🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت66
🍀منتهای عشق💞
بعد از خوردن شام به اتاق برگشتم.
صبح کلافه از خواب بیدار شدم. امروز روزیِ که علی قراره بره خواستگاری. دنیای کوچک منم به همراه خیال پردازیهایی که با علی برای خودم ساختم، با خواستگاریش، به پایان میرسه. انگار که همهی دَرها به روم بسته شده.
با ناراحتی و کاملاً ناامید از زندگی، لباسهام رو پوشیدم و از پلهها پایین رفتم.
برعکس همیشه، حوصله ندارم به کسی سلام کنم. بدون هیچ حرفی، سر سفره صبحانه نشستم.
کمی از چایی رو که خاله برام ریخته بود، خوردم.
_ چیزی شده رویا جان!
_ نه مامان.
به خاطر حضور علی، مامان گفتم؛ چون الان تو این اوضاع و ناراحتی، دیگه حوصله گیرهای علی رو هم ندارم.
بقیهی چاییم رو سر کشیدم.
_ زهره زود باش! بیرون منتظرتم.
_ بیرون نرو خاله جان! صبر کن تا بیاد.
_ میخوام برم تو حیاط.
علی گفت:
_ بیرون نرو سرما میخوری. گفت صبر کن تا بیاد!
حرصم رو سر زهره خالی کردم.
_ زود باش دیگه، دیر شد!
_ خیلی ناراحتی، تنها برو.
علی نچی کرد و کلافه گفت:
_ اول صبحی شروع شد!
رو به زهره گفت:
_ تو هم زود باش دیگه!
زهره پشت چشمی نازک کرد و ایستاد. مقنعهاش رو از روی کابینت که آویزون کرده بود، برداشت و روی سرش مرتب کرد. کیفش رو روی شونهاش انداخت و هر دو با هم راهی مدرسه شدیم.
توی مدرسه، دیگه برام مهم نبود که زهره با هدیه حرف میزنه یا نه. اصلاً به من چه؟ هر کاری دوست داره، بکنه.
گوشهی حیاط کز کردم و روی زمین نشستم.
شقایق روبروم ایستاد.
_ سلام بی معرفت؛ قبلاً صبر میکردی که با هم بیایم مدرسه!
_ قبلاً که بهت گفتم شقایق، خالم گفته؛ سر همون گوشی آوردن و زنگ زدن.
من دوستت دارم. تو مدرسه باهات حرف میزنم اما نمیتونم خودم رو باهاشون در بندازم.
نشست و پاش رو دراز کرد.
_ عیب نداره، تو همین مدرسه هم با من حرف بزنی، برام بَسه. حالا چرا ناراحتی؟
این سؤال شقایق با اینکه سؤال ناراحت کنندهای نبود، بغض رو به گلوم آورد. دستش رو جلو آورد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند.
_ ببینم تورو! گریه میکنی!؟
گرمی اشک تو سردی هوا باعث شد تا زیر چشمم گزگز کنه.
_ آره گریه میکنم.
_ چرا!؟ چی شده؟
نمیدونم، میتونم به شقایق اعتماد کنم و بهش بگم یا نه!
دلم رو به دریا زدم و گفتم:
_ امشب قراره برای علی بریم خواستگاری.
انگار شقایق بیشتر از من جا خورد. دستش رو از زیر چونهام برداشت و گفت:
_ خواستگاری کی؟
_ مریم دختر اقدس خانم. تو چرا وا رفتی!
خودش رو جمع و جور کرد.
_ نه چرا وا برم! الهی خوشبخت بشن.
_ پس تو چرا ناراحتی!؟
با بغض گفتم:
_ ناراحتم، چون یه چیزی توی دلمه که تا حالا به هیچ کس نگفتم. اما دیگه نمیتونم طاقت بیارم؛ دوست دارم بریزمش بیرون.
دستم رو گرفت.
_ چی شده؟
اطرافم رو نگاه کردم تا کسی نزدیکمون نباشه.
_ من...من علی رو... دوست دارم. پنج ساله که با فکرش میخوابم و بیدار میشم. همیشه دوست داشتم با علی ازدواج کنم؛ اما اون اصلاً من رو نمیبینه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت66
🌟تمام تو، سَهم من💐
_ فقط قبل از این که جایی بری به من بگو؛ اگر گفتم ایرادی نداره، برو.
آب بینیم رو بالا کشیدم. با شادی که نمیدونم از کجای وجودم دراومد که هیچ وقت ندیده بودمش گفتم:
_ من فقط دانشگاه میرم، جای دیگه نمیرم.
لبخند روی صورتش پهنتر شد و برق خاصی روی نگاهش نشست.
_ میدونم. چند وقته دارم میبینمت. هم دست فرمونت رو دیدم، هم مسیری که میری و میای.
فراموش کرده بودم که چند وقته من رو تعقیب میکنه تا به سارا برسه. احساس سرما تو سرم باعث شد تا از خوشی سوئیچی که بهم داده بیرون بیام. دوباره سرم رو پایین انداختم. دستش رو زیر چونهم گذاشت و خیلی آروم صورتم رو بالا آورد.
_ چرا انقدر خجالت میکشی!
جوابی برای گفتن نداشتم.
_ آماده شو. اومدم با هم بریم بیرون. از این وقتها کم توی زندگیمون پیش میاد.
بدون اینکه بپرسم کجا یا اصلاً بگم امروز وقتش رو ندارم، چشمی گفتم. ایستاد و سمت دَر رفت.
_ من میرم بیرون تا راحتتر باشی.
یه لحظه برگشت.
_ راستی گفتی ترم چندی؟
_ یه ترم دیگه بیشتر نمونده.
سرش رو تکون داد و بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم. سوئیچی که روی تخت گذاشته بود و با خودش نبرده بود رو برداشتم. نگاهی بهش کردم. چقدر شوکه شدم. اصلاً این چندوقت انگار من رو برای شوک شدن خلق کردن.
آگاهی رفتنم که کاملاً یک دفعهای بود و من رو گیج و مبهوت خودش کرده بود. اینم از مدل خواستگاری اومدن و بلهبرون و دیدار امروزمون. چقدر همه چیز سریع گذشت.
به خودم تویدلم لعنت فرستادم که با گرفتن یک سوئیچ و یک محبت جزئی از طرف مردی که به شدت ازش میترسم و جرأت حرف زدن کنارش رو ندارم، وا دادم.
چرا محبتش توی دلم به این سرعت نشست! فکر میکردم طلاق میگیرم اما با این همه حرفهای خوبی که بهم زد و انرژی مثبتی که بهم داد، فکر میکنم باهاش خوشبخت بشم.
از روی تخت بلند شدم و توی آینه خودم رو نگاه کردم. صورتم افتضاح بود. این چطور تونست به من نگاه کنه! چشمام پف کرده و قرمز بود؛ موهامم نامرتب. با اینکه بهش دست کشیده بودم اما فایدهای نداشت.
برس برداشتم و به موهام کشیدم. نگاهی به لباسم انداختم. با همون لباسهای دیشب روی تخت خوابیده بودم. خداروشکر که حداقل لباسم مناسب بود.
سروانکیانی هم من رو بیحجاب دید و هم توی این وضعیت بهم دست زد. پس چرا خجالت میکشم از اتاق بیرون برم!
چارهای برام نمونده. بسماللهی زیر لب گفتم و دَر رو باز کردم.
درسته الان به مامان هم محرمه، اما مامان دیگه خیلی راحته! چطور میتونه انقدر راحت جلوش بدون حجاب بگرده!
هر دو نگاهم کردن. مسیرم رو سمت سرویس کج کردم. دستوصورتم رو شستم و دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم.
_ این صورت حالا حالاها درست نمیشه.
دَر رو باز کردم و بیرون رفتم. مامان گفت:
_ حوریجان عزیزم، زود لباسهات رو بپوش، صبحانه بخور، با شوهرت برو بیرون.
چرا بهش میگه شوهر! این الان فکر میکنه ما چقدر هولیم و دستوپامون رو برای اومدنش گم کردیم.
سروان گفت:
_ صبحانه رو قراره بیرون بخوریم.
رو به من گفت:
_ زود باش.
چشمی گفتم و عصبی از دست مامان به اتاقم برگشتم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده ف.ع. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت66
پنجه هاش روی بازوم زیادی فشار میداد و این خبر از عصبانیتش میده. اما چرا باید انتظار داشته باشه من سکوت کنم تا وقتی هر کی هر چی که دلش میخواد بهم بگه! درسته من از خانواده رعیت هستم اما اخلاقم از اول بچگی طوری بود که زیر بار حرف زور نمی رفتم.
بازومرو با شتاب سمت پله ها رها کرد. استرس و اضطراب و ترس اون جمعی که همه یا فامیل بودند یا آشنا بودن باعث شد تا سرعتم برای پایین رفتن پله ها زیاد بشه.
پایین پله ها با دیدن اهالی مطبخ کمی ناراحت شدم. ای کاش هیچ کس نمی دید که به اتاق نعیمه میرم و پنهان میشم.
نیم نگاهی به در انداختم. فرهادخان نتونست طاقت بیاره و در رو باز کرد همزمان با باز شدن خاور و مونس و به دنبالشون گلنار وارد حیاط شدن تا از نزدیک تر ببینن
خدا رو شکر کردم که رفتن و متوجه رفتن من به اتاق نعیمه نمیشن. خاور رو به پری گفت
_ شما دو تا برید مطبخ
دیگه چاره ای برامنمونده با اینکه دلم میخواد مخفی بشم گفتم
_ ببخشید؛ نعیمه خانم گفته من برم اتاق خودش
کلافه گفت
_ تو خوب برو؛ پری تو برو مطبخ اون پیاز هارو خورد کن
خاله مونس هم حرف خاور رو تایید کرد. منتظر رفتن ما نموندن و نگاهشون رو به در دادن
سمت اتاق پا کج کردم که پری مچ دستم رو گرفت
_ صبر کن...
_ بزار برم پری؛ میترسم.
_از چی؟! با ما کار ندارن. خیلی دلم میخواد این بی آبرویی رو ببینم، ببینم عبدی خان الان چی میگه.
تلاش کردم تا مچ دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی بی فایده بود
_پری به خدا میترسم
بی اهمیت فشار دستش رو بیشتر کرد و بادقت به حیاط نگاه کرد.
_نترس هیچی نمیشه. یه برنامهای برات دارم یه دقیقه آروم بگیر
صدای ببند عبدی خان توجه همه رو بیشتر از قبل به خودش جلب کرد
_ این خان جوون که خیال خام به سرش زده کجاست؟
تن صداش رو بالا تر برد
_کجاست که فکر میکنه میتونه آبروی من رو ببره
فرهاد خان گفت
_صدات رو بیار پایین عبدی خان! احترام شما برای من واجبه اما این خونه هم حرمت داره!
_حرمت؟! شما حرمت حالیتون هست؟ بعد از چند سال اومدید برای دختر من نه آوردید. یک کلام اومدید گفتید و رفتید
_ اگر گفتیم و رفتیم چون روی خوش ندیدیم که بمونیم وگرنه ما هنوز فامیلیون رو با شما قطع نکردیم که بخواهیم به شما بی احترامی کنیم و برگردیم
_ کدوم فامیلی! کجاست این فرامرزخان؟ تشریف بیار بیرون با خودم روبرو شو. از ترس و شرمندگی توی هفت تا سوراخ قایم شدی؟
_ فرامرز نیست! تا بیاد قدمتون سر چشم اما نه اینجا وسط حیاط. تشریف ببرید بالا اتاق مهمونها تا بیاد
_ من اینجا برای مهمونی نیومدم اومدم جواب بشنوم
_برای ما مهمونید حتی اگر به ناراحتی و فسخ اومده باشید. اینم از پدرم یاد گرفتیم.
_ کاش به جای اینکه از پدرتون حرمت مهمون رو یاد بگیرید حرمت نگه داشتن حرف رو نگه میداشتید. که دختر من...
به پشت اشاره کرد همه با دیدن گوهر که روبند و روی صورتش بالا زده بود با چشم های اشکی کنار بهادر به بلوای پدرش نگاه میکردن اشاره کرد.
_ ... شبروتا صبح با اشک و گریه بگذرونه
نگاهش رو به بالای پله ها داد
_واقعا این درسته زن خان؟
همه منتظر جواب دادن ملوک بودن اما انقدر از همه چیز راضیه که سکوت رو ترجیح میده
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت65 🍀منتهای عشق💞 میلاد عجب بچهایه.از ترس اینکه علی بفه
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت66
🍀منتهای عشق💞
آخرین قاشق غذاش رو خورد.
_وای که چقدر خوردم
_نوش جونت
_برای شب چیزی لازم نداری؟
_من که فقط فسنجون رو میزارم. از خاله بپرس
بشقاب ها رو برداشتن و توی ظرفشویی گذاشتم
_ علی می شه ما شب نریم پایین؟
ابروهاش بالا رفت و با تعجب گفت
_نه
_میشه من نیام خودت بری؟
جلو اومد گونم رو با دست گرفت و کمی کشید
_به نظر خودت میشه؟
_آخه حوصلهی عمه رو ندارم من نمیدونم خاله چرا انقدر محلش میده؟!
دستش رو شست
_به خاطر خانم جون
کنارم ایستاد و با انگشتش به بینیم زد
_تو هم میای مثل یه دختر خانوم، شده باشه به ظاهر، اختلاف های گذشته رو میزاری کنار. فقط به خاطر مامان
صدای در خونه بلند شد
روی بینیم رو که به خاطر برخورد دست علی خیس شده خشک کردم.با خنده گفتم
_باشه. ولی الان برو جواب خاله رو به خاطر میلاد بده که اصلا حاضر نیستم به جای تو برم
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت در هدایتم کرد
_اینجا هر چی من بگم همون میشه نه هر چی تو بگی؟
با خنده گفتم
_چرا اون وقت؟!
سرش رو کنار گوشم آورد
_چون من رئیس خونهم
صورتش رو که به خاطر اروم حرف زدن نزدیکگوشم آورده بود بوسیدم
_چشم رئیس جان. الان باید چیکار کنم؟
_در رو باز کن اگر مامان با من کار داشت بگو همین الان خوابیدم.
_الهی قربون خاله برم که تو ازش حساب میبری
گونم رو گرفت و کشید
_چونمیخوام کار خودم رو بکنم و میدونم مامان تلاش میکنه پشیمونم کنه و منم نمیخوام ناراحتش کنم. پس فعلا تنهایی باهاش حرف نمیزنم
دوباره صدای در بلند شد. خاله گفت
_علی...
علی سمت مبل رفت و روش خوابید و چشمهاش رو بست. دررخونه رو باز کردم و تن صدام رو پایین آوردم
_جانم خاله
نگاه دلخوری به علی انداخت و رو به من گفت
_جلوی تو بچهم رو زد؟
سرم رو بالا دادم.
_نه رفتن تو اتاق
ناراحت ادامه داد
_من اصلا نمیخواستم به علی بگم. فقط داشتم تهدیدش میکردم.
_خاله به خدا من نگفتم خود میلاد گفت.
_میدونم ولی انتظار داشتم جلوش رو بگیری. که بی خودی بچهم رو نزنه
_من موافق کار علی نبودم ولی میلاد بد حاضر جوابی کرد
دوباره به علی نگاه کرد و نفس سنگینی کشید
_بیدار شد بهش بگو باید بره میوه بگیره
_چشم میگم. فسنجونم گذاشتم
بین دلخوری هاش لبخند زد
_دستت درد نکنه. بوش داره میاد.رب انار اگر نداری تازه از اقدس خانم خریدم
لبخند از رو لبهام پاک شد.
_کدوم اقدس خانم؟
خاله خندید و گفت
_هر اقدسی که اون نیست. فوری اخم میکنی.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀