی پلهی نزدیک آشپزخونه نشستم و گوشهام رو تیز کردم.
رضا گفت:
_ مامان، من خیلی وقته دارم به تو میگم مهشید رو میخوام! الان که رویا رو به محمد نمیدید، مهشید رو هم به من نمیدن! تو رو خدا تا قبل از اینکه کسی حرفی پیش بیاره، بیا برو مهشید رو برای من خواستگاری کن.
_ رضا دهنت رو ببند؛ چرا اینقدر بیحیا و بیچشم و رویی؟ برادرت سی سالشه حرف زن گرفتن نمیزنه! تو با نوزده سال حرف ازدواج میزنی!
_ مادر من! شاید علی توی این چند سال هیچ کس رو نخواسته ولی من میخوام. من مهشید رو میخوام؛ تو رو خدا یه کاری بکن.
_ من اصلاً روم نمیشه به علی بگم تا اون ازدواج نکرده، برای تو اقدام کنیم.
رضا عصبی گفت:
_ من نمیدونم، باید یه کاری کنی. من بدون اون نمیتونم.
صداش آنقدر بلند بود که فکر میکنم تا طبقه بالا هم رفت. سایه بلند کسی از بالای پلهها باعث شد تا کمی بترسم. آهسته سرم رو به عقب چرخوندم. با دیدن علی بالای پله که خیره نگاهم میکرد، آب دهنم رو قورت دادم و ایستادم.
پلهی اول به دوم رو پایین نیومده بود که ناخواسته یک پله به عقب رفتم.
متوجه ترسم شد و ایستاد. با صدای پایینی گفت:
_ فکر نمیکنی کارت زشته!
هیچ جوابی برای گفتن نداشتم. بارها اینجا ایستاده بودم و حرفهای خاله با بقیه اعضای خانواده رو گوش کرده بودم. این برای اولین بار بود که کسی مچم رو میگیره البته به غیر از اون یک بار که رضا فهمید و کلی برامون دردسر شد.
سرم رو پایین انداختم. نفس سنگین کشید.
_ بیا برو بالا.
رد شدن از کنارش جرأت می خواست. تمام جرأتم رو جمع کردم و با احتیاط از کنارش رد شدم. صدای تپش قلبم کلافهم کرده بود. هم خجالت کشیدم، هم حسابی ترسیدم.
وارد اتاق شدم. زهره سر جاش نشسته بود. با دیدنم پشتش رو به من کرد و اهمیتی به حضورم نداد. کنار دیوار نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت52
🌟تمام تو، سَهم من💐
چشمهام رو بستم. مریمخانم گفت:
_فقط یه حرفی که قبلاً گفتم و دیشب بازم تو خونه ما حرفش شد و من دوباره اینجا لازم میدونم که بگم، اینه که ما اصلاً موافق نامزدی طولانی نیستیم. یعنی نظر سهراب هم همینه. فاصله عقد تا عروسی یکهفته نباید بیشتر باشه.
آب خشک شده دهنم رو به سختی جمع کردم. باید حرف بزنم. نباید اجازه بدم تاریخ عقد و عروسی رو هم برای خودشان مشخص کنن. با صدای گرفته و پر از غم گفتم:
_ البته باید صبر کنید نظر آخر رو پدرم بده.
رنگ و روی مامان پرید. چشمغرهای بهم رفت و با لبخند گفت:
_ حوری جان!
مریمخانم گفت:
_ این هم برای ما قابل احترامِ. این که عروسخانم نمیخواد بدون حضور پدرش صحبت کنه، اصلاً ایرادی نداره. اگر لازم میدونید ما یه جلسه دیگه که پدرشون هم باشه، بیایم و حرف بزنیم.
_ والا چی بگم!
_ ان شاالله چهارشنبه میایم. فردا پسرم گفت که کار داره. ما یه انگشتر هم میاریم دست عروسخانم کنیم تا تاریخ عقدوعروسی مشخص بشه.
مامان دوباره نیشش باز شد.
_ ان شالله مبارک باشه.
سهیلا نگران گفت:
_حوریناز جان، حالت خوبه!؟
به سختی لب زدم:
_ بله خوبم.
مریمخانم رو به دخترش گفت:
_ از صبح دانشگاه بوده، خسته شده. پاشو بریم که حسابی کار داریم.
هر دو ایستادن. مامان فوری گفت:
_ ناهار بمونید!
_ حالا وقت بسیاره. انقدر با هم ناهار بخوریم.
رو به من گفت:
_ عروسخانم دوست داری خودت رو ببریم انگشترت رو انتخاب کنی؟
چه انگشتری آخه! بابا کجایی به دادم برسی.
_ حوریجان با شما بودن!
_ نه ممنون. هر چی خودتون دوست دارید، بگیرید.
مامان خندهی نمایشی کرد.
_ اینم یه ایراد دیگه دختر من؛ تا دلتون بخواد بیذوقِ.
_ نه بیذوق نیست پورانخانم. این روزها رو ما هم تجربه کردیم. آدم انقدر خجالت میکشه که یادش میره اسمش چیه.
خجالت کجا بود! توروخدا از اینجا برید و دیگه برنگردید.
سمت دَر رفتن. اگر از غرهای بعد مامان هراس نداشتم برای بدرقهشون نمیرفتم. دَر خونه که بسته شد، از شدت ناراحتی سرم گیج رفت و روی اولین پله نشستم. ناخواسته اشک از چشمهام پایین ریخت. مامان نگران گفت:
_ چت شد حوری!
با گریه گفتم:
_ توروخدا ولم کن. دست از سرم بردار. من شوهر میخوام چیکار!
اخمهاش تو هم رفت.
_ بلند شو برای من عزا نگیر. خودت گفتی بهش بگو بله!
_ من اصلاً فکرشم نمیکردم اینا بیان دنبال جواب!
_ اینش دیگه به من ربط نداره! به خدا اگر بخوای بزنی زیر حرفت، اسمت رو از توی شناسنامم خط میزنم.
_ مامان چرا متوجه نیستی! من نمیتونم زن این بشم.
فریاد زد:
_ چرا؟ چون میخوای من رو بکشی؟ این جوری فهمیدی موفق میشی؟
عصبی از کنارم رد شد و وارد خونه شد.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. سوءتفاهم هم که باشه، برای من دردسر بزرگیه. اونهمه چیز زندگی من رو میدونه.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشی که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت52
خوابیدن تو اتاقی که ارباب هست برامسخته اما اینجا کی نظر من رو میپرسه.
دست دراز کردم تا سفره رو جمع کنم که نعیمه با ابرو اشاره کرد کار نکنم.
_یه گوشمالی اساسی به اینی که فخری گفت، بده بندازش بیرون. از آدم خبرچین حالم بهم میخوره.
_باشه.
_بفرست پِیِ یکی اینا رو جمع کنه
_ الان کسی نیاد بهتره. صبح صداشون میکنم
با سر حرف دایهش رو تایید کرد و به قلیون کشیدنش ادامه داد. نعیمه شروع به جمع کردن سفره کرد. کمکش کردم و اینبار نه ارباب اعتراض کرد نه نعیمه با چشم و ابرو اشاره کرد که انجام ندم.
وسایل رو گوشهای گذاشتیم آهسته گفتم
_نعیمه خانمببرمشونمطبخ
با ابرو اشاره کرد که نه
_ببرم به بهانهی اینا شب تو مطبخ بخوابم، آخه اینجا خوابم نمیبره
تن صداش رو مثل خودم پایین آورد
_یاد بگیر رو حرفش حرف نیاری. اصلا خوش نداره اینا رو بشنوه
سمت پستوی اتاقش رفت و پرده رو کنار زد و ملافهی بزرگی بیرون آورد.
_اطهر پاشو کمک کن اینو بزنیم کنار رختخوابت.
اصلا دوست ندارم ولی چارهای برام نمونده. ایستادم و با کمک نعیمه پارچهای که ارباب دستور داده بود به میخ هایی که از قبل برای کار دیگهای زده بودن وصل کردیم.
_برو بخواب تا صبح بیدارت کنم
چشمی گفتم پشت پرده رفتم و رخت خوابم رو پهن کردم. خوابیدن تو مکان سه گوش و کوچیکی که به خاطر نصب ملافه گرم تر هم شده کار سختیه.
چارقد رو از دور گردنم آزاد کردم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.
ای کاش غر نمیزدم. اینجوری از فردا باید بیکار بشینم تا شب بشه. اصلا به چه بهانهای برمتو حیاط و بیرون رو به امید اومدن مامان نگاه کنم؟
یاد حرف ارباب افتادم. گفت من رو برای کار اینجا نیاورده! پس چیکارمداره!؟
نعیمه گفت
_یه وقتا با خودم میگم این فرامرز چرا انقدر دنبال دردسره
_چه دردسری؟
_اول و آخر کارت ها دردسره!
_بشینم ظلم رو نگاه کنم؟!
_این رو نگفتم. ولی صبر کن خدا خودش جای حق نشسته
_نعیمه نگرانیهات از جون من باعث شده خلاف حرف های همیشهت حرف بزنی
_از دار دنیا فقط تو و فرهاد رو دارم. که اگر نبودید این همه عمر نمیکردم.
_نگران نباش. من از هیچکدومشون نمیترسم
نعیمه آهی کشید و با حسرت گفت
_کاش میترسیدی. قبول این اختیاری که عموتبهت داد بدجور دردسر داره.
_من کاری بهشون ندارم.
_فکر کن وقتی اون شهلا بفهمه اختیار ازدواجش رو همداده به تو چه خونی به پا کنه
_من اختیار ازدواج اون رو میخوام چیکار! کار من با مال و منالشِ.
_خدا محافظت باشه. حرف که گوش نمیکنی. برات قربونی نذر کردم. پاشم اون فانوس رو خاموش کنم بخوابیم؟
_الان خوابم نمیبره. تو بخواب خودم خاموش میکنم.
اقاجانم گاهی قلیون میکشید اما هیچ وقت تو خونه نمیآورد همیشه گوشهی حیاط بساطش رو پهن میکرد.
عادت به این همه دود ندارم و همین باعث شد تا صدای سرفهم بلند بشه.
_فرامرز دود داره اذیتش میکنه. بسه دیگه
تچی کرد و صدای قلقل قلیون قطع شد.
_پاشو بخواب احتمالا عبدی خان صبح بخواد بره زشته برای بدرقه نباشی.
ارباب جوابی نداد و چند لحظهی بعد تاریکی اتاق رو گرفت. توی تاریکی اتاق چشم هامرو بستم که صدای ارباب رو شنیدم
_نعیمه صبح هیچکس بیدارم نکنه تا خودم بلند شم. حتی اگر عبدی خان داشت میرفت.
_میخوای با اینبهانه نیای بدرقشون؟
دیگه جوابی نداد و اتاق در سکوت رفت
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریکسپیده🌟🍀
الان پارت۳۰۱هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت51 🍀منتهای عشق💞 بیروم اومدم و با عجله وارد خونه شدم. علی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت52
🍀منتهای عشق💞
_خاله مهشید قیمه گذاشته، منم قیمه دارم اگر قبول کرد بگو غذاش رو هم بیاره پایین منم میارم که شما فقط برنج بزارید
_باشه. ببینم حالا قبول می کنه!
سمت پله ها رفت. زهره گفت
_چی شده حالا تو از غذای شب جاریت خبر داری!
علی از لحن زهره خندش گرفت
_رویا رو صدا کرد خونهش
زهره با تعجب گفت
_واقعا! اون یه جور ادای وسواسها رو درمیاره که رضا رو هم بزور راه میده چه جوری تو رو راه داد!؟
میلاد گفت
_منم دیدم. به رضا گفت جورابهات رو دربیار بعد بیا تو خونه
زهره تهدید وار گفت
_آخ که اگر جلوی من بگه. میدونم چیکازپرش کنم
علی اینبار به اعتراض گفت
_زهره توچیکار به زندگی اونا داری!
زهره نگاهش رو از علی گرفت
_من چیکار به اونا دارم! فقط میگم مثل بقیهی زنها زندگیکن...
میلاد با خنده گفت
_نه که تو خودت مثل زنهای دیگهای. دو روزه اومدی اینجا نمیری
زهره چشمغرهای بهش رفت و علی به زور جلوی خنده ش رو گرفت.
صدای خوشحال خاله باعث شد تا همه بهش نگاه کنیم.
_مهشید قبول کرد. گفت الان وسایل میارم پایین تزیین کنیم
زهره پوزخندی زد
_عه تزیینم بلده! من فکر کردم فقط بلده پوست خیار، گُل کنه
خاله تچی کرد و نفس سنگینی کشید
_زهره تو رو خدا بس کن
_من اگر میدونستم اینم قراره باشه این هدیه رو نمی خریدم. اون میخواد برا ما کلاس بزاره
_لا اله الا الله! مهشید اصلا خبر نداشت که ما هم میخوایم کادو بدیم! پیشنهاد ما بوده بیان پایین وگرنه رفتم بالا خونهش رو کرده بود عین دستهی گل! داشت بادکنک باد میکرد
میلاد به من اشاره کرد گفت
_زهره اگر دنبال زن نمونهای از رویا یاد بگیر...
زهره با حرص دستش رو بالا برد د میلاد از فرصت استفاده کرد و با عجله پیش خاله رفت.
علی که از حرف میلاد خندهش گرفته بود گفت
_زهره به خدا با گذشته هیچ فرقی نکردی
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀