eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.4هزار دنبال‌کننده
161 عکس
39 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت76 🍀منتهای عشق💞 شقایق گفت؛ خواهر حسن.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 من اگر نمی‌گفتم دعوا می‌کردن، الان هم که گفتم بازم دعوام می‌کنن. واقعاً نمی‌دونم باید تو این‌جور مواقع چکار کنم! سوار ماشین شدیم. در سکوتی که هر دو خواهانشیم، به خونه برگشتیم. وارد حیاط شدم. روی اولین پله ایوون نشستم و به در چشم دوختم. دایی هم کنارم نشست. _ تو چرا ناراحتی!؟ _ دیشب می‌دونستم، یادم رفت بگم. _ اتفاقیه که افتاده، خودت رو ناراحت نکن! زانوهام‌ رو بغلم گرفتم و به خودم فشار دادم. _ دایی! علی عصبانی بود. _ از دست تو عصبانی نیست. _ چرا منم دعوا کرد. نفس سنگینی کشید و به روبرو نگاه کرد. _ حق علی این نیست! از صبح تا شب همه جوره داره زحمت این زندگی رو می‌کشه. به روی خودش نمیاره و به کسی نمیگه، ولی برای من درد دل کرد. خیلی براش سنگین تمام شده که دیشب تو خواستگاری دخترِ اون‌جوری بهش گفته. اینکه این همه سختی رو به جون می‌خره، حقش نیست که الان زهره این کار رو کنه. از آبجی موندم چرا ازش پنهان کرده! ترسیده بزنش! خب بزنه؛ از کتک که آدم نمی‌میره. تاوان بعضی از کارها را باید خود طرف بده.‌ آبجی خواسته تاوان زهره رو خودش پس بده، اتفاق بدتری افتاد. الانم می‌زنش و به نظرم حقشه! کلید توی درب پیچیده شد. با اینکه می‌دونم علی به این سرعت خونه نمیاد اما باز هم دلم پایین ریخت. ایستادم و به دَر نگاه کردم. با دیدن رضا که از دیدن من و دایی روی ایوون جا خورده بود، سر جام نشستم و نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دادم‌. رضا در رو با پا بست و رو به دایی گفت: _ سلام، چیزی شده؟ دایی تأسف‌ بار سرش رو تکون داد و حرفی نزد. رضا رو بخونه با صدای بلند، داد زد: _ مامان... رو به من ادامه داد: _ زهره کجاست؟ به دایی نگاه کردم تا شاید اون حرفی بزنه، که در خونه برای بار دوم باز شد. این بار خاله و میلاد وارد خونه شدن. اخم‌های خاله تو هم بود. با دیدن ما متعجب گفت: _ چرا تو حیاط نشستید! علی کجاست؟ از دیدنش ناخواسته شروع کردم به گریه کردن. با نگرانی، نگاهش روی من ثابت ماند و گفت: _ چی شده؟ زهره کجاست!؟ لب باز کردم و همه رو از دیروز که شقایق بهم گفته بود و فراموش کرده بودم به خاله بگم، از لحظه‌ای که زهره رو دم دَر مدرسه توی ماشین انداختن تا رفتن به کلانتری و جدا شدنمون از علی، تعریف کردم. خاله انگار توی شوکی فرو رفته بود که نمی‌تونست ازش در بیاد. بعد از چند لحظه با دست محکم به صورتش زد و‌ رو به دایی گفت: _ چه خاکی به سرم بریزم، بلای سر بچه‌ام نیاورده باشن! دستش رو روی سرش گذاشت و به اطراف نگاه کرد. زانوهاش طاقت نیاورد و روی زمین نشست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _گریه نکن آهسته سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم.‌دستمال خیسی که روی پیشونیم‌بود رو عوض کرد. _باید یکم‌غدا بخوری به زور بین بغضم لب زدم _نمیتونم بخورم بالشت دیگه‌ای زیر سرم گذاشت و قاشق رو برداشت و جلوی دهنم گرفت _باید بخوری که زود خوب بشی آهی کشیدم و پرسیدم _چرا هیچ‌کس خونمون نبود؟ غمگین‌نگاهش رو توی صورتم چرخوند و قاشق رو توی ظرف سوپ رها کرد. _نباید اینجا می‌موندن. با صدای گرفته گفتم _چرا؟ کلافه به اطراف نگاه کرد و سربزیرتر شد _چون جونشون در خطر بود.‌ همچنین جون تو. اشک دوباره از چشمم جاری شد _خیلی سخته ندونی چه‌خبره _سخته ولی... باید کنار بیای، اینجا اگر حرف گوش کنی از این اتفاق ها نمیفته. _من دلم‌میخواد جونم‌ در خطر باشه ولی پیش عزیز و آقاجانم باشم.‌ _اینجوری بغض نکن دلم آتیش میگیره. دندون سرجیگر بگیری برمیگردی سرجایی که از اول باید می بودی. اولش که فرامرز آوردت اینجا دلخور شدم‌ ولی الان که این شرایط پیش اومده میبینم‌بهترین کار رو کرده. _کاش حداقل میذاشت باهاشون خداحافظی کنم.‌.. از شدت داغی اشک‌چشمم شروع به سوختن کرد _من هر روز به امید اینکه عزیزم جلوی در باشه از خواب بیدار می‌شدم. _غصه نخور دوباره میبینیشون. نگاه پر اشک و تارم رو از نعیمه گرفتم _چرا بی خداحافظی رفتن؟ _اینا رو نباید بهت بگم ولی میگم‌که فکر نکنی دوستت ندارن.‌ اومدن اینجا، همون روز ختم اومدن خوشحال از حرفی که شنیدم با سرعت سرم رو سمت نعیمه چرخوندم. _واقعا! پس چرا من ندیدم؟ _ندیدی چون مهمون‌ها اینجا بودن. فرهاد ردشون کرد برن.‌ به خاطر خودت رفتن. رفتن که زنده بمونی. _خب چرا من رو با خودشون نبردن؟ _جات اینجا امنِ.‌‌ ببین دختر جان‌ یه اتفاقی افتاده که چند نفر شاهدش بودن. الان همه‌شون مردن جز یه نفر که فرامرز دربدر دنبالشه و انقدر که شتاب‌زده عمل میکنه نمیتونم‌باهاش حرف بزنم. دیگه سوال نپرس. گریه هم نکن. قاشق رو برداشت و نزدیک‌لب هام‌گرفت همزمان‌صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله صدای منفور ارباب، مردی که بی رحمانه کتکم زد پشت در شنیده شد. _نعیمه ترسیده به در نگاه کردم. ترسی که هیچ اختیاری روش ندارم.‌نعیمه متاسف سری تکون داد و دوباره قاشق رد توی بشقاب گذاشت. رو به در گفت _صبر کن الان‌ میام. دستش رو پشت گردنم گذاشت و کمک کرد تا بشینم. دستمالی که روی پیشونیم بود روی بدنم افتاد. برش داشت و داخل تشت‌مسی کوچکی که کنار تخت بود گذاشت. ظرف سوپ رو روی پاهام گذاشت. _تا برمیگردم‌ باید همه‌ش رو خورده باشی وگرنه میگم‌بیاد داخل بشینه تا بخوری با سر تایید کردم. ایستاد و سمت در رفت. ارباب کلافه تر از قبل گفت _نعیمه... _اومدم‌ دیگه! در رو باز‌ کرد و بیرون رفت. شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f هر سوالی دارید اینجا از نویسنده بپرسید😍 https://harfeto.timefriend.net/16896614383351        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _رویا بالا شلنگ گاز داریم؟ از آشپزخونه بیرون رفتم و بالای پله ها رو نگاه کردم. _داریم تو آخرین کابینتِ سمت بالکنِ _پیدا نکردم بیا بده باشه‌ای گفتم و بالا رفتم. پشت سر علی داخل رفتم. دایی رو دیدم که پشت به در با گوشیش،حرف می‌زنه. _خب الان داره بهت خوش می‌گذره؟ _سحر من تا تهش می‌رم ولی الان که به اینجا رسیدیم حتی یه ذره هم از حرفم کوتاه نمیام. _امشب که خونه‌ی آبجیم شام دعوتیم دوست داشتی بیا. بعداً در رابطه با این موضوع فکر می‌کنم گوشی رو از گوشش فاصله داد و تماس رو قطع کرد.‌ متعجب بهش خیره بودم که دست علی روی کمرم نشست و آهسته گفت _این الان عصبیه برو، وانمود کن چیزی نشنیدی وگرنه بهت یه گیری میده آهسته خندیدم. _با وجود تو جرئت می‌کنه به من گیر بده _شلنگ بدید به من بعد برید یه گوشه لاو بترکونید سمت آشپزخونه رفتم و شلنگ رو از کابینت بیرون آوردم. دایی ازم گرفت و وارد بالکن شد. رو به علی گفتم _دیدی گفتم حق با سحره؟ هر چقدر اشتباه کرده باشه دایی نباید باهاش اینجوری حرف بزنه. سحر یه زن مستقله اینجوری حرف زدن باهاش باعث می‌شه به جدایی فکر کنه یکی از چشم‌هاش رو ریز کرد و به شوخی گفت _وایسا ببینم! تو خیلی از استقلال صحبت می‌کنی. قدمی سمتم برداشت و توی صورتم خم شد _نکنه می‌خوای... خندیدم و قیافه‌ی ادمی که ترسیده به خودم گرفتم _این قیافه چه بهت میاد آقا با صدای دایی ازم فاصله گرفت _به جای این خل بازی ها یه پیچگوشتی بده من این بست رو سفت کنم علی سمت کابیتی که توش جعبه ابزارش بود رفت.‌دایی با خنده ادامه داد _دو دقیقه صبر کنید تنهاتون میزارم پیچ‌گوشتی رو از علی گرفت و بلند بلند خندید و بیرون رفت. علی درمونده نگاهم کرد _کارمون در اومد الان تا شب باید بهش باج بدم که برامون دست نگیره _من می‌تونم درستش کنم. _چه جوری؟ پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀