eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.4هزار دنبال‌کننده
161 عکس
39 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت77 🍀منتهای عشق💞 من اگر نمی‌گفتم دعوا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی جلو رفت. _ ان‌شاالله که هیچی نیست؛ بلند شو بریم داخل! خاله شیون کنان گریه می‌کرد. _ کجا بیام! من بدبخت چند ساله دارم به تنهایی اینا رو بزرگ می‌کنم. به خدا زحمت کشیدم. پول حروم ندادم‌ بهشون.‌ تا علی سرکار نمی‌رفت خودم خیاطی کردم خرجشون رو درآوردم؛ الانم که علی سر کار میره باز گاه گداری خیاطی می‌کنم. علی بچم صبح تا شب همش زحمت می‌کشه. پول حلال چرا باید به اینجا برسه!؟ مگه من چه گناهی کردم که بچه‌ام باید به اینجا برسه! _ آبجی آروم! صدات میره بیرون آبروریزی میشه. خاله روی پاش زد و بلندتر گریه کرد. _ ای خدا جون منو بگیر. رضا‌ عصبی سمت دَر رفت که خاله با‌ تشر‌ گفت: _ تو کجا! _ برم ببینم می‌تونم پیداش کنم یا نه. _ لازم نکرده، علی رفته بسه! دوباره روی پاش کوبید و سرش رو تکون داد. _ الان بچه‌ام رو می‌کشه. حسین تو چرا باهاش نرفتی! الان زهره رو می‌زنه. _ بزنه حقشه! همون روز اول که فهمیدی باید بهش می‌گفتی. اگه اون روز یه سیلی می‌خورد، الآن این غلط رو نمی‌کرد! خاله درمانده به من نگاه کرد. _ چرا یادت رفت؟ چرا امروز صبر نکردی تا خودم بیام! _ به خدا ترسیدم! شما تا الان نیومدی؛ اونجوری که کشیدن توی ماشین بردنش، ترسیدم. شقایق گفت می‌خوان بلا سرش بیارن. _ ای خدا! چه آبرویی از من رفته. از سر کوچه فهمیدن تا ته کوچه! دایی با صدای بلند گفت: _ با داد و بیداد الان تو، همه می‌فهمن. این برای اولین بار بود که صداش رو برای خاله بالا می‌برد. خاله دستش رو روی دهنش گذاشت تا صداش بالاتر نره. اما باز هم صدای گریه‌اش رو نمی‌تونست کنترل کنه. با تشر رو به من، به میلاد که صدای گریه‌اش بالا رفته بود، اشاره کرد و گفت: _ این رو ببر تو. سمت میلاد رفتم. دستش رو گرفتم و از پله‌ها بالا بردم. اشک صورتش رو پاک کردم و بوسیدمش. _ چرا گریه می‌کنی؟ _ ترسیدم. اگه مامان بمیره من چکار کنم؟ _ مامان نمی‌میره؛ چرا این‌جوری فکر می‌کنی! خودش الان گفت؛ خدایا جون من رو بگیر! _ الان عصبانیِ، گریه نکن. اصلاً با تو کاری نداره، از دست زهره عصبانیه. _ اگر بمیره... دستم روی دهنش گذاشتم. _ از این حرفا دیگه نزنیا! بروبالا. _ نمی‌خوام. می‌خوام نگاه کنم. _ پس گریه نکن! _ باشه. گوشه ایوون مظلومانه ایستاد و به خاله خیره شد. هر چند علی از نظر محبت چیزی برای میلاد کم نمیذاره، اما باز هم جای خالی عمو اینجا احساس میشه. چقدر این بچه از عدم امنیت و فکر نداشتن مادر رنج می‌بره. رضا کلافه دستش رو لای موهاش می‌کشید. دایی روی یک زانو کنار خاله نشسته بود و سعی می‌کرد آرومش کنه. دلم پیش زهره‌ست. یعنی تونسته پیداش کنه! خدا کنه تا قبل از اینکه بلایی سرش بیارن پیداش کنه. سکوت حیاط رو گرفته بود. همه‌ی نگاه‌ها به خاله منتهی می‌شد‌. خاله هم دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چشم‌هاش رو بسته بود. نمی دونم چقدر زمان گذشت، اما بالاخره با صدای ترمز شدید ماشین جلوی دَر، همه ایستادیم. خاله هر دو دستش رو به هم فشار می‌داد به دَر خیره بود. دَر خونه باز شد. زهره در حالی‌که سعی می‌کرد تعادلش رو حفظ کنه، وارد حیاط شد. حسابی ترسیده بود که با دیدن خاله، خوشحال پشتش پناه گرفت. علی داخل اومد و با تمام قدرت در رو به هم کوبید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 هنوز کامل با اخلاقش آشنایی ندارم. نمی‌دونم اگر جواب ندم چه عکس‌العملی نشون‌ میده. چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم تا نفس‌های عمیقی که می‌کشم، مرهمی برای قلب بی‌قرارم باشه. تماس قطع شد. به امید اینکه بی‌خیال بشه و دیگه اسمش رو روی گوشی نبینم به صفحه خیره موندم.‌ این بار پیامش باعث شد تا مطمئن بشم در برابر جواب ندادن تلفن، آدم بی‌طاقتی هست. «دارم نگران‌ می‌شم، چرا جواب نمیدی؟» چاره‌ای برام نمونده؛ انگشتم رو روی اسمش زدم. نذاشت اولین بوق کامل بخوره و فوری جواب داد. _ الو... حوری ناز! آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. _ سلام. صدای نفس راحتی که کشید رو از پشت گوشی هم می‌شد به راحتی شنید. _ سلام، جواب ندادی نگران‌ شدم. لبخند زدم تا آروم‌تر حرف بزنم‌ و متوجه استرسم نشه. _ شام‌ می‌خوردم. _ زنگ‌ زدم‌ بگم‌ زود بخواب که صبح خواب نمونی. _ چشم. صدای بلند بابا باعث شد تا برای لحظه‌ای فراموش کنم باید آرامشم‌ رو حفظ کنم. _ پسرجان مگه حرف حالیت نیست! ناخواسته لب زدم: _ ای وای.‌.. _ اتفاقی افتاد؟ به خودم اومدم و دوباره حواسم رو به گوشی دادم. _ نه‌، می‌شه من بعداً بهتون زنگ بزنم؟ _ چیزی شده؟ درمونده لب زدم: _ نه، فقط یه لطفی کنید... _ من الان میام‌ اون جا. فقط الان این رو کم دارم. _ نه... نه چیزی نشده! _ درست بگو ببنم چی شده که انقدر مضطربی؟ روی تخت نشستم و چشم‌هام رو بستم. _ بیام؟ چاره‌ای جز گفتن برام نمونده. _ سر میز شام بودیم که اف... آقا افشار اومدن دَر خونه‌مون. برام‌ مهم نیست، فقط نگران قلب بابامم! سکوتش باعث شد تا احساس کنم قطع کرده. _ الو...! _ حرف حسابش چیه؟ _ نمی‌دونم. فقط می‌گم‌ شاید حرف‌های صبح شما رو باور نکرده. _ اگر تو اجازه بدی، من کاری می‌کنم که تو یک‌کیلومتری خونه‌تون هم پیداش نشه.‌ حرف عاشقانه‌ای نزد اما چقدر به دلم نشست. آرامش لحظه‌ای که بهم داد، برام جذابه. _ خیلی ممنون ولی فکر کنم بابام بتونه باهاش حرف بزنه... _ من نمی‌خوام باهاش حرف بزنم. می‌خوام بلایی سرش بیارم که دیگه جرأت نکنه اسمتم به لب بیاره. خداروشکر الان اینجا نیست و این لبخند کش اومده‌ی دندون‌نمای من رو که از ذوق حرف‌هاش روی صورتم نشسته رو نمی‌بینه. توی این شرایط لحن قلدر مآبانه‌اش هم به دل می‌شینه.‌ _ الو... هستی؟ صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. _ بله هستم.‌ دیگه نیاز نیست. بابام‌ ردش کرد رفت. _ امشب رفت؛ باید یه کاری کنم برای همیشه بره. _ جناب سر... آقا‌سهراب، خیلی‌ ممنون از حمایتتون. چند لحظه سکوت کرد. _ خواهش می‌کنم. بگیر بخواب، من صبح زود میام. _ چشم. _ خداحافظ. تماس رو قطع کردم‌. چشمم‌ رو بستم و به علاقه‌ای که توی وجودم جوونه زده و در حال رشدِ، لبخند زدم. _ ما رو بگو نگران خانوم بودیم! چشمم رو باز کردم‌ و به رضا که جلوی دَر اتاقم ایستاده بود نگاه کردم. _ خانم برای ما مدیتیشن گرفتن! چشم‌هاش رو بسته، لبخند می‌زنه، بعد بابای بیچاره نگران‌ توعه! ایستادم‌ و گوشی رو روی تخت گذاشتم. _ از هیچی خبر نداری، حرف نزن.‌ آقاسهراب زنگ زده بود. بیرون اتاق رفتم. بابا ناراحت روی مبل نشسته بود. کنارش نشستم. _ آقاسهراب زنگ زده بود.‌ مجبور شدم خونسرد باهاش حرف بزنم که متوجه نشه این اومده اینجا؛ ولی آخرش فهمید. _ عیب نداره باباجان.‌ برید شام‌تون رو بخورید. _ شما نخوری منم نمی‌خورم. رضا گفت: _ ببین اصلاً چیزی مونده که بخوریم؟ گند زدی به برنج! مامان‌ گفت: _ یکم‌ تو قابلمه مونده.‌ خداروشکر که شرش کم‌ شد. بیاید بخوریم. حوری‌ناز برو خدا رو شکر کن زن این نشدی؛ چقدر بی‌ادب و پرو بود! نگاهی به بابا انداختم‌ و نتونستم‌ سکوت کنم. _ این رو به خودت بگو مامان‌خانم! داشتی به خاطرش من رو می‌کشتی. هر چی گفتم این خودخواهِ، فقط خودش رو می‌بینه؛ فقط می‌گفتی من دنبال بهانه‌م. _ خب خداروشکر که شوهرت مرد خوبیه. پاشید بیاید شام. دست بابا رو گرفتم. _ بیاید دیگه. شما نیاید منم نمی‌تونم هیچی بخورم. به اجبار و به خاطر من سر میز نشست؛ اما هیچ اشتهایی برای خوردن نداشت. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 نویسنده ف.ع. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با صدای گریه‌ی کسی چشمم رو باز کردم.‌ _خانم جان غلط کردم به خدا قول میدم‌دیگه تکرار نکنم _پری خیلی ازت گذشتم اما این بار با دفعه های قبل فرق داره. برو انقدر گریه زاری نکن که صدات بره بالا خاله مونس گفت _این یه بارم به خاطر من ببخشش. _مونس تو بگو من چیکار کنم‌که این‌دختر دست از فضولی توی این‌خونه برداره؟ _نمیبرمش خونه. امشب همینجا تو مطبخ بمونه ولی از اصطبل میترسه باز پری چی‌کار کرده که نعیمه میخواد تو اصطبل زندانیش کنه. دستمال خیس روی سرم رو برداشتم و با کمک آرنجم نشسنتم و پام‌شروع به سوختن کرد.‌ _اینبارم به خاطر مادر گیس سفیدت میگذرم ولی پری بار آخره. دفعه‌ی بعد کاری میکنم تا یه هفته نتونی راه بری. برو مطبخ اون گردو ها رو تا صبح بکوب. صدای پر بغض پری رو شنیدم _چشم خانم جان خواستم پاهام رو تکون بدم اما دردی که توش پیچید اجازه نداد. درمونده دوباره خوابیدم.‌ در اتاق باز شد و نعیمه داخل اومد. _سر و صدا بیدارت کرد؟ از دست این دختره دیگه موندم چیکار کنم. کنارم نشست _بهتری؟ _نمیتونم پاهام رو تکون بدم _صبح که برات دوا میزدم روی زخم هات بهتر شده بودن.‌ سه روزی میشه گذشته. باید راه بری مطمئنم با راه رفتن خیلی دردم میاد برای همین به دنبال بهونه ای رو به نعیمه خانم گفتم _ همین الان که یکم تکونش دادم کلی درد گرفت فکر نکنم، امروزم بتونم... _ دنبال بهانه نگرد، راه نری همینجوری میمونی هر روز که بیشتر بخوابی ترسش برات بیشتر میشه. وقتی تو طبیب گفته سه روز بعد میتونی میتونی، روی زخمت هم که بسته شده پس باید راه بری. درمونده گفتم _خیلی میترسم _نترس عزیزم، هیچی نمیشه گفتم صبحانه ات رو بیارن. بعد از خوردن صبحانه میگم یکی بیاد کمکت یکم راه بری. خودم پاهام جون نداره که بخوام دستت رو بگیرم راه‌ دو بار هم مسیر راهرو رو بری برگردی برات عادی میشه. نگران نباش بعدش جوشانده میدم بخوری که درد کمتری بکشی. از فردا هم که بهتر شدی خودت تنها بروتو باغ پشتی. بحث کردن با نعیمه بی فایده ست. حتما امروز باید راه برم. بعد از خوردن صبحانه ای که خاله مونس برام اورده بود گلنار وارد اتاق شد نعیمه گفت _ کمکش کن چارقدش رو بپوشه یه دستمال تمیز ببند به پاش بکن تو دمپایی هاش از همین جا با دمپایی آروم آروم راه بره تا توی راهرو دو بار بره بیاد بسه‌شِ‌. زیاد خسته‌ش نکن. نگاهش رو به من داد _ پاشو برو گلنار چشمی گفت، جلو اومد. پارچه رو آروم‌ زیر نگاه ترسیده‌ی من به پاهام پیچوند. پام رو از تخت پایین برد و از همین اول سوزشش شروع شد.‌ دستم رو گرفت زانو هام شروع به لرزیدن کرد.‌ با التماس لب زدم _نمیشه امروز نرم؟ نعیمه بدون اینکه نگاهم کنه گفت _من و تو الان با هم صحبت کردیم. دیگه حرفای قبل رو ادامه نمیدی انقدر جدی گفت که دیگه نتونم بهش اعتراض کنم. پام‌رو روی زمین گذاشتم. به جای کف پا ساق پام شروع به درد گرفتن کرد. اشک تو چشم هام جمع شد. ایستادم و سوزش عمیق و وحشتناک رو کف پام احساس کردم گریه هاو ناله هام هیچکدوم تاثیری تو تصمیم نعیمه نداشت. با گلنار شروع به راه رفتن کردم اولش خیلی درد داشتم اما طبق گفته نعیمه به مرور قابل تحمل تر و کمتر شد. بعد از دو بار طی کردن مسیر راهرو که خیلی هم طول کشید، سمت اتاق برگشتیم. از استرس دیدن ارباب حالم اصلا خوب نبود. خبر خوش برای اونایی که رمان منتهای عشق رو نخوندن یا میخوان دوباره بخونن.👇 اینجا بارگزاری میشه😋 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 بخونید که آخرش وصل بشه به فصل دوم😎 شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریک‌سپیده🌟🍀 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f هر سوالی دارید اینجا از نویسنده بپرسید😍 https://harfeto.timefriend.net/16896614383351        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _فقط باهام همکاری کن. ‌سمت بالکن رفتم _چیکار می‌خوای بکنی؟! _نگاه کن وارد بالکن شدم و خودم رو غمگین نشون دادم. دایی پیچ بست رو سفت کرد _آماده شد. آهی کشیدم _دستت درد نکنه. سوالی نگاهم کرد _چت شد؟ سرم رو بالا دادم و دوباره آه کشیدم _هیچی. ولش کن طلبکار گفت _یعنی چی ولش کن.‌ حرف بزن ببینم! _خودت که دیدی! _چی رو؟ _ندیدی داشت تهدیدم می‌کرد. ابروهاش بالا رفت _تهدید! با سر تایید کردم و با اومدن علی آهسته گفتم _ولش کن دایی. الان تو میری برام دردسر می‌شه رنگ درموندگی تو صورتش ظاهر شد. دلم می‌خواد با صدای بلند بخندم ولی کارم خراب می‌شه. شب قبل از رفتن بهش میگن و اون موقع با علی یک دل سیر می‌خندیم. علی گفت _آماده‌ست؟ دایی دلخور نگاهش کرد. _آره رو به من گفت _برو به آبجی بگو آماده‌ست _خاله کار نداره. خودم می‌خوام آب برنج رو بزارم دایی با اخم به علی که از هیچی خبر نداشت نگاه کرد سمت خونه رفت دست علی رو گرفت _ یه لحظه بیا مثلاً می‌خواد جلوی من به علی حرفی نزنه که غرورش شکسته نشه. پشت به در کردم و ریز ریز شروع به خندیدن کردم خدا کنه علی خرابکاری نکنه صدای خاله رو از پایین شنیدم _ میلاد توپت رو بردار ببر اونور بازی کن _ کوچه که نرم. تو خونه هم جای توپ بازی نیست. اینجا هم میگی برو اونورتر. پس من کجا بازی کنم؟! از بالا پایین رو نگاه کردم _ خاله تا کجای قابلمه رو پر آب کنم خاله سرش رو بالا گرفت _ تا همون جایی که خط افتاده چشمی گفتم. قابلمه رو که علی از پایین آورده روی گاز گذاشتم شلنگ آب رو برداشتم باز کردم و شیر رو باز کردم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀