بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت64 🍀منتهای عشق💞 _ من که نمیگم تو با ا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت65
🍀منتهای عشق💞
دیگه پایین نرفتم و مستقیم به اتاق رفتم. زهره خوابیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.
غمگین و ناراحت گوشهی اتاق کز کردم. حوصلهی درس خوندن هم ندارم.
فکر و خیال تا شب رهام نکرد و مدام توی ذهنم نقشه میکشیدم که چه طوری عنوان کنم. اصلاً اگر من بگم علی جواب منفی بده، باید چکار کنم.
در اتاق باز شد. خاله وارد اتاق شد و نگران نگاهم کرد.
_ چرا هر چی صدات میکنم، جواب نمیدی؟
_ نشنیدم. ببخشید.
_ بلند شو بیا، میخوایم شام بخوریم.
_ من اشتها ندارم.
کلافه لبهاش رو روی هم فشار داد.
_ این دیگه چه مدلیه؟ هر شب یکی اشتها نداره. بلند شو بیا پایین ببیینم!
_ باشه. شما برو، خودم میام.
خاله رفت. بی میل روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. صدای بازی و خندهی میلاد و علی، تو خونه پخش بود.
هر چند وقت یک بار، با هم مسابقهی کشتی میذارن. علی اینقدر بازی رو جدی میگیره که تا حالا، یک بار هم نذاشته میلاد برنده بشه.
پام رو روی اولین پله گذاشتم که صدای خاله رو شنیدم.
_ علی جان، فردا رو مرخصی بگیر.
_ مرخصی برای چی؟
_ ماشالله تو اینقدر خونسردی، که آدم تعجب میکنه. اون از ماشین خریدنت! اینم از خواستگاری رفتنت!
_ ماشین رو امروز با حسین رفتم پرسیدم. مدارکم کامل نبود. ان شاءالله پس فردا میگیرم، خواستگاری هم شب میام دیگه! مرخصی نمیخواد.
_ نمیخوای قبلش یه دوش بگیری. لباس عوض کنی!
_ الهی دورت بگردم؛ من ساعت دو میام خونه. قرار رو برای ساعت شش گذاشتی. مرخصی نمیدن آخه!
نتونستم پایین برم و همونجا روی پله نشستم. چقدر زود قرار خواستگاری گذاشتن.
صدای رضا اینبار از پشت سرم مثل همیشه که گوش میایستادم، نترسوندم.
_ چی نَصیبت میشه اینقدر گوش وایمیستی؟
نفسم رو آه مانند، بیرون دادم.
_ گوش واینستادم. سرم گیج رفت، نشستم.
کنارم نشست.
_ رویا امروز به محمد چی گفتی؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
_ محمد خونه نبود.
_ به من دروغ نگو. مهشید همه چی رو بهم گفت. فقط نمیدونست چی گفتی که محمد رو بهم ریختی!
فکر اینجاش رو نکرده بودم. نباید ضعف نشون بدم. رضا سابقهی باج گیریش زیاده.
_ مهشید الکی از خودش گفته. با هم حرف نزدیم.
برای اینکه جلوی سؤالهای بعدیش رو بگیرم، فوری ایستادم و پلهها رو پایین رفتم. بدون اینکه به علی و میلاد نگاه کنم، وارد آشپزخونه شدم.
زهره چاقو رو توی ظرف سالاد انداخت.
_ رویا خانم! اگر خسته نمیشی، یه پیاز بده خورد کنم تو سالاد.
حوصله کنایههاش رو نداشتم. رو به خاله گفتم:
_ کمک نمیخواید؟
_ وسایل سفره رو بچین.
_ پیاز میدادی هم کمک بودا!
یه کاسهی کوچیک جلوش گذاشتم.
_ علی سالاد رو با آبغوره دوست نداره. قبل اینکه آبغورش رو بریزی، یه کاسه ازش بردار.
_ خوبه اینقدرم پاچه خواریش رو میکنی، بازم بهت گیر میده.
پشت چشمی نازک کردم و سفره رو پهن کردم. از شدت ناراحتی و فکر اینکه نتونم جلوی گریهام رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به علی نیفته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت65
🌟تمام تو، سَهم من💐
درمونده بهش نگاه کردم که قامت بلند سروانکیانی باعث شد تا درموندهترین نگاهم رو بهش هدیه بدم. با دیدن قیافهم لبخندش رو به زور جمع کرد.
سلامی زیر لب دادم که جوابم رو داد. مامان از جلوی دَر کنار رفت.
_ پسرم برو تو.
سروانکیانی رو داخل فرستاد و دَر رو بست. با دست از پشت، موهام رو جمع کردم و همه رو یک طرف سرم فرستادم.
_ نمیخواستم بیدارت کنم. ببخشید.
بدون اینکه نگاهش کنم یا سرم رو بالا بگیرم، لب زدم:
_ خواهش میکنم.
_ اجازه هست کنارت بشینم؟
تو که تا اینجا اومدی، از اینجا به بعد اجازه میگیری!
_ خواهش میکنم، بفرمایید.
پام رو جمع کردم. کنارم نشست. کمی توی صورتم ریز شد. چینی کنار چشمش افتاد و سؤالی پرسید:
_ گریه کردی!؟
چقدر زود مفرد صدا میکنه. نگاهم رو ازش گرفتم.
_ نه تازه از خواب بیدار شدم.
در کمال ناباوری، دستش رو به سمت صورتم دراز کرد. کمی صورتم رو عقب کشیدم اما بیتفاوت انگشتش رو زیر چشمم کشید. قطره اشکی که هنوز زیر چشمم مونده بود رو برداشت و جلو چشمام گرفت.
_ اگر گریه نکردی پس این اشک چی میگه!
فکر کنم این حالت بازجویانه صحبت کردنش تا آخرین روزهای زندگیمون باشه و حفظش کنه! البته دست خودش نیست؛ وقتی بیشتر وقتش رو توی محیط کار، این جور با اطرافیان حرف میزنه، قطعاً تو زندگیش تأثیر میذاره. تازه با من از بقیه هم راحتترِ چون همسرش هستم.
دستم رو جای انگشتش کشیدم که حسابی احساس کرختی میکرد. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دوباره اشک روی صورتم ریخت.
کمی خودش رو جلو کشید و موهام رو که روی صورتم ریخته بود، آهسته پشت گوشم فرستاد.
از این همه نزدیکی، از لمس بدنم، از اینکه خودش رو سمتم کشیده، حالم داره بهم میخوره اما نمیتوانم حرفی بزنم. هرچی باشه اون دیگه محرم منِ و اجازه داره.
_ نمیخوای بگی این چشمهای قشنگت رو چرا اینجوری قرمز کردی؟
متعجب سرم رو بالا گرفتم.
یعنی اینطوری حرف زدن رو هم بلده!
لبخند دلنشینی روی لبهاش نشست و سوالی پرسید:
_ نمیخوای بگی؟
نمیدونم چی شد که احساس کردم دوست دارم حرف دلم رو بهش بزنم. صدام همزمان با چونهم شروع به لرزیدن کرد و با بغض گفتم:
_ مامان... ماشینم رو ازم گرفت.
ابروهاش رو بالا داد و طوری که انگار اصلاً مسئله مهمی نیست گفت:
_ همین!
_ من ماشینم رو خیلی دوست داشتم. باهاش دانشگاه میرفتم. الان چه جوری باید برم؟
خونسرد دستش رو توی جیب کتش کرد و سوئیچش رو بیرون آورد و سمتم گرفت.
_ این سوییچ ماشین من، مال تو.
ابروهاش رو بالا داد و خیلی جدی گفت:
_ به شرط اینکه دیگه گریه نکنی!
دهنم از تعجب باز مونده. واقعاً داشت ماشینش رو به من میداد! هنوز بیستوچهار ساعت از محرمیتمون نگذشته! چطور میتونه این اعتماد رو بهم داشته باشه!
به سوئیچ نگاه کردم. این بار دستش رو کامل جلو آورد و با کف دست، اشکهام رو از روی صورتم پاک کرد.
_ مگه برای ماشین گریه نمیکردی؟ من سر کار با ماشین اداره اینور اونور میرم. خودم ماشین لازم ندارم. اینم همیشه توی پارکینگ خاک میخوره. دستت باشه، هرجا دوست داری باهاش برو.
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت65
_مگه تو میدونی ماهرخ کیه؟
_ میدونم که ارباب دوستش داشته
متعجبتر از قبل و کمی حرصی پرسید
_از کی شنیدی!
_نمیدونم فکر کنم تو مطبخ
با زاری گفت
_عمه ما کجای کاریم؟! یاد عشق قدیمش افتاده هیچی براش مهم نیست.
عمه طلعت رو به من با غیض گفت
_ تو رو چه به این حرفا دختر جان! نمیخواد منتظر صدا کردن ملوک بمونی بیا برو پایین...
_چه خبر شده؟ سر و صدا و گریه زاری برای چیه؟
هر سه سمت ملوک خانم برگشتیم. نعیمه هم پشتش ایستاده بود. فخری خانوم با ناراحتی گفت
_واقعا نمیدونید چه خبر شده؟ همون هایی که منتظر بود حمله کنن بالاخره حمله کردن. الان چه جوری میخوای جواب عبدی خان رو بدی؟
با کبر و غرور کنار عمه ایستاد و از بالا پایین رو نگاه کرد
_اگر دیشب عبدی خان خونه میبود. امروز برای شلوغی نمیاومد
فخری قدمی سمت مادرش برداشت
_ مگه دیشب عبدی خان نبود؟
_ نه معلوم نیست خودش رو کجا گم کرده بود که اونجا با ما روبرو نشه که بعدش بیاد اینجا آبروریزی راه بندازه.
پوزخندی زد
_اما نمیتونه، این ننگ و آبروریزی برای دختر خودش، نه پسر من. دخترت رو نخواسته زور که نیست نه عقدی بوده نه نشونی.یه انگشتر طلایی برده بودیم که دیشب باید پس میدادند ولی ندادن. خلعتی های که براشون برده بودیم باشه پیشکش. نمیخوام پس بدن. امروز و فردا نشده شرشون از سر فرامرز کم میشه.
_ولی سر شما آوار میشه. نمیدونی بدونشازدت رفته پی ماهرخ.
چشم های ملوک خانم گرد شد و با شتاب سمت دخترش چرخید.
_کی این چرند رو گفته؟ فرامرز گفت شهر کار داره!
_بله کار داره ولی رفته دنبال یه بیوه با دو تا بچه که بیاره اینجا بشه آینهی دق شما و وسیلهی انتقام گوهر
صدای ملوک خانم بالا رفت
_میگمکی این چرند رو گفته؟!
فخری با انگشت من رو نشون داد
_فتنهی جدید پسرت. همونکه فکر میکنی به خیال زمین و ملک و املاک و آتو گرفتن از بزرگون آوردهش اینجا. که گفتی کارش تموم شه ردش میکنمبره. ولی خیال خامکردی مادر من. فرامرز اصلا با این کار نداره
متوجه نگاه چپچپ نعیمه شدم. با چشموابرو به پله ها اشاره کرد تا پایینبرم. حتی اگر کتک هم بخورم از گفتن حرف هام پشیمون نمیشم.
صدای داد و فریاد عبدی خان و نوچه هاش از پایین باعث شد تا همه به پایین نگاه کنن. نعیمه بازوم رو گرفت و عقب کشید. آهسته کنار گوشم گفت
_برو پایین اتاق من در رو از پشت چفت کن.تا خان نیومده روی هیچ کس باز نکن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت65
🍀منتهای عشق💞
میلاد عجب بچهایه.از ترس اینکه علی بفهمه اومد بالا. خودش قبل از اینکه خاله بگه همه چی رو گفت. بعد یه جوری تو روی علی ایستاد و جواب داد انگار نه انگار برادرش رو میشناسه!
به در اتاق نگاه کردم. مثل اینکا فقط داره نگاهش میکنه چون صدایی از اتاق بیرون نمیاد. چقدر دلم شور میزنه.
_میلاد خیلی وقته به حال خودت رهات کردم . فکر کردی خبریه؟
بالاخره شروع کرد
میلاد از ترس مظلومشده.
_مگه چی گفتم!
چه رویی هم داره! بگو چی نگفتم! بی فکر هر چی دلش خواست گفت الان میگه چی گفتم
_فکر نکن حواسم بهت نیست. میخوام احترامت رو نگهدارم.
بی جرئت جواب داد
_من که احترام نمیبینم
علی سکوت کرد و صدای گریهی میلاد بالا رفت
_این احترام نذاشتن آقا میلاد
میلاد با گریه گفت
_آی ول کن.
لبم رو به دندون گرفتم. گفت کاریش ندارم که!
_حالا خودت انتخاب کن با احترام حرف بزنیم یا اینجوری
_با احترام
صدای گریهی میلاد دلم رو ریش ریش میکنه. اگر خاله بالا بود طاقت نمیآورد و دخالت میکرد.
_کجا؟
_میخوام برم پیش مامان
_برو ولی من سر حرفم هستم
در اتاق خواب باز شد و میلاد با چشمهای گریون و گوشی قرمز بیرون اومد.
نگاه پر حرصی بهم انداخت و با عجله بیرون رفت.
علی گوشی به دست از اتاق بیرون اومد ناراحت گفتم
_گفتی کاریش نداری که! چرا گوشش رو کشیدی؟
بدون اینکه نگاه از صفحهی گوشیش برداره گفت
_براش لازمه
_خاله الان ناراحت میشه...
_الو سلام
_خوبی جواد؟
_سلامت باشییه لطفی میکنی فردا رو برای من مرخصی رد کنی؟
_حسین خودش مرخصیه برای این مزاحم تو شدم.
_دستت درد نکنه. خداحافظ
تماس رو قطع کرد
_ناهار رو بکش که خیلی گرسنمه
سمت آشپزخونه رفتم
_علی، میلاد دلش از غذای ما خواست!
واردآشپزخونه شد و در قابلمهی خوروشت رو برداشت و با قاشقی کمی از خوروشت کرفس رو برداشت و خورد
_وای رویا غداهات بهشتی میشن
لبخندی از تعریفش روی لبهام نشست.
_نوش جونت. یکم ببرم برای میلاد؟
_میلاد رو ول کن الان ببری هم نمیخوره
بشقابها رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت صندلی رو بیرون کشید و نشست.
دیس برنج و ظرف خوروشت رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
_دلم خیلی برای میلاد میسوزه
_میلاد از اون بچههاست که ولش کنی به بیراهه کشیده میشه. فردا رو مرخصی گرفتم. میبرمش مدرسه هم اون بچه رو که فحش داده وادار به عذرخواهی میکنم هم میلاد رو مجبور میکنم ازش معذرت خواهی کنه.
باید یاد بگیره هر مشکلی، راه حلی جز حمله هم داره.
کمی برنج توی بشقابم ریخت
_حرفش رو نزنیم. میخوام از این غذای خوشمزه کنار همسر کوچولوم لذت ببرم
صدا دار خندیدم
_من کجام کوچولوعه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀